آرشیف

2014-12-30

انجینر محمد نظر حزین یار

ســـري بـــــه دفتر ما بــــــــــــزن

 
 
همسايه اي داشتيم كه به مشكل خانه كرايي دستياب ميكرد ، در آن مدت كمي مي زيست و بعد نظر به عدم پرداخت كرايه به وقت وزمان آن، صاحب خانه او را از خانه مي كشيد ،او وضيعت به اصطلاح خودش جلمبر و ژوليده اي داشت كه حتي همسايه  ها هم اورا تحويل نمي گرفتند در مجالس غم و شادي كسي از وي استقبال نمي كرد و هيچ كارت دعوتي به سوي خانه اش راه نداشت ، بيچاره ( بيچاره اي آنروز ها) به مشكلات مواجه بوده و موجي از زاغ و زيغ در خانه اش از فرط گرسنگي داد و فرياد مي زدند.
زندگي به همان منوال ادامه داشت و كسي خبري ازش نمي گرفت ، يك و دو دفعه توانستم از مؤسسات خيريه كمكي ناچيزي چون : آرد ، روغن ،ذغال و بعضي چيز هاي ديگر برايش بستانم و او با گرفتن اين اجناس نهايت مسرور مي شد و سپاسگذاري ميكرد خورد و كلان كوچه را درحاليكه به وي اعتنايي نداشتند، احترام نموده و مي ستود .
از قضاي روزگار من به مسافرت رفتم و سفرم كم و بيش دوماه به درازا كشيد ، در حين مسافرت هر وقتيكه به خانه تماس ميگرفتم خبر همسايه را از همه اولتر مي گرفتم و تأكيد ميكردم كه به بچه هايش كمك كنند و حتي در قسمت لوازم درسي براي بچه هايش نيز همكاري مي شد ، آخرين روز هاي سفرم بود و تماس آخر ….از فاميلم جوياي احوال همسايه شدم ، د ر مقابل گفتند : هي با با ! حالا او ….. همسايه  اي فقير و چشم براه كمك نيست ، يكدم زندگي اش با گردش يكصد و هشتاد درجه اي تغير نموده ، خانه فلاني را كه به مساحت سه جريب زمين است ودارايي دوو نيم طبقه  بصورت پخته كاري و دارنده اتاقهاي خواب ، سالون ها ، آشپز خانه تشناب هاي عصري و تهكاوي كلان مي باشد و به يك چشم برهم زدن خريده ، موتر آخرين سيستم  به دروازه اش بوق مي زند ، هر روز با لباس هاي فاخره چون تازه دامادان كه با تيپ و زيبايي خاصي به حجله عروس ، از خانه بيرون و سر كارش ميرود ، اين آدم سابق نه و هر هفته كالاي رسمي اش تبديل و ديگر در مقابل همسايه ها كمر خم نمي كند و هيچكس را به نام شان نمي شناسد ، ديگر به سركوچه قرار نداشته و در بين خاكهاي كوچه نمي نشيند و……  من با شنيدن اين خبر نهايت خوش شدم و خدا را شكر نموده گفتم :
نفهميدي چطور يكبارگي اين تغيرات بوجود آمد ، او كدام زمين ، خانه و حتي دختر كلاني نداشت كه عروسي نمايد  يا توان قاچاق را هم نداشت ، آيا كدام گنجي از متن زمين بيرون آورده ؟ پس چرا و چطور به اين بلنداي زندگي جهيده است ؟ از طرف فاميلم فقط گفته مي شد نمي دانم ؛ در اين راستا هم زياد خوشحال بودم و هم تشويش مي كردم كه خداي نا خواسته اين همسايه ما به كدام منجلاب گير نكرده باشد و با وجود آمدن اين همه تغيرات كدام دسيسه اي در كار نرفته باشد ، چون اين همسايه بسيار مظلوم ، كم حرف ، فقير و ناتوان ( از نظر اقتصادي) بود و دفعتأ رسيدن به اين مقام و منزلت از نظر اقتصادي و اجتماعي برايم خيلي حيرت آور بوده و از آينده اش نگران بودم …. به هر حال حق همسايگي ، پاس به رفاقت ، وفا به دوستي مفكوره هاي بود كه هنوز در خيالاتم در گردش بود ، بعضي وقت ها برايش دلهره بودم و بعضي اوقات هم فكر ميكردم شايد كاسه اي زير نيم كاسه از سابق گذاشته شده بود  كه آن همسايه را در همان لباس پنهان ميكرد…….
بالاخره روز موعود فرا رسيد و از سفر بر گشتم در ميدان هوايي بچه هايم مر استقبال نموده و با تاكسي كرايي تا خانه مشايعت كردند ،منهم كه اين مفكوره برايم جالب بود و هر لحظه به زندگي همسايه مي انديشيدم ، طاقت نكرده از بچه ها پرسيدم كه حال فلاني چطور است ؟ آنها گفتند با با ؛ حالا بچه هايش ما را تحويل نمي گيرند …. به راه مكتب ما را مي آزارند ، مسخره نموده براي ما و ديگر همصنفي هاي ما متلك و كنايه مي گويند و گاهي كوشش مي كنند به لت و كوب ما بهانه تراشي نموده اقدام كنند ، ما از آنها دور مي گرديم و پدر شان هم اصلأ قابل دسترس نيست كه به آن شكايت كنيم ….. خيلي تعجب كردم و در حيرت فرو غلتيدم ….
ما به محل رسيده داخل كوچه شديم تحول عظيمي در كوچه رونما گرديده بود ، خانه را كه به من گفته بودند ، از رنگ و روغن خاصي بر خوردار بوده هواي ديگري از آن به مشام همسايه ها مي تنيد ، هيچكس فكر نمي كرد اصول مهندسي اين خانه تغير نمايد و باز سازي ها و تحولات خاصي به آن علاوه شده بود ، انواع گلها و كتاره هاي فلزي از ديوار هاي حويلي به بيرون جلوه نمايي ميكرد و طراوت تازه اي در آن بر قرار بود.
به هر صورت حوالي عصر بود وارد منزلم شدم و بعد از صرف چاي هر لحظه چشمم به دروازه بود كه ………… مي آيد و چون با من خيلي نزديك بود و راز و نياز خانه اش را بيشتر ازخودش مي دانستم شايد حقيقت را بگويد … اما اين يك خواب بود و خيال … شب گذشت روز شد ، من به سر كارم رفتم ، هفته به پايان رسيد و هفته ديگر آغاز شد و لي از او …. خبري نشد ، اما شامگاهان صداي بوق موترش بلند مي شدو بچه مي گفتند اين صداي موتر…… است .
شبي از شب ها تصميم گرفتم به تلفون همان خانه ….. كه قبلأ همسايه ديگري مالك آن بود زنگ زدم ، پسر بچه اي گوشي را گرفت و با لحن تند ي گفت : كي هستي ؟ چه كار داري ؟ گفتم فلاني … همسايه شما ميخواهم همراي پدر جان شما صحبت كنم ؛ بچه در حاليكه مرا و به صدايم خيلي آشنابود گفت : اقا جانم با مهمان ها در سالون هستند و حالا وقت ندارند با شما گپ بزنند ، من به ايشان مي گويم كه فلاني تلفون كرد…..
بلي سابق مرا اين بچه كا كا جان مي گفت و هميشه به خانه ما مي آمد،  اما امروز مرا به نام ( نه تخلص) لقب و …  صدا كردو به لحن كاملأ امرانه جواب داد… در اين زمان عميقأ در تحير افتاده و به خود گفتم : عجيب است و به قول يكي از پيروان موسي (ع) كه روزي به موسي(ع)  گفت : توكه با خداوند (ج) صحبت ميكني سلام مر برسان و بگو كه به من هم كش كند….« اين داستان طولاني است» ، من فكر كردم كه خداوند (ج) براي اين همسايه ما خوب كش نموده است.
جمعه فر ارسيد و نماز جمعه از طريق آذان اعلام گرديد ، مسجد جامع منطقه ما كه چندان دور نيست ، كمافي السابق به مسجد رفتم و كمي نا وقت شده بود ، داخل مسجد شده و جاي مناسبي برايم مي پاليدم ، ناگهان يك جاي خالي در كنار يكي از ستون ها يافته و خود را بدآنجا رسانيده پتويم را هموار و بالايش نشسته و سر به زير انداخته و به تبليغات مبلغي كه بالاي منبر قرار داشت گوش فرا گرفتم ،باري متوجه شدم كه دستي روي دستم گذاشته شد ، اين دست نهايت ملايم و با حرارت خاصي بود ، ديدم كه همسايه …. با احوال پرسي مختصر كه حرمت مسجد و تبليغات ديني هم رعايت گردد ، گفتم دو هفته است از سفر آمدم و منتظر شما بودم كه به ديدنم مي ائيد قبل از آنكه حرفهايم را ختم كنم دستي به جيبش نموده كارت زيبايي را به من تعارف كرده گفت :
 به دفترم سري بزن…!
فردايش كه رخصت بودم و با تمام اميد وآرزو خواستم به ديدن دوستم بروم و در خانه كارت ملاقات آنرا همه دست به دست نموده و توصيفش ميكردند كه چقدر زيباست و قرار شد كه اين ملاقات رابايد انجام داده و از راز دوستم نيز اطلاع كسب نمايم ، حوالي ساعت نه قبل از ظهر به آدرس داده شده رفتم و از چند حلقه بازرسي       ( چون هفت خوان رستم)گذشته و به سكرتريت رسيدم و از طرف سكرتر به انواع و اقسام سوالات مواجه شدم و به آخرين سوال گفتم كه صرف ميخواهم جناب شانرا ببينم ، سكرتر مرا در دفترش نشاند و داخل مقام شد ، بعد از ده الي پانزده دقيقه بر گشت و خوب مرا ورنداز نموده و با پيشاني ترش گفت : گرچه ايشان جلسه دارند شما را نيز خواستند ، كوشش كنيد جلسه شان اخلال نشده زود تر برآئيد ، من كه خيلي مغرور بوده و با خود مي باليدم كه به ملاقات دوستم آمده و ممكن مرا به آغوش بگيرند ، اعزازم نموده و برايم پست هاي حساس و ظيفوي پيشنهاد نموده و حتي با موترش مرا به خانه ام برسانند. … و ده ها خيالات پوچ وواهي ديگر.. داخل دفتر ايشان شدم ، دفتري نبود ، بلكه يك ميدان بزرگ سر پوشيده اي بود كه با كوچ هاي آخرين سيستم ، فرش هاي ذيقيمت ، ميز جلسات و چوكي هاي خارجي و ميز كار خرمايي كه تا حال نديده بودم با قنديل هاي رنگارنگ تعبيه و تنظيم شده بود و به آخر اين اتاق بزرگ دوستم در عقب ميز روي چوكي چرخي بزرگي جلوس داشتند و در اطراف شان آدم هاي عجيب و غريبي حضور داشته بعض با مبايل هاي شان بازي ميكردند و بعضي ها با تسبيح هاي شان چيز هاي را مي شماريدند…. خود را به پاي ميز يافته، طوري تحت تأثير قرار گرفته بودم كه آخرين نفس هايم را داشتم مي كشيدم ، وقتيكه در مقابل شان قرار گرفتم بدون آنكه از جايش بجنبند دست خود را طوري به سويم دراز كردند كه آرنج شان بالاي ميز لميده بود و تنها توانستم با دو دستم نوك پنجه هاي شانرا لمس نمايم ، بعد به اشار چشم به يكي از كوچ هائيكه از ايشان دور بود به نشستن دعوتم نمود ، من به سوي كوچ رفتم و با بر گشتاندن رويم به حاضرين كه تعداد شان الي ده نفر بود احترام كرده و به جايم نشستم ، لحظه نگذشت يك گيلاس چاي زعفران در مقابلم گذاشته شد و از جلو ديگر مهمانان ميوه داني چند خانه اي كه مملو از ميوه هاي خشك خارجي بود و من به هيچ يك از آن ميوه ها آشنايي نداشتم گرفته روبرويم گذاشته شد.
چاي زعفراني را كه بسيار علاقمند آن بودم جرعه جرعه سر كشيدم و اما دست به ميوه داني نزدم زيرا اولأ طريق خوردنش را نمي دانستم و ثانيأ چنان تحت تأثير قرار گرفته بودم كه جرئت دست درازي به ميوه داني را نداشتم .
به هر حال چند دقيقه سپري شد ، ايشان گهي به سمت راست و زماني به سمت چپش با آدم هاي كه در نزديكي هايش نشسته بودند سر گوشي نموده چنان به آهستگي حرف مي زدند كه هر چند گوش هايم را تيز كردم حرفي را نتوانستم از صحبت هاي شان بشنوم ،اما در اين حالت كه چند دقيقه سپري شده بود هردم سكرتر شان داخل دفتر شده و با ديد مشكوكانه اي بسويم خيره مي شدو بدون كدام حرفي بيرون مي رفت ،در حقيقت هر نظرش رمزي بود براي بيرون شدنم از دفتر ، اما من هنوز شله بودم كه نوبت صحبت برايم مي رسد و آنچه راكه در راه پلان كرده بودم به من مي گويد ،بي خبر از آنكه «آنچه مهمان در راه مي انديشد صاحب خانه از آن اطلاعي ندارد» و صاحب خانه اصلأ به فكرم نبوده ممكن روي مسايل بسيار بزرگي پلان ميكرد و يا اينكه صحبت هاي منطقوي و كشوري را طرح مي نمود .
چند لظه ديگر هم سپري شد ، من روي جناب را نديدم و يكسره افراد جا هاي شان تبديل و صحبت هاي شان كه به بسيار دقت و خونسردي ادامه مي دادند به درازا مي كشيد، اما چيزيكه مرازياد رنج ميداد چهره سكرتر جناب بود كه لحظه به لظه داخل دفتر شده و مرا مانند يك متهم جنايي بازرسي رواني ميكرد ، بالاخره طاقتم طاق شد و از جايم بر خواسته گفتم به اجازه رئيس صاحب من رفتم او …… در حاليكه رويش به سوي ديگران بود با بي ميلي گفت : حداحافظ !
وقتيكه دفترش را ترك كردم نزديك بود سكرتر مرا با پنجالهايش پاره پاره نمايد و با بسيار بي حرمتي گفت: همين قدر فكر نداشتي كه مزاهم جلسه شده و وقت را در نظر نگرفتي ! من هم گفتم : بسيار ببخشيد …
بلي ..! چند روز بعد همسايه ما ديگر منطقه ما را كه در يك محل فقير نشين قرار دارد ترك نموده و بعضي ها گفتند كه او ممكن است به خارج برود و با خانواده اش در آنجا زندگي نمايد ……………….