آرشیف

2014-12-12

نبی ساقی

خدا حافظ چغچران

 

 چغچران  یا به قول  بچّه ها«  فیروزکوه » ، شهریست کوچک اما ؛ خیلی  شیرین ،  دوست داشتنی و نازنین. دست های قدرتمندِ  « بایَن » و « کَجَک» یا همان سیاه کوه  و سفید کوه  از دو طرف ، این بانوی کوچک  را به  گرمی  در آغوش گرفته اند. « هریرودِ  کف آلودِ  دل انگیز » با زیبایی  دلنشینی از  دل این شهر می گذرد و با نشاط و طراوت ، در  خم و پیچ درّه ها به پیش می راند.  بیشتر خانه های چغچران ، از خاک و گِل  ساخته شده اند؛ اما مردمانش « باهمین خانه های خام ، عشق پخته دارند.»  و « باغ بهشت وسایۀ طوبی و قصر حور/ با خاک کوی دوست برابر نمی کنند» و می دانند که  « غزلهای قشنگ مُلکِ  مردم/ دوبیتی های  ادرسکن  نمیشه.»
چغچران هیچی ندارد؛ اما بسیار چیزها ، هم دارد.  چغچران شبها برق ندارد، اما در عوض  مهتاب درخشان و تحسین برانگیزی دارد و خلوتی که در هیچ شهری به خیالش هم نتوانی رسید و نسیم دل پسند  و آرامش بخشی که  پیوسته « از کوی دلبر آید.»
چغچران به طور مثال ، نه حمام سونا دارد و نه استخر شنا، اما ؛ آب بازی در میان سنگهای سیاهِ « پل کهنه» و در بستر حریری هریرود می تواند به شما لذت فراموش ناشدنی هدیه کند.
تپه های « عیدگاه» ،  « درّۀ شیخا»  و « درۀ قاضی» هنوز هم خاکی  اند. اما « دست هایشان  را در باغچه کاشته اند،  سبز خواهند شد.»
 گشت و گذار های دم دمِ  غروب ، در قله های  رو   به « قراوه» یا « خولۀ شکر» همراه  با رامش  و روستایی ، با کمالی و سیلاب،  در کنار  قاسم  و آرین ، و باحکیمی و فطرت،  خاطره های ماندگاری به آدم می بخشند . موسیقی گیرای  فارسی  که از بلند گوی بلند موتر ،  پخش می شود  و  آواز دلنواز رباب همراه  با  صدای رسای محمد رضا شجریان  و محسن نامجو در آن بلندی ها  و با  چشم انداز  نغز ِ  پوزه لیچ  و شمال نازنینی که از غرب می وزد ، واقعا لذتی دیگر دارد.
من ازین  شهر  خیلی خاطره  دارم، خاطره  چه   که خاطره ها دارم  و  بسیار خاطره ها دارم . از کورس انگلیسی استاد حضرت  تا کیبل  وحشتناک ملاقطب الدین.  از کاهگل کاری بام های سلطان علاوالدین تا   وعده های سرخرمنی  جناب حامد کرزی. از تماشای دسته جمعی « عشق ِ ممنوع »   تا تدریس دستور زبان فارسی  در سلطان رضیه و دارالمعلمین عالی .  ازاشتراک در محفل شعر خوانی مشفق  و فایق  ، تا چکر های به اصطلاح  ساده ای  روزهای جمعه ، در پای  «  چشمۀ میرزا شریف خان» و رودبار کاسی ، همراه با ضیاجان و قصه های بی پایان عشق  وعاشقی و « حدیث  بندگی و دلبردگی .»
حالا « من میرم ازین شهر»،  نمی گویم « این شهر از تو باشد» چرا که بعد از سه ونیم ماه  اگر حیات باقی بود ، دوباره  می آیم به شهر خود که «  شهریار خود باشم».
 ریاست تربیۀ معلم غور در یک برنامه کوتاه مدت ما  را می فرستد به  آن طرف دنیا ، در میان یکی از جزیره های سرگردان  جنوب شرق آسیا ، در کشور مالزیا.  من حالا چغچران  عزیز  را با همه ی خاطرات شیرین و فرهادش  ترک می گویم. می دانم شما هم به قول کابلی ها« پشت مه دق میارین» اما چه کنیم ؟ زندگی همین است!! گاهی عاشقی … گاهی دل دقی …. گه چنان … وگه چنین است!!
 
  
گفت معشوقی به عاشق:  کای فتا
تو به غربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر زان ها خوشتر است؟
گفت آن شهری که:  در  وی  دلبر است.
هرکجا تو با منی من خوش دلم
ار  بوَد  در  قعر  گوری منزلم …

مولانا