آرشیف

2015-1-26

نثاراحمد پژوهش

داستان واقــعــــی…

هرانسانی درزندگی خود داستانی دارد، همین زندگی روزمره ما بهترین داستانی خواندنی برای نسل های بعدِ خود ما خواهد بود، داستان نویسان کوشش میکند چیزی بنویسد که درجامعه اش واقعیت داشته تابااین زمینه بتواند مخاطب پیدا نماید، داستان چیزی نیست جزسرگذشت و واقعیت های جامعه ومردم ما، انعکاس واقعیت ها درقالب نوشتاری قابل فهم وجذاب که بتواند رازگشاه وقابل درک برای انسانها باشد، دراینجا داستان دودلداده را مطالعه میکنید؛ دوانسانیکه هرچند درمدت کوتاهی افتخارآشنای نسبت به همدیگرداشتن ولی این مدت کوتاه بهترین خاطرات طولانی وبه یاد ماندنی درزندگی شان ساختن، خاطرات که لحظه های حال را همچنان شامل می سازد وهرلحظه درشرایط های مختلف زمانی ومکانی فکرواندیشه را درگیرهمدیگرمی سازند.
پسری روستایی کسیکه درطفلی وکوچکی خود به لحاظ فامیلی چندان توجه اساسی نداشته انسان عادی، ساده وصادق است بالاخره نوجوان میشود، رفتن به مکتب وآرزوی رفتن به دانشگاه را همیشه درفکروذهن داشتن تااینکه نزدیگ به فراغت مکتب میرسند وآمادگی امتحان کانکور، بالاخره به گذشت زمان وسپری نمودن آزمون کانکور وارد دانشگاه میشود وآغازبه درس دانشگاه می نماید.
هرانسانی وقتی ازمحیط مکتب به دانشگاه میرود باهزاران فکروخیال متفاوت زندگی میکنند درصورتیکه وضعیت چندان تغیریافته هم نمی باشد، پسرکه روستای ودهاتی است ازفکر ورفتارش کاملا معلوم وهویداست، انسان نسبتا آرام وسنگین است درشهرمربوطه درآغازسال اول دانشگاه دوستان خوبی می یابد باآنکه درس دانشگاه دارد ولی گاهی به منظوراحوال پرسیدن دوستش به خانه شان رفته وصحبت وگفتگومیکردند، روزی از روزها پسربه خانه دوست خود رفته وبی خیال همه چیزدرکنج خانه نشسته است ناگهان دخترجوان وخوش قامت می آید وبایگ سلام مهمان را پذیرای میکند، برای پسرروستای این سلام اتفاق بود که دل ودرونش را به تحرک آورده وهزاران تصورات را درذهن پسرزنده می سازد، به نظرپسرزیباترین وشیک ترین دختر معلوم شده و صدها آرزوی را به دلش راه انداخت تابه هرقیمت ممکن خودش را به این برساند وافتخارشریک زندگی نسبت به اورا کمایی کند؛ بالاخره روزها میگذرد ولی پسرروستای با دل وجرات ضعیف که دارد نمی تواند پا پیش بگذارد، درآخردخترکه همچنان ازحرکات پسرفهمیده دل به پسرداد، درنتیجه آغازگر رابطه وصحبت دراین زمینه میشود، گلی همراه با یگ پیام برایش روان میکند، دخترطوری اظهارمیکند که پسرمی فهمد صحبت ازچه موضوعی است، خلاصه اینکه رابطه عاشقانه وصادقانه این دودلداده شروع میشود اما نه آشکارا بلکه تامدت های زیادی پنهانی این رابطه را حفظ میکند، دخترجوان، دختردوست پسرروستای است، دوستش ازچنین موضوع اطلاع ندارد ولی گمانه زنی های دراین مورد دارد که همیشه درتلاش بوده تا اتفاق صورت نگیرد تا این دوباهم بماند اما بی خبرازرابطه این دونفر؛ مدت ها میگذرد پسرِدهاتی شخص خوب وبااطمنان ازطرف خانواده دخترقلمداد میشود، روزی درمورد ازدواج وتشکیل خانواده او صحبت به میان می آید؛ پسرکه هزارویک تصمیم میگیرد تا این موضوع را به خانواده دختربازگوکند ولی روحیه اش ایجاب نمیکند تا چنین حرف را به زبان بیاورد، تااینکه پسرنزدیگ به فراغت دانشگاه میرسد مشکلات اقتصادی وسختی های زندگی همچنان اورا درمحدودیت های خاصی قرارمیدهد اما هرمشکلی نمی تواند فکروذهن پسررا ازداشتن معشوقه اش دوربسازد، درنتیجه هردوی شان تصمیم به ازدواج میگیرد بعد ازفراغت دانشگاه پسر وفراغت دخترازمکتب. بی خبرازآنکه هیچ وقت این خواب وخیال هردوعملی شدنی نیست، پسربعد ازفراغت دانشگاه دنبال مصروفیت ثابت بود شاید نمی توانست به زودترین وقت خودرا صاحب وظیفه ومصروفیت معتبرنمایند؛ دراین گیردارها ذهنیت دخترکمی نسبت به پسرخدشه دارمیشود دختروپسرباهم نسبتا سرد شده وازهم فاصله میگیرد. ولی درآرزوی رسیدن به همدیگربودند. تااینکه پسرسفری به خارج ازکشورمیروند اما هیچ وقت روئیای خودرا فراموش نکرده ودرتلاش بدست آوردن او لحظه های خود را سپری می نماید، قصه کوتاه پسرروستای مدت دوسال درخارج ازکشورجهت نیازمندی های زندگی خود باقی میماند دراین مدت ارتباط زیادی همرای دخترنداشتن بی خبرازهمه چیزبودند به فکراینکه روزی دوست داشتنی اش را صاحب میشوند ولی هرگز چنین اتفاقی نمی افتد، دوسال بعد درشهرکه تحصیل کرده بود می آید، درشهرکه تمام دنیای اوساکن است، دخترازآمدن او اطلاع حاصل میکند، ولی اصلا توجه به او نمیکند، اما پسرحوصله نکرده درتماس میشود تا اورا ملاقات کند، دخترباخون سردی تمام وعده دیدار میدهد، زمان فرامی رسد که هردو همدیگر را بعد ازدو سال ازنزدیگ می بیند، پسراحساس عشق ورزی میکند اما دخترخیلی متفاوت برخورد میکند، طوری حرف می زند که گویا قراروپیمانِ نداشته بودند؛ درهمین فرصت ها شیرینی خوری دختربا یکی ازفامیل هایش پیش می آید، درنتیجه پسرروستای وعاشق دلباخته به شیرینی خوری مهربان دلش دعوت میشود، این لحظه بدترین شرایط را پسردلباخته دارد، باآن همه خاطرات وصحبت ها چنین وضعیت ناگوار ودورازانتظارپیش آمد، تااینکه تصمیم شرکت درنامزادی دوستش را میگیرد، میرود به خانه اش به همان فضای که دوسال پیش خوبترین صفای این دوانسان بود، ولی دوسال بعد بدترین مکان دنیا ومکان برباد آرزوهای پسردهاتی شد؛ این بود داستانی پسرروستای ودخترشهری؛ نتیجه میگیریم اینکه دهاتی ها همیشه صادق ومتعهد هستند ولی شهری ها به نرخ روزنان میخورند واصلا رنگ بوی وفاداری وصداقت را درخود ندارند.