آرشیف

2014-12-30

انجینر محمد نظر حزین یار

صبر تلخ است ولیکن……

در کشور عزیز ما فساد چنان از حدت و شدت بالایی بر خوردار است که هیچ کسی را جرئت نمی شود برای اجرای یک کار رسمی به ادارات دولتی مراجعه نماید ، با وصف آنکه میدانند که اگر کار شان در وقت و زمان معینه اجرا نشود مواجه به جریمه می شوند  آنها به دادن جریمه حاضر اند اما راضی نیستند روز ها در صالون ها و دهلیز های سرد ویاگرم در انتظار بمانند ، داستان آتی حقیقتی است که بی چون وچرا صورت گرفته و تصرفی در آن نگردیده است و نمی توان آنرا به صورت طنز خواند :
بعد از احوال پرسی گرم اشارتم کرد که به چوکی بنشینم ، نفسی تازه گرفته و روی چوکی بازوداری که از تکه ای سبزینه پوش شده بود قرار گرفتم ، سرش پائین بود با توده ای از کاغذ های نشانی دار که در روی میزش بود بازی میکرد ، یکی از آنها را بلند نموده جلو چشمش میگرفت و بعد از لحظه ای در کنار دیگر میز می گذاشتش ،به همین منوال کاغذ دیگر و دیگر……
مراجعین زیادی در دهلیز سرد روی چوکی های چوبی قدیمی که میخ های آن بالا خزیده بودو نشستن روی آنها آزار دهنده بود ، نشسته بودند و یا از فرط سردی هر طرف رفت و برگشت داشتند ، هریک از زیر بینی اش چیزی می گفت و بر اجراأت این مدیریت نفرین میفرستادند . نفهمیدم مدیر صاحب هم این صدا ها و بی طاقتی های مردم را می شنید یا تنها من که در آن اتاق بودم این زمزمه های آنها گوشهایم را می خراشید !
ولی جناب مدیر صاحب بی خیال با کاغذ های تاپه کرده اش بازی می کرد و اعتنایی به حرفهای مردم نداشت ، مثلیکه وی به این حرفها عادت گرفته بودو مأمورین یکی پاکت می لیسید ، دیگری طومار می نوشت ، یکی پشت کمپیوتر قطعه بازی می نمود . گاهی شادی کنان به همجوارش می گفت بردم…بردم ، طوریکه شاعر گفته بود : هر چه بگندد نمکش میزنند ….. وای به روزیکه بگندد نمک .  بلی نمک گنده شده بود وجایی برای شکایت شکایت نبود .
صدایم را بلند کرده گفتم : مدیر صاحب ….. هنوز حرفم شروع  نشده بود گفت : کمی صبر کن ، نثار چای بیار ..! به پیاد ه  اش گفت سکوت در دفتر کاربر قرار بود ولی طوفانی در دهلیز در حال طوفیدن بود که کسی به آن طوفان توجهی نداشت ، لحظاتی سپری شد …باز …. گفت اندکی صبر کن … بالاخره حوصله ام سر رفت ، ایستاده شده گفتم مدیر صاحب ؛ امروز رخصتی داشتم ، آنهم ختم شد ، تا هفته دیگر نمی رسم ، گفت هفته ای آینده بیا ترا یاد کردم لحظه می نشینیم و کارت نیز اجرا می شود…. هفته دیگر به همین روز …. مدیر صاحب .. دستش را سویم دراز نموده گفت : خدا….. از بسکه مدیر صاحب مصروف بود کلمه ( حافظ) را فراموش کرد ، برآمدم و هنوز درب را نبسته بودم یکی از مأمورین گفت : مدیر صاحب ! این آدم از کار کنان سابق این ریاست بود و خوب کار میکرد ، تمام اسناد مدیریت های این ریاست به قلم او بود ، او با مردم برخورد خوبی داشت ، کاش کارش را خلاص میکردی ….!  
شنیدم که با تندی گفت : من هم میدانم و به همین خاطر معطلش کردم تا راهی به کارش پیدا کنم ، این کلمه (راهی) …. راهی ….راهی به مغزم خطور میکرد ، چه راهی ؟ آیا کارم غیر قانونی است ؟ خلاف مقررات چیزی میخواهم ؟ به مراجعه ام مشکوک شدم وخیلی متأثر بودم ، وقتیکه پا به دهلیز ماندم هر یکی از مراجعین با چشمان برآمده سویم می دیدند و با خود می گفتند : زور آوره ، قدرت داره ، پول داده و غیره…و…. یکی از میان آنها سرش را به گوش دیگری برد گفت : ای آدمه می شناسم ، سابق به این دفتر کار میکرد ، خیلی خوب کار میکرد ، حالا گمان می کنم به بلای این مدیر مانده….. نخواستم شریک منازعه مراجعین شوم و سرم را پائین انداخته محل را ترک کردم ؛ اما دربین راه ؛ راهی …..راهی و… در مغزم فشار می آورد و زمانی صدایم را می شنیدم که می گفتم : راهی …راهی….
هفته بعد روز رخصتی ام فرارسید باز آمدم ، چون چوکیدار ها ، پیاده ها ، گارد ها مراخوب می شناختند از داخل شدن به دفتر مدیر صاحب ممانعت نمی کردند ، وارد دفتر شده سلام کردم ، مدیر صاحب که باز هم با همان کاغذ ها بازی میکرد سرش را بلند نموده رد سلام داده و با خنده ای زورکی گفت : خوش آمدی بنشین ، نشستم ؛ لحظه به لحظه سوی ساعت دیواری که بالای سر مدیر نصب شده بود نگاه کرده ، اما چیزی نمی گفتم ، مأمورین از چایجوش کلانی که سر میز شان بود چای سیاه نیم گرم را کشیده با چپ چپ نمودن شرینک ( دشلمه ) زرد و سفید در زیر دندانهای شان به یکدیگر می گفتند : مثل دیگر روزها…. تا اینکه عقربه های ساعت روی هم قرار گرفته  بالا شده گفتم مدیر صاحب …. بلا درنگ گفت خیلی ببخشید ؛ میشه هفته آینده بیا ئی ! حتمأ کار شما خلاص میشه.. گفتم مدیر صاحب ! کارم خیلی مشکل است ، انه ؛  کروکی خانه ، برآورد ، تکت صفایی ، قباله و…. را آوردم  میشه هیأت بیایند و این مشکل را خلاص کنند ؟ چون من هم  از این کار تجربه دارم کدام مشکل نخواهد بود ، او با شرمندگی گفت : …. حالا تمام چیز ها تغیر نموده ، اسناد شما مشکل نداره ، مشکل اینه که یک راهی پیدا کنیم ، یک راهی …. یک راهی…..!!!
بازهم دهلیز و انبوه مردم …. این هفته باز همان جملات سابق اما به تغیر وزن و قافیه ، بعض ها می گفتند که ؛ به قصه این آدم هم نیستند ، شخصیت یعنی چی ؟ از او هم حق میخواهند و کار او صد سال طول بکشد تا پول ندهد خلاص کرده نمی تواند.واین آدم هم حق نمی دهد ممکن همیشه اورا ببینیم .
هفته چهارم هم به همین منوال گذشت ، از طرف فامیل زیر فشار قرار گرفتم و به من می گفتند : آخر تو به این نهاد کار کردی ؛ چطور شد که یکماه است پشت یک کار کوچک می روی و دست خالی می آیی ؟ من هم به جواب می گویم حالا شرایط تغیر کرده  سیستم جدید است ، در سیستم جدید همه چیز جدید است ، وارخطا نشوید ، خلاص می شود.
بلی خلاص می شود ، هفته پنجم فرارسید ، باز میخواستم به خاطر کارم به آن دفتر بروم ، گفتم : اسناد ….. که امروز به ناحیه می روم گفتند : زحمت نکشید ، دیگر بیل شما خاک نمی گیرد ، بگذار ای کاره خلاص میشه ؛ چه وقت ؟ باشه برم … بلکه امروز خلاص بشه ؛ گفتند : تا شام امروز خلاص میشه به دیگه کارت برس ، نشستم و به فکر فرو رفتم ، خلاص میشه ؛ چطور ؟ هزاران فکر دیگر…. ساعت 4 عصر بود ، بچه کوچکم از کوچه آمد و کاغذی به دست داشت و روبه مادرش گفت : دوهزار بده که منتظره گفتم کی منتظره ؟ به صحبتم اعتنایی نشد و دوهزار به دست بچه داده شد ، کاغذ را گرفته خواندم ؛ از بابت صفایی سال (……)؟ 250 افغانی تحویل بانک شد.
بلی پنج هفته ضرب یک ساعت حاصل آن 22500 افغانی ، گفته اند صبر تلخ است ولیکن بهره ای………