آرشیف

2014-12-26

استاد محمود بی پروا

خاطرۀ ناگوار زندگی

 
زمان میگذرد وما انسانها خودرا متواترا در رخدادهای زندگی به رقابت آزاد میگذاریم تا به امید دریافت زندگی بهتر وآسوده تر باشیم ولی بیخبر ازاینکه  دراین رقابت ها عوامل معتنابهی دخیل اند همچون ناکامی، مرض، حادثات طبیعی ومرگ ناگهانی. چونکه مسیر زندگی مارا چون امواج دریا گاهی به سواحل وزمانی به سنگ های جریان رودبار در نوسانات می افگند درنتیجه  لحظه ئی  به غم وگاهی هم با نشاط مواجه مان میسازد. یعنی بدچانسی وخوش چانسی درطول زندگی هم آغوش مامیباشد. آنچه که بما زیادتر تحرک می بخشد  آرزوی رسیدن به لایه های خوشی وبهزستی است لیک نمیدانیم که فردا بالای ما چه میگذرد. با چنین تلاطم طوفان زندگی سر دچار و به پیش روانیم تا هنگامیکه حضرت عزرائیل  دست مبارک خودرا درگلون ما فشرده واین روح  ناتوانرا از تن عاجز جدا وراهی دیارملکوتی سازد. چنین است  سیر وتلاش زندگی. من نیز بصفت موجود زنده  باید خودرا به این سفر همنوا سازم وتا که زنده ام مثل دیگران این راه را دنبال کنم چون چاره دیگری مصلحت نیست.
از زمان طفولیت واز آنجا که بیاد دارم بسا رنج وذلت را نصیب گردیده و چه صحنه های سختی را که پشت سر گذاشتم. از سیلی خوردن های دهاقین – سرمعلم لیلیه  درهنگام صرف طعام –   مولینا سیداعظم بخاطر نصوار کشیدن دیگر همصنفانم –  حبس اضطراری در وزارت داخله بجرم ارسال خط درخانه –  تهدیدهای مرگ بارانه دسته امین  – میزائیل بارانهای مسیر راه کابل – جلال آباد بمنظور اجرای وظیفه – حبس سه شبانه روز کوته قفلی بخاطر جرم تبدیل شدن از پوهنتون ننگرهار به پوهنتون هرات درریاست چهار خاد واز این قبیل بدچانسی های دیگر اما هیچکدام اینها مرا به اندازه  افتیدن درکمین دره برزاو ناوه جلگه مزار ناراحت و جگرخون نساخت زیرا در مظلومیت های دیگر خودرا  بدست غیر ملزم میدیدم درحالیکه در این حادثه خودرا خدمت گذار مردم دور افتاده و مظلوم  میدانستم وتلاش میکردم تا جائی که امکان داشته باشد به این مردم  خدمتی را انجام دهم.
 

آغاز کار:

تلاش بخاطر ادامه حیات ازیکسو و آرزوی خدمت گذاری  به نوع انسان مثل خود از سوی دیگر مرا به این واداشت تا کارکردن در موسسه CRS  واقع دره تخت را پذیرفته وروانه ان دیار شوم. در اول ماه حمل سال 2006 میلادی درآنجا پذیرفته شده وشروع بکار کردم. ابتدا از پروژه های کوچک زراعتی در ده قریه اطراف دره تخت مربوط ولسوالی شهرک  آغاز نمودم. دراخیر سال 2006 این پروژه تکمیل شد و دربهار سال 2007  به پروژه جدید دیگری بنام واترشید  توظیف گردیدم . مرا دراین پروژه بصفت  آمر پروژه منسوب وتعیین کردند. پنج قریه بخاطر این پروژه قبلا تعیین گردیده بود که عبارت بودند از: آبراوه، مرقه بالا، ییش ناوه،  کنده سوخته وسردشت جلگه مزار یعنی درقراء که قبلا درآنها آب آشامیدنی از طریق پایپ کشی  تهیه شده بود.
درحالیکه من میدانستم که غرض از این پروژه حفظ وبهره برداری از خاک وتنظیم آبها میباشد ولی به نظر دیگر همکارانم این پروژه یک چیز کاملا جدید وعجیب بود. بعضی ها چنین می پنداشتند که واتر شید بمعنای  جورکردن بندهای آبگردان، تعدادی انرا بوتل شیر میدانستند یعنی این پروژه بمردم این قرا بوتل های شیررا فراهم میکند و کسانی نیز چنین می پنداشتند که  واترشید بمعنای فراهم ساختن آنچه که مردم قریه بخواهد. خواهی ونخواهی این  برداشت ها حسادت ها وکدورت هائیرا نیز به بار می آورد. آنهائی که شامل پروژه بودند خیلی خوش بودند که از درک این پروژه صاحب نعمات فراوان میشوند ولی دیگران  از اثر محرومیت  به گرداب حسادت افتادند وبا یک جهان عقده وکینه توزی درتلاش پروپاگند و دسیسه بازی شدند.
 

استفاده از کلمات کفر واسلام:

آنچه که در این وطن بازار گرم دارد کاربرد کلمات کفر ومسلمانی است. هرکسی که از چیزی محروم شود حسادت درون ویرا مکدرساخته وصدای کفر و کافری را بلند میکند ولی خودرا مسلمان واقعی میتراشد وبهرجا دهل وکوس وسرنای : های فلانی ها کافر شده اند، را به صدا در می آورد درحالیکه اگر چیزی با اوبچربد چنین حرف هائی از دهن ها بیرون افگنده نمیشود. ما ازاین حرف ها بیخبر بودیم که  مردم بیرون از پروژه مارا کافر می شناسند  زیرا از پروژه موسسه مستفید نمیشدند.
ناوه جلگه مزار بفاصله 57 کیلومتر از دفتر دره تخت دورترین وپر خطر ترین محل بود ومن از اینکه از مردم هم مرز ناوه بوده ویکدیگررا می شناختیم  ترجیح دادم تا خود مسئولیت پیشبرد این کاررا عهده دار شوم. باید بگویم که موسسه طی سالهای قبل خدمات فراوانی را در این ناوه کرده بود ازقبیل تهیه آب آشامیدنی از طریق پایپ کشی به همه مردم ناوه ، ایجاد مکاتب خانگی به تمام قراء ناوه،  احیای سرک ناوه ، حفر چاه های آب نوشیدنی در جاهای که امکان نل کشی وجود نداشت وامثال اینها. ما کارمندان موسسه بفکر این بودیم که این مردم قدر خدمت را میدانند وبما نظر به این خدمات بدیده قدر مینگرند اما غافل از اینکه این مردم  بعد ازاینکه ازسفره نان خوردند بالای آن می شاشند. من چیزی درباره ماهیت این مردم نمیدانستم ولی پیوسته با بزرگان درتماس بودم  وازایشان نظر خواهی میکردم اما بمن اطمنان کامل میدادند که مردم پشتیبان مااند.
کارهای مقدماتی را یکی بعد دیگری تکمیل وکارپروژه را آغاز نمودیم. هر هفته دوبار بدیدن پروژه ها میرفتیم وعصرها واپس بدفتر می آمدیم. درقراء دره گک تیم زنانه دفتر به زنان کار میکرد وآنهارا از کمک های مالی و آموزشی مستفید میگرداند.
روز سه شنبه تاریخ 26 ماه اکتوبر سال 2007 میلادی ساعت 7بجه صبح  یک عراده موتر لندکروزر دفتررا آماده رفتن به سردشت جلگه مزار ساختیم. تیم زنانه  که یک خانم با دختر سه ساله وشوهر خویش بود نیز با ما که دونفر مامور ویک نفر دریور بودیم  جهت انتقال روغن ها وبرنجهای  تیم های زنانۀ قراء دره گک بسفر افتادند. تیم زنان را بمحل کار شان رسانده وبعد چای صبح را بداخل دره سیچ قبل از رسیدن به قریه صرف کردیم. هروقت با خود غذای مانرا می بردیم تا به مردم زحمت ایجاد نکنیم .از هیچ پلان وعمل بد سیاه دلان خبر نبودیم وبا قلب پاک  بفکر دیدن از پروژه ، کار های انجام شدۀ مردم واصلاح وبهبود کار آنان بودیم.
ساعت ده بجه خودرا به محل پروژه ها رساندیم وخلاصه ساعت 1:30 بعد از ظهر از محل پروژه  هابرگشتیم ( جمعا سه پروژه درآنجا احداث گردیده بود).  در قریۀ سردشت بخانه یار محمد نگهبان محل پروژه نان چاشت را صرف نموده وبعد از ادای نماز پیشین  بسوی دره تخت درحرکت افتادیم. تا اینکه  ساعت 4 بجه عصر به آخرین قریه دره گک  رسیدیم وتیم زنانه که منتظر ما بودند ایشان را خواستیم تا کنار سرک بیایند . درهمین اثنا من با ثریا درهرات تماس گرفته راپور خیریت وبرگشت خویش را برای شان دادم. ساعت پوره چهاربجه عصر موتر از آخرین قریه گذ شت وطبق معمول قصد داشتیم که  در محل که بعدا مورد حمله قرارگرفتیم توقف نموده بعد از ادای نمازعصر براه  خود ادامه دهیم. هیچگاه یادی از خطر درذهن ما سیر نمیکرد.
 

حملۀ جان نثاران پول بالای ما:

بعد از گذشت سه ییچ( گولائی)  بداخل درۀ  دره گک  بفاصله 100 متری جلو روی موتر حامل ما دونفر طالب مدرسه پیاده راه میرفتند وهمینکه صدای موتررا شنیدند دروسط راه استادشدند ولحظه ایکه موتر به ایشان رسید، آنرا توقف داده گفتند که به دره تخت میروند وخواستند که به موتر سوارشوند. دریور گفت جای ندارد وموتر موسسه است. آنان خواهش کردند که به بالای بادی بلند میشوند. دریور با پیشانی ترش وجملۀ : " بالای موتر اجازه نیست" گفته حرکت کرد هنوز 50 متر جلو نرفته بود که ناگهان صدای فیر بگوش ما رسید. دریور گفت که صدای فیر است وموتررا توقف داد من گفتم فیر نیست شاید همین دوطالب از عقب به سنگ زده باشند لطفا پائین شده عقب موتررا ببین که سنگ نخورده باشد ولی دریور اصرار میکرد که فیر سلاح بوده است. باری بسمت راست درکناردریا دیده گفت آنجا درکنار دریا ودرعقب درختان بید شخصی با لنگی سفید دیده میشود که همان کس فیرکرده است. درهمین وقت هردو طالب ازکنار ما گذشتند ودریور پرسید که این صدا ازچه بود؟ فیر تفنگ ویا کدام آواز دیگر؟ آنان گفتند که فیربود وبه بینید که ازکنار دریا آن شخص لنگی سفید فیرکرده است. اما من قانع نبودم که فیر است وپیوسته به دریور میگفتم که حرکت کند ولی دریور از موتر بیرون شده بکنار دروازه به  طرف دریا نگاه میکرد ومیگفت که فیر است. من برایش گفتم شاید کدام شکاری کبک وکبوتر بوده باشدو داخل شو وحرکت کن ولی او جرئت نمیکرد که حرکت کند باالآخره حوصله من تنگ شد وگفتم که اگر حرکت نمیکنی چه میخواهی؟ پس برمیگردی ویا چطور؟ اگر کسی فیر میکرد حالا خودرا نمایان میساخت درحالیکه حدود 15 دقیقه ما استاد بودیم وهیچ چیزی بمشاهده نمیرسید. بعد از اصرار زیاد من، دریور داخل موترشده وموتررا سویچ کرد تاحرکت کند .بمجردیکه صدای موتر بلندشد ودریور گیرحرکت را زد و موتر حرکت نمود بیکدم از سه طرف : دست چپ، پشت سر ودست راست  بصورت ضربه ئی بالای ما شلیک کلاشنیکف و پی.کا. شد که تخمین 30 فیر مرمی از هرسه استقامت به موتر اصابت کرد. داخل موتر مملو از گرد وغبار گردید. ساعت قریب 4:30  عصربود وتاریکی داشت به دره  نزدیک می شد. دریور وکارمند همکارم که پهلوی دریور بود چیغ زده خودرا ازموتر پائین انداختند وبنای عذروزاری ودادوواویلارا براه انداختند وبلا انقطاع آواز میدادند که ای مسلمانان! بالای ما فیر نکنید ومارا نکشید! آخر ما چه کرده ایم که بالای ما فیر میکنید؟ لااله الاالله محمدالرسول الله  … .مرمی ها همچنان متواتر به موتر ودوروپیش آنها ومن اصابت میکرد. درهمین وقت به طرف چپ نگاه کرده نظرم به دو فرد مسلح افتاد که با پوزهای پیچیده در پشت دو سنگ کلان کنار سرک بفاصله ده متری درکمین نشسته اند ومسلسل فیر میکنند.من نیز خودرا ازموتر پائین انداخته ودرزیر موتر  با تیلیفون ثریای که از دفتر بدست داشتم به دفتر هرات زنگ زدم تا ایشان را از حادثه مطلع سازم ولی تیلیفون هرات مصروف بود وزنگ مرا نپذیرفت. درهمین وقت دیدم که یکی از دونفر کمین گران دست چپ از جای بلند شده وبالای دریور ومامور همکارم صدازد تاآنچه در جیب ها ودست دارند درزمین بگذارند. آنها هرچه درجیب داشتند کشیده ودردومتری جلوروی خویش گذاشتند وصدازدند که بیاید وآنهارا بگیرد ولی شخص سلاحدار از جای خویش حرکت نمیکرد وتکرار مینمود که  هرچه دارند به زمین بگذارند وعلاوه کرد که ثریا وثریا ومامور همکارم بالای من صدازد که استاد ثریارا بیاور وبه ایشان بده  وچندین بار این جمله را تکرار کرد درحالیکه من هنوز مصروف زنگ زدن بودم. از لهجۀ گفتار وطرز پوشش کالای آنان دانستم که افراد محل ناوه جلگه مزاراند درحالیکه دریور ومامور همکارم ازاین وحشت داشتند که مبادا اینان طالبان هلمند وقندهار باشند که از کشتن بیرحمانه ما کوتاهی نخواهند کرد.
نظر به اصرار مامورهمکارم من ثریارا گرفته وبطرف وی حرکت کردم ولی صدازد که نزدیک نیایم وثریارا به زمین بگذارم. چنین کردم وبعد گفت پول وهر چیزی دیگر که دارم نیز برای انها برزمین بگذارم ولی آنچه داشتم مثل دریور ومامور همکارم روی زمین پیشروی وی گذاشتم. فیرهای از نوع مرمی های رسام همچنان منفردانه از عقب واز نقطه حاکم بالای سرما بسوی موتر  انداخت می شد .  درعقب نگاه کردم ودیدم که خانم  بادختر خود ازموتر بیرون شد وشوهرش از دست  راست از موتر برآمد. فرد مسلح که تقاضای مکرر پول وتیلیفون ودارائی هارا مینمود، فکر کردم که اینها دزدان چپاولگر اند ولی دریور ومامور بلا انقطاع عذروزاری میکردند وهرلحظه نام خدا وپیغمبر وقرآن را بزبان می آوردند درحالیکه یادخدا وقرآن با کسانیکه بقصدهلاکت وتاراج ، راه انسانان دیگررا میگیرند مفهوم وارزشی ندارد.
بعد ازاینکه همه چیز خودرا باآنان واگذارشدیم ، شخص مسلح گفت : بکجا میروید؟ گفتیم معلوم دار به دره تخت. سپس گفت: براه خود بسوی دره تخت ادامه دهید. مامور ودریور به فاصله 30 متری بجلو درحرکت افتادند ومن به عقب ایشان متوجه خانم ودختر وشوهرش بودم. بعد نفر مسلح به نزدیک خانم رفت ولی از دور اورا نیز گفت هرچه دارد بزمین گذاشته وتسلیم وی کند ولی خودش نزدیک نشد. بعد از اخذ پول ها، انان را نیز اجازه حرکت بعقب  ما داد.  پیشروی ما مسیر سیل برد  آب بهاری بود وهمینکه از آن عبور کرده به بلندی ساحل  جنوبی آن بالا شدیم شخص مسلح سومی که اولین فیررا بالای مانمود ازکنار دریا خودرا بما رسانده با قهر گفت : کجا روان هستید؟ گفتیم بطرف دره تخت . گفت: به امر کی؟ گفتیم آن رفیق وهم پیشه شما که در پشت سرک ونزدیک موتر استاده است بما این اجازه را داد. اوگفت که بسوی بلند جر یاناوه که به دره تنگ وجنگلی  منتهی می شد روان شویم وسلاح خودرا بطرف ما بعنوان نشانه قرار داد تا ازهیبت سلاح او قومانده اش را به پذیریم. از قومانده مجبوربودیم اطاعت کنیم وآن دونفر ازسمت چپ واین دیگری از سمت راست مارا تعقیب میکردند. شخص مسلح آخری با قهر بمن گفت که زود راه بروم ولی من گفتم که آهسته میروم تا خانم وشوهرش نیز بما برسند وهرجا که میرویم باهم یکجا باید برویم. دراین اثنا کسی گفت که این سیاه سر گناه ندارد و عاجز وناتوان است عذرمیکنم اورا رهاکنید ولی اوگفت  که دنیا از دست همین سیاه سرها خراب شده است.ما آنقدر راه رفتیم تا که موتر کاملا از نظر ما ناپدیدشد.
 

حریق ساختن موتر حامل ما:

در این وقت بما گفتند که بحرکت خود ادامه دهیم ولی خود آنها استاد شدند. حدود 200 موتر دور از انها ما نیز استادشدیم ولی انها متوجه عقب وموتر بودند. چند دقیقه بعد یکی ازآنها صدا زد که دریوررا بگوئید که آمده سر تانکی موتررا نشان دهد. دراینوقت فهمیدیم که آنها قصد حریق موتررا دارند. دریور مرا که از آنها بفاصله 200- 300 متر دنبال تر بودم صدا  کرد تا رفته تانکی را به ایشان نشان دهم  همینکه  حیواانات دوپا آواز دریوررا شنیدند ، بمن صدا کردند ومن تا انجا که موتر بنظرم رسید عفب رفتم  ولی موتر همچنان برجا بود . صرف بطرف پائین موتر ودرکنارسرک دود خفیف بلند می شد وتایر احتیاطی نیز از بالای موتر پائین انداخته  شده بود اما من کسی را در نزدیک موتر دیده نتوانستم. در همین وقت افراد مسلح صدا زدند که برگرد ویکجا با دیگران براه خود ادامه دهید. من برگشتم وتا محل پیشتر آمده توقف کردم وبه عقب میدیدم تا به بینم که پلان وهدف قطاع الطریقان چیست. آنان هر سه همچنان  درمرز دید موتر وما استاد بودند وچشم به موتر وراه دوخته بودند. فیرهای انفرادی هم چنان با مرمی های رسام بسوی موتر می آمد واز موتر گذشته  روی تپه پیشروی موتر میخورد وآتش بل می شد. قریب بعد از نیم ساعت ناگهان دیدیم که دود غلیظ و انبوهی سر به آسمان بلند کرد. آنگاه دانستیم که اینها دزدان نی بلکه  دحشت افگنان حرفوی اند که پلان ایشان همین بوده تاموترمارا حریق سازند وخود مارا نیز بهلاکت برسانندوبعد به بارگاه باداران زرو ثروت خودسرسجده فرودآورده از اجرای وظیفه داده شده روح شانرا شادگردانند.. بعد از چند لحظه از صعود دود غلیظ وانبوه هرسه نفر بسوی ما درحرکت افتادند وهمینکه  از 20 متری کنار ما گذشتند بما گفتند که به عقب ایشان حرکت کنیم.حدود 100 متر دیگر راه پیمائی کردیم که یکی ازآنها که آمر گروپ به نظر میرسید، بالای همه ما صدازد که هرچه داریم به ایشان بدهیم. مامور ودریور باز شروع به  تکرار نام خدا وقرآن نمودند ولی آنان تاکید شان همین بود که همه چیزرا به ایشان واگذار شویم. من حوصله ام تنگ شد وبه آوازبلند گفتم که  به خدا وقرآن که ما نام می بریم شما باور نمیکنید. بیائید ومارا تلاشی کنید اگر چیزی یافتید بگیرید واگرنه چه ضرور که ما قسم بخوریم وشما باور نکنید.
درهمین وقت آمر گروپ گفت که ثریارا بدهید گفتیم اول بار بشما تحویل دادیم .گفت با کی؟  بااشاره به نفر مورد نظر ، گفتیم باآن یکی. صدای صحبت های خفیف شان را نمی شنیدیم ولی فهمیدیم که او نیز تصدیق کرد. سپس آمر گروپ رو بما کرده چنین گفت:
ازاینکه شما مسلمان وما نیز مسلمانیم، به احترام اسلام اینبار شمارا رها میکنیم ولی خدا یکیست که اگر این بار بهرجا وهر دیاری در این محدوده های دورونزدیک  که شمارادیدیم  ازیکسر سرهای تانرا می بریم. بروید ودیگر مردم را گمراه نسازید. من آواز سردادم که  چگونه مردم را گمراه میسازیم وگمراه کننده چکسی میباشد وچطور؟  درجواب گفت: دیگر تبلیغ امریکارا بین مردم نکنید.  من با خود تعجب میکردم که باز چه  موضوع بمیان آمده !  گفتم  بگو چطور وچگونه وچه وقت وچکسی امریکارا بین شما تبلیغ کرده؟ ولی من دیگر چیزی شنیده نتوانستم زیرا درهمین وقت مامور ودریور با صدای بلند گفتند که برادران اسلام خیر به بینید وخدا شمارا خیر بدهد که بحال ما رحم کردید ورهای مان نمودید، استاد بس کن ودیگر حرفی برزبان نیار وبرگردید تا برویم.
ما برگشتیم وآنان داخل  درختان بین دره وتنگی ناپدید شدند. همینکه  به دید موتر رسیدیم دیدیم که کوه آتشی از موتر  رو به آسمان زبانه میزند وسرتاپای موتر درزیر آتش گم است وموتر بطور یکنواخت  بوغ میزند گویا مثل اینکه انسانان را به کمک می طلبد ولی کار ازکار گذشته بود وما دیگر توان آنرا نداشتیم که کاری درجهت خاموش کردن آتش موتر بنمائیم  ویا کسی را بکمک خواسته بتوانیم زیرا  ساعت قریب 7:30 خفتن شده بود ودره کاملا تاریک وراه رفت وآمد  مسدود. بطرف دره تخت با پای پیاده درحرکت افتادیم . ازشدت تاریکی  راه دیده نمی شد. مامور ودریور 100-200 متر از ما بجلو بودند ومن یکجا با خانم وشوهرش از دنبال ایشان روان بودیم.
دخترک خوردسال ( 3 ساله) سخت  ترسیده بود وکاملا حواس خودرا ازدست داده بود. اما مادرش زن بسیار دلاور، شجیع و با حوصله بود. با هم راه میرفتیم وچیزی نمی گفتیم ازترس اینکه مبادا گروه دیگری بار دیگر در کمین ما نشسته باشند. ترس برما غلبه داشت وما خپ وچپ به راه خویش ادامه میدادیم. گاهی دخترک را من درپشتم میکردم وهمینکه من مانده می شدم مادر وپدرش بنوبه اورا در پشت حمل میدادند تا آنکه بالآخره خودرابعد از طی 8 کیلومتر به ابتدای بلند قریه دره تخت رساندیم.
 
ادامه دارد.
جنوری سال 2010
چغچران.