آرشیف

2014-12-12

نبی ساقی

قلبی که می شکست

می خوانم ازبرای تو یک شعرِ نیم مست
محمکم جوان! توباری بزن، دست، دست، دست!
[تک تک…دوباره تک تک وتک]می زدم به ،در
مردی زدور گفت: «  بلی؟آمدم کی هست؟ »
آمد، سلام کردم وگفتم که . . . خانگی ست ؟
دروازه را به قهر بزد محکم وببست
دختر ز شرق بامِ  اتاقی  طلوع کرد
خورشیدِ زرد ، آن طرف آهسته می نشست
گفتم زراهِ  بام بیایم کنار تو
اماکوزینه وطناب وکو قلاّب و دار بست
گفتی: « شکست، عینکِ من بود؟ » باد گفت نه
قلب عزیزی بود که از جور می شکست
بی زنگ بی پیامک ومسکال گم شدی
« این چند مین شب است که خوا بم نبرده ا ست»
مثل همیشه بازغزل نیست ، این غزل
( تقلیدهای مضحک وتکرارهای پست )
 
 
 
فیروزکوه
 
10/7/ 87