آرشیف

2015-12-17

نثار احمد کوهین

ماجرای از عشق شهریــــــــار :

انسانها باوجود که دریک دنیا زندگی می کنند؛اما اگر دقیق شویم هرگروهي ازخود دنیای دارد وبعد از گروه  هرشخص از خود دنیای منحصر به فردی را مالک است.
دنیای شاعران جدا از دنیای دیگر انسانها است و درکنار دنیای شاعری هر شاعر باز ازخود دنیای خودش را دارد. شعر هر شاعر به مناسبتی خاصی که از دوحالت بیرون نیست سروده می شود 

1 ) درحالت شاد بودن؛
2 )درحالت غمگین بودن؛

درهرصورت هدف از این سخنان شعر ذیل شاعر گرانمهر زبان پارسی وترکی  شهریار است. شهریار یکی از شاعران گرانمايه عصر معاصر ایران زمین است، می گویند شهریار دانشجوی پزشکی بوده وسال آخر تحصیلی اش است که یکبار در بحر عشق غرق می شود ومجنون وار  بادرس و دانشگاه وپز شکی  وداع می کنند …. بار نخست معشوقه اش  را می بیند( وطبق معمول  احساس واقعی هم اگر باشد در قدم نخست از طرف دختر خانم ها پذیرفته نمی شود ) احساس پاک شهریار یار را  غرور معشوقه جفا جویش  درخاک می افگند وشهر یار شکسته و افسرده ؛ اما مطمین که دخترک اشتباه می کند وروزی می رسد که بر می گردد؛ آدرس خودش را به او می دهد وبعد از مدتها انتظار شهریار ازخانه که آدرس اش را به دلدارش داده بود کوج می کند گرچند از روزی که ادرس را داده بود تا این زمان سالها می گذشت که معشوق بی وفایش سر نزده بود؛ ولی شهریار مطمین بود که بر می گردد بنا آدرس خانه جدیدش را به همسایه اش می دهد ومی گوید: که اگر روزی کسی به فلان رنگ وچهره آدرسی  مرا از تو گرفت تو این  آدرس را برایش بده …
می گویند: هفت سال ازین جریان می گزرد و روزی به همان چهره ونشان که شهریار گفته بود کسی  از همسایه آدرس شهریار را می خواهد وهمسایه به شهریار تماس می گیرد ومی گوید: به همان چهره ورنگ و رو  که خودت گفته بودی کسی آدرس تورا می خواهد وتو فعلن کجاستی؟
شهریار آدرس شفاخانه ی را که کار می کند به همسایه می دهد وهمسایه آدرس شهریار را به او می سپارد. شهریار بی تاب ودچشمش به دروازه دوخته است ونگران که شاید اورا نشناسد؛اما وقتی که دختر از دروازه داخل می شود شهریار به خودش می بیند که کاملن پیر وفرتوده شده وبه طرف دختر نگاه می کند و دقیق می شود که هیچ تغییراتی را دروجود ش نمی بیند تصور می کند که شاید او را  چند ساعت پیش دیده است؛ اما چهره خودش شاهد صادقی یست که سالهاست از او دور بود است درهمین لحظه شهریار متوجه می شود که  دختر بازم همان تنازی ها همان کرشمه ها وبی اعتنایی اش را به نحوی به نمایش می ماند  وبعد شهریار  همین شعر را می گوید:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
<بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
<سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
<من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
<دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
<اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
<ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
<اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
<در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
<خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
<این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟

نوت: دوستان اگر درقسمت بافت جمله ها مشکلی را مشاهده نمودید پوزش می طلبم چون می دانید دست شکسته گره باز نمی کند واز خاطر آشفته فکر درست بر نمی آید ومنم این روزها حال وهوای خوبی ندارم…

تا درود دیگر بدرود.
کوهین
25/9/94 فیض آباد _ بدخشان .