آرشیف

2015-5-25

عصمت الله راغب

سلام به فرزندانیکه غرور عقابین و همت حاتمی دارند!

……………………………………………………
داستانیکه باشیدنش، اندامم روح همت وخیالم قامت پرواز کشید!
بعد از ظهر امروز با یک دوستم به زیارت یک بزرگمرد رفته بودیم تا از ایشان که مجرب خوب حوادث گرم وسرد زنده گی وتاریخ افغانستان اند، چیزی بیا موزیم؛ وقتی سخن مایان پایان یافت، لابد با ایشان پدرود گفته به صوب سرمنزل خویش حرکت کردیم تا اینکه به ایستگاه موترهای کوته سنگی ودارالامان یعنی سری زیر زمینی وبه جاده آسمایی رسیدیم، جای که نسبتاً شلوغ وازحام مردم درآن بیشتر است، اینجا دیگر محشر زمینی است، هرکس بحال واحوال خویش است، همه کس مصروفی کاری وتلاش برای لقمه نانی. دراینجا همه مردم سرگردان وحیران پشت گمشده ایست که از راه های مختلفی آنرا می جویند، پیروجوان، خورد وبزرگ، مرد وزن، دختر وپسر، همه کس به دلهای دلهره وبا چهره های پریشان وگرفته به رعب از انتحار وانفجار هرطرف می دوند ونان می گویند، حالتهای روانی شان غیر نورمال، لبهای شان خشکیده، دستان شان در رعشه، بازهم برای تهیه  نیمه نان شب، دست به هرکار مشروع که ممکن باشد می زنند و خواسته خود را بدست می آورند. درمیان این همه کسبه کاران، وقتی  چشمان بصیرت، دلهای مهربان به  پسر بچه های خورد سنِ میخورد که تمام آرزوهایشان را کنار گذاشته از صبح تا شام برای بدست آوردن پنج افغانی گلون پاره می کنند، می پندارید که واقعاً عدالت دراین میدان مفقود است واینها کسانی هستند که درهر ایستگاه برای بدست آوردن پنچ افغانی به موترهای لینی صدا می زنند، اما من دراین حکایت درمیان این همه  پسران، پسری را دیدم که درآنجا قامت بلند، چشم های خماری، لباس های نسبتاً مناسب به تن داشت، همچنان بی درنگ فریاد می زد تا برای کسب پنچ افغانی موتر که ما درآن سوار بودیم، سواری آنرا پوره(تکمیل) کند… سرانجام وقتی موتر حامل مان حرکت کرد، چند میتری پیش تر آمدیم، موتروان را که به موترش سوار بودیم به همان اسلوب دریوری که بزله گویی وداستان گویی درآنها یک امر معمول است، پرداخت. موتروان ما شخص بسیار بانزاکت وهوشمند به نظر می رسید، من فکر میکردم آدم باسواد وکاردان خوب بود، که دقیقاً هم چنین بود؛ دوستی مان که همرای ما درموتر سوار بود، درداخل موتر ازهمین بچه های منادیگر یادآوری کرد، مخصوصاً از آن بچه که صفاتش را ذکر کردم، بعدش هم موتروان ما لب به سخن گشود و اوصاف همین پسر را با این زبان حکایت کرد« این پسر که دراینجا برای پنج افغانی با موتروانها کمک می کند ومسافر پیدا می نماید، کسی است که همین اکنون شامل صنف دوازدهم یکی از مکاتب دولتی شهرکابل است که پیش ازصبح مکتب می رود وبعد از ظهر به اینجا برای بدست آوردن لقمه نانی می آید که شب با فاملش آنرا نفقه کند، موتروان ادامه داد که این پسر یک روز پیش از وقت نیز برای ادامه همین شغل اینجا آمده بود، من که از زنده گی آن آگاهی قبلی داشتم، پرسان کردم که امروز چرا پیش از وقت آمدی؟ گفت: معلم صاحب مکتب مان به شاگردان مکتب گفته است که همه گی یک رقم یونیفورم داشته باشند، من که پولی برای خریداری یونیفورم مکتب (یخن قاق) نداشتم، مجبورشدم که پیش از وقت را نیز به همین شغل نیمه روزه هم اختصاص بدهم واینجا آمدم تا پول یک یخن قاق  را پیدا کنم، موتروان گفت؛ من که دلم برایش سوخت از روی صدق پرسانش کردم تا درزمینه خدمتی را که ازدستم پوره است، از ایشان دریغ نکنم و گفتم؛ که قیمت یک یخن قاق چند افغانی است، پاسخ داد: شاید صد یا دو صد افغانی باشد؛ من به رسم همدلی خواستم قیمت یک یخن قاق را به پسر باهمت به پردازم، خطاب به من گفت که من پول مفت کسی را نمی گیرم، کار می کنم تا با مزد خود قیمت یک یخن قاق را پوره کنم». این است مصداق امت با همت رسول الله که در حذر وتنفر از گدای کردن مطابق به حدیث پیامبر به زنده گی آبرومندانه خویش ادامه میدهند. واین است  حاتم طایی، که نان از عمل خویش می خورد، فرزندان با همت افغانی که با چی روحیه ی وبا چی مصایب تعلیم وتحصیل می کنند؛ اما متاسفانه که مسوولین وکاپیتالیستهای عصر ما حس انسان دوستی وهمت نگری شان درقبال این طیف سرنوشت ساز مرده است.
زنده باد فرزندان که کار می کنند ونان می خورند.
زنده باد فرزندان که کفش رنگ می کنند ودر کناردیوارها خط می نویسند.
زنده باد پدران ومادران که بیشتر از هرچیز برهمت پسران خویش متوجه اند نه به ذلت آنها.
زنده باد آنانیکه با غرورجان میدهند اما زیر بار ذلت نمی روند.

……
راغب
3/3/1394