آرشیف

2015-1-6

نثاراحمد پژوهش

عـاشقانـــه هــــا…

ای کاش هیچ وقت به دنبال آشنای ها جدای ها نبود… با پیدا شدن صمیمیت ودوستی نهایت زیاد هیچ وقت دوری وفراموشی درانتظارنمیبود… ای کاش محبت زیاد بین انسانها بوجود نمیآمد وبه دنبالش به اساس یگ کاری نفرت بی اندازه ظهورنمیکرد… ای کاش همه انسانها زن ومرد انسانگونه قول میداد وتاآخرین لحظات به وعده اش وفامیکرد ودیگران را جفای نمیداد… ای کاش به دنبال امیدهای باتوبودن گودال های ناامیدی انتظارم را نمیکشید… ای کاش لحظه های باتوبودن همیشه تکراری می بود که هربارمی دیدم تورا بهارازامید ودنیای ازنوید برایم ظهور میکرد… کاش به دنبال طلوع خورشیدی تو غروبی درکارنمی بود… کاش تومی بودی همیشه چون توبهانه زندگی برایم بودی… کاش توهمیشه بهاری می بودی که هیچ وقت رنگ پائیز را نمیگیرفتی… کاش تو هیچ وقت درمقابل چشمانم هواید نمی شدی که رفتنت دلم ودنیایم راهمیشه داغدار ساخت… کاش هیچ وقت با تو آشنا نمیشدم که بارفتنت ناآشناترین فرد خودم را برای دیگران احساس میکنم …این را درست گفته اند که وقتی عاشق خوب رویان شدیم فقط نقش او را دردل بگذاریم وعاشق نقاش او باشیم… چون خوب رویان بی وفابوده وهست… کاش جدای من باتو به مرز مرگ من انجام می شد نه اینکه زنده هستم وجدا ازتو باشم… شاید توهم روزی پشیمان این اقدامت شوی که تنها شرایط امروزم را دیدی وخودم را درنظرنگرفتی بلکه شرایط روزگارم رابهانه جدایی دانستی شاید من هم روزی به معیارکه تو میخواستی برسم اما هیچ وقتی تو آن شرایط وفرصت که می توانیستیم باهمدیگرباشیم را پیدا نخواهی کرد.

زیبای های زندگی تو بودی تلاش های بی وقفه برای من تو بودی امروزکه تو نیستی رفتن به خانه ات ونشستن به خانه ات برایم نهایت خسته کنننده است زمانی بود که من بودم وتو گهگاهی می آمدی سلامی میکردی وکلامی میداشتی من درفکرزندگی همرای تو وتصورات وتخیلات باتو کاخهای بی نظیرمی ساختم اما امروزکه توناباورانه ازکنارم رفتی ومن را به مثل روزگارتنها ساختی هیچ وقت زیبای هارا احساس نمیکنم چون زیبای هرموجودی درکنارم وابسته به زیبای تو بود امروزمی آیم به خانه ات تو احوالم را نمیگیری پدر ومادرت التماس میکند لحظه ای کنارما باش امامن لحظه های بدون تو برایم درد آور است تو عزیزبودی برایم نوید زندگی شریک زندگی درتخیلاتم بودی، خودت خواستی، خودت مرا به درد مبتلا ساختی اما امروزفقط دردهای نادرمانت مانده ولی تو بی وفا روزگارم را خبرنداری واحوالم را نمیگیری من برای نامزادی تو قلبا گلی گرفتم وبرایت نگفتم ولی صدها نیت تبریکی را داشتم پدرت از زیارت آمد، من هنوزم بخاطرتو گلی خریدم وتبریکی دادم اما تو هیچکدامش را نسبت به من نداشتی باید بدانی تو برای من زیبابودی به تمام لحاظ اگرتو میبودی درزندگیم اگرتو همسفروشریک زندگیم می شدی چه می شد آن موقع من خودم را مرد موفق وتوانای احساس میکردم تورا به تمام خواسته ها ورویاهای زندگیت میرساندم، چون خودم به تخیلات زندگیم رسیده بودم وقتی با تو می بودم، به هرصورت تو همیشه خوب ترینی زیباترینی هرچند مدت های زیاد است که چهره بی مانندت را ندیده ام صدای آرام بخش تو که با یگ سلام درد های وجودم را درمان می بخشیدی به من هدیه نمیکنی بازهم جایگاهی تو برایم خالصانه بوده وخواهد بود. شاید این بهترباشد که ازهم دورباشیم برای هم گریه کنیم برای هم بنویسیم وبرای چراهای زیادی زندگی مان فکرکنیم آری این بهتراست دوستی وعاشقی باشد، ازراه دورازفاصله های بی نهایت شاید این روزهای باشد که تورا گهگاهی نگاهی کنم اما روزی فرامیرسد که تو بروی خانه شوهرت دنبال زندگیت برای ماه ها وسالها همدیگررا نخواهیم دید. برو زیباترین من خوب ترین من ، من برای همیشه انتظار دارم روزی فرابرسد که من و تو زندگی را باهمه زیبای هایش شروع کنیم هرچند امروزباورندارم که تو رفته ای حتی فکرخیال کردن تورا هم ندارم ونباید داشته باشم چون تو مال کسی شدی یعنی ممکن نیست که مال من باشی اما دیوانگی من وابستگی من دوستی من نسبت به تواست که هنوزم برای با توبودن فکرمیکنم نمیدانم شاید این تقدیرات خداوند بود که من وتو برای هم وازهم نباشیم ولی من می پرسم خدایا چرا یکی را به دل یکی عزیزمی سازی وابسته میسازی بعداً فاصله بی نهایت ایجاد میکنی چه می شد که به این دنیای کوتا وبی وفا دوانسان که همدیگررا میخواهد ومی تواند عاشقانه برای هم وباهم زندگی کند درکنارهم برای همیشه باشد وبراین نامردی های روزگارجواب مردانه دهد واین کوتاهی های عمررا با لحظه های عاشقانه طولانی کند.

میگویند مرد را نامردی روزگارنامرد میکند زندگی هزاران بازتاب وتحولات دارد انسان هیچ وقت برای همیشه به یگ حالت باقی نمیماند به این منظورمن هم روزی تورا داشتم یعنی میتوانستم تورا داشته باشم ولی امروزتورفتی نمیدانستم آن موقع که گفتی باامان خداباشی، یعنی آخرین باربود که مرا به تحویل خداوند سپردی چون قبل ازاین هیچ وقت مرا به چنین توکل نسپرده بودی خودت مواظبم بودی ، وقتی شرایط ها تنگ آمد انسان گرفتارسختی ها شد باید هرچه تقدیرشود آنرا تدبیری بداند، وباید قبول کند. به این اساس من درسکوت تمام ازبهانه ای زندگیم گذشتم وبرای همیشه خداحافظی اش را به دلم ثبت کردم ، حال بی دلیل زندگی میکنم شاید من هم دلیل زندگی برای کسی باشم پس من میروم تا زندگی آن کسی دیگربی دلیل ادامه نیابد.

این همه تکراری های زندگی دلم را از زندگی خسته نموده اند، چقدرخوب بود اگرمن وتو باهم وبرای هم می بودیم وفقط برای داشتن همدیگرزندگی میکردیم تاهیچ وقت این تکراری های زندگی را احساس نمیکردیم، آری با تو بودن همه چیزتفاوت داشت، ولی تو نیستی تا تفاوت ها وزیبای هارا طوریکه هست احساس کنم، بوی هرچیزی ورنگ هرچیزی را باتو می شناختم ودرک میکردم بی تو همه چیزم ناقص است تونیمه گم شده ام رفتی ونیستی هرکجای دنیا بگردم عالم وآدم را جستجو کنم، تورا پیدا نخواهم کرد. تو نیمه گمشده ای خودم هستی، من وتو برای هم بودیم تا باهم بهترین زیبای هارا خلق میکردیم ودرآخرین قله های زندگی دست به دست هم میرفتیم وازخوب ترین قسمت هایش عکس های ماندگاری ویادگاری میگرفتیم، هی چقدرزیبا می شد که سهمم اززندگی فقط داشتن تو می بود.
 
                                                  کابل
                                             نثاراحمد پژوهش