آرشیف

2014-12-15

ابراهیم ساغری

ســـــــوی صــحـــــــــــــرا

سوی صحرا پا گذاشتم دشت و دمن خار شد
تکيه بر سخره نمودم کوه زمن بيزارشد

رو سوی دريا نمودم تا بگويم راز دل
ساحل و دريا لرزيد موج بيقرار شد

سفرهٔ مهر پهن کردم بهر خويش و آشنا
دل بلطف دوست بستم سرد و دل آزار شد

شده ام سنگ صبور اندر محک رزيگار
صد خزان پرپر شدم تا يک چمن بهار شد

سوختم اندر خفا پروانه وارم بيقرار
ای دريغا در هراسم يار اگر عيار شد

سالها بر دوش کشيدم کوله بار ز جفا
طالع ام تا پرکشيد حسرت اغيار شد

باد خزان پر و بالم برد به صحرای غريب
همچو مرغ نيم بسمل قسمتم بيمار شد

ساغر زيبای من نگين گوهر نشان
روح و جانم از فراغش غله و غلبار شد

همچو خضرای زمان باغ و بوستانش نگر
هر که کو وصفش شنيد هوس ديدار شد

ميروم سويش ببوسم تربت پاک پدر
از فراغ هجر مادر عمر من بدار شد

ساغری جانم فدای محد پاک صالحان
اين سخن ورد زبانم نا لهٔ هر بار شد