آرشیف

2014-12-15

ابراهیم ساغری

شب چو شاهينم بپرواز سوی شهر آشنا

نخل خشکيده ام در صحرای غربت انتظار
در ميان باغ و بوستان برگ رنجور و بيمار

ذا ت و بنيادم صفات سرزمين دگرست
ميکنم جان را فدايش هرچه از دار و ندار

خاطرات و قصه ام شرح گريزو ماتم است
ميسوزد رگ رگ جانم در نهان و آشکار

شمع افروختهٔ روهم در کلبهٔ خاموش دل
در طواف شعله دارد پروانه های بشمار

گا هی چون قطرهٔ اشک افتاده ازچشم فلک 
گاهی فانوس خموشم گاهی بحر بيقرار

شب چو شاهينم بپرواز سوی شهر آشنا
صبح بشکسته دو بالم از يمين و از يسار

زورق شکسته ام در ساحل دريای عدم 
خرمن خاکسترم از دست خويش و اغيار

ساغری چون بلبل آوارهٔ باغ و چمن 
مشتاق ديدار ميهن عاشق ده و ديار