آرشیف

2015-6-17

نثاراحمد پژوهش

شبی…

شبی درخواب می دیدم دوچشمانِ سیاهش را
چومهتاب می درخشید گرم می ساخت اونگاهش را
به اوگفتم کجا شدی کجا کردی وفایت را
بگفت هرگز نگو این حرف که من دیدم جفایش را
نگاه او که می بخشید هزاران مهربانی ها
دلم می گفت نگو هرگز چنین حرفِ جدای را
دیدم هرگز نمی خواهد صدای ناله ام را او
چنین شد تا که من کردم به خوابم گریه اورا
بگفت هیچوقت نکن گریه رفیق دل گناه دارد
همین جا بود که اوهم کرد تمامِ ناله هایش را

نثار احمد پژوهش