آرشیف

2015-12-12

استاد محمود بی پروا

اولین فارغان لسانس در غور

آغاز سخن: روز چهارشنبه 18 قوس سال 1394 اولین فارغان موسسه تحصیلات عالی غور درشهر فیروز کوه مرکز ولایت غور به کمیت 134 نفر از جمله 27 تن دخترطی محفل شانداری سند فراغت  لسانس را بدست آوردند. دراین محفل بزرگ والی، معاون والی، نمایندۀ شورای ولایتی، روسای دوایر مختلف ادارات دولتی ، هیئت وزارت تحصیلات عالی ومسلکی، رئیس واستادان موسسه تحصیلات عالی، رئیس واستادان دارالمعلمین ، اعضای فامیلها، دوستان وطرفداران فارغان دور اول درسالون کنفرانسهای ولایت حضور بهم رسانیده بودند.
محفل باشکوه خاص برگزار شد. سخنرانیهای والی ، معاون والی، نماینده شورای ولایتی ودیگران بادقت تمام از طرف حاضرین شنیده شد ونیز پیام وزارت تحصیلات عالی توسط رئیس موسسه بخوانش گرفته شد. دراین محفل همه اشتراک کننده گان خیلی خوش بودند وازچشمان اکثریت اشک خوشی می بارید و ازشادی چهره های وابستگان فارغان همچون ماه شب چهارده می درخشید. بخصوص والی ولایت خیلی اظهار شعف میکرد که برای اولین بار درشرایط زن ستیزی غور 27 دختر توانستند بصفت لسانس درجامعه تقدیم شوند علاوتا او وعده سپرد که زمینۀ کار وجلب وجذب آنهارا مساعد خواهد ساخت نحویکه تمام آنها به کار گماشته خواهند شد. اما دیده شود که اینها به کار گماشته میشوند ویا به زیر درۀ تفنگ داران ویا سنگسار ملاهای دین زیرا زمان به والی اینقدر موقع نخواهد داد که ایشانرا به کار بگمارد.
مشکلات دوران تحصیل: درعین این شادیها همینکه بیادم آمد که این فرزندان ستم دیده ومظلوم غور به چه بدبختی چهارسال را بخاطر بدست آوردن این سند سپری کردند، اشک ازچشمانم همچو بارانهای مونسونی هند جاری بود واز فرط گریۀ زیاد دریک گوشۀ محفل خپ وچپ نشسته گوشهایم متوجه سخنان سخنرانان ودستانم مشغول پاک کردن آب دیده گانم بود زیرا صحنه های سخت سال اول این بدبختان تاریخ زدۀ غور را بیاد می آوردم که صنف درسی آنها خیمه گدام ریاست زراعت وچوکی ایشان ترپال های سازمان مهاجرت ملل متحد بود که درروی آن می نشستند و به درس استاد گوش میدادند. آنها آب برای نوشیدن وبیت الخلا برای رفع ضرورت نداشتند. آفتاب سوزان درتابستان آنهارا حتی به ضعف  میکشانید ودراوایل بهار وخزان وجود ایشان را از فرط سرما شخ میساخت با آنهم  این بدبخت زاده گان این وضع را تحمل و آواز خودرا نمی کشیدند.آرزوی آنها فقط این بود که از طفیل این زحمات، صاحب وظیفه یی شوند ولقمه نانی بدست آورند ازینرو به غم هیچ چیز نبودند. چون دورۀ مکتب را بدتر ازاین روی خاک ودرزیرآفتاب سوزان گذرانده بودند. اینها فکر میکردند که زندگی بهر جایی که باشد چنین است.                     
استادان عزیز شان که فرزندان این دیار بودند نیز بابسا زحمت وتکلیف به تدریس آمادگی میگرفتند ووظایف خویش را پیش می بردند.  بیادم آمد که روزی آقای خادمیان رئیس اسبق موسسه که قبل ازآن درپوهنتون ابوریحان بیرونی درکاپیسا استاد بود وآمر وی همصنفی وهم دوره های من درجلال آباد هردو استاد بودیم، بامن گفت که استادانم مدت پنچ برج شده است که معاش دریافت نکرده اند . گفتم چقدر معاش دارند، گفت هراستاد ماهانه 3500 افغانی معاش میگیرند زیرا رتبۀ علمی تاحال ندارند واصل معاش رتبوی همینقدر است. ازاین خبر سخت تکان خوردم وبا خود گفتم که اینها چگونه طی این مدت گذاره کردند وچرا ازگرسنگی نمردند درحالی که  درنظام بازار آزاد اگر پول نباشد باید انسان بمیرد.دراینوقت بود که  بیاد من نیز آمد که درسال 1359 همینکه به صفت استاد درپوهنحی زراعت جلال آباد مقرر شدم، معاش ماهانه ام 750 افغانی + 200 افغانی مسلکی  جمعا 950 افغانی بود ومن بااین معاش غیر از یک پیاله چای تلخ ویک قرص نان خشک چیزی خورده  نمیتوانستم درحالی که درآنوقت بازار آزاد نبود ومن به آرزوی اینکه شاید این وضع موقتی وزودگذر باشد، فقط به درس دادن آمادگی میگرفتم  وبفکر چیزدیگری نبودم. مگر اینهارا بمراتب بیشتر ازخود پریشان وآواره میدانستم.
ازینرواین خبر برایم خیلی ناراحت کننده بود وهر قدر فکر میکردم که چه باید بکنم، ازدستم کاری ساخته نبود. سرانجام بخاطر آوردم که درطول اجرای وظیفه ام به دولت، جمعا مبلغ 20000 افغانی معاش گرفته بودم ، حال وقت آن فرارسیده تا آنرا بدسترس این موسسه وبخصوص استادان قراردهم. چنین کردم واین مبلغ را به رئیس داده ازش خواستم تاآنهارا به استادان توزیع نماید وایشانرا به صبر وحوصله مندی تشویق کند به این امید که بخواست خدا وند مشکل موقتی وزودگذر خواهد بود. بعد ازآن گاه گاهی به احوالگیری موسسه میر فتم وازمشاهدۀ  وضع خیمه، فضای آموزش , عدم آب آشامیدنی، نبود تشناب مناسب وغیره سرتاپا به آتش جور وبیداد روزگار میسوختم اما چیزی ازدستم نمی آمد.
سال دوم بدتر از سال اول برای این بد بختها بود. بخاطری که ریاست زراعت خیمه ومقام ولایت تعمیر اداری را از موسسه گرفت. باالآخره دست زاری وعذررا نزد یک صاحب تعمیری که تا اندازه یی مناسب حال موسسه بود، دراز کردیم وازش خواستیم تا به بودجۀ تعیین شده برای کرایه، تععمیر خویش را بدسترس پوهنتون( موسسه تحصیلات عالی) غور قراردهد. تشکر بس فراوان که جواب رد نداد وعذر مارا پذیرفت.
آنروزها هرچه بود گذشت، مردم غور بخصوص باشندگان شهر فیروز کوه هرکدام بنوبه با موسسه همکاری کردند تااینکه این بنیاد اکادمی بپا استاده شد.
مشکلات خانواده گی شاگردان: ازسوی دیگر مشکلات خانوادگی شاگردان بدتر از شرایط تحصیلی بود. اینها همه فرزندان ودهقان زاده گان اطراف واکناف غور بودند که پدران ایشان جز چند من کشت للمی ودو تاپنج راس بز ومیش وندرتا یک فرد ماده گاو شیری چیز دیگری نداشتند تا خرچ ومصرف دوران تحصیل اولاد خودرا تهیه کرده بتوانند. هرشاگرد درطی چهارسال تحصیل حد اقل سالانه سی هزار افغانی پول ضرورت داشت که باید فامیل به آنها آماده میساخت بهمین خاطرخانواده ها با گرسنه نگهداشتن اعضای خانوادۀ خویش گندم خود را فروخته پولش رابه فرزندان خود میفرستادندتاایشان نان خشک برای خوردن داشته باشند(شاگردان دهقان زاده جز چای تلخ بانان وندرتا آب کچالو چیز دیگری برای خوردن نداشتند)، بره، بزغاله وگوسالۀ خودرا فروخته پولش را بعوض اینکه به دیگر اعضا لباس وکفش تهیه کنند، به آنها روان میکردند تااولاد ایشان بی لباس وبی کفش  نباشند. آنها درمواقع بیکاری تن به کارهای شاقه میدادند تا به اولاد خود کرایۀ رفت وآمد درخانه را آماده گردانند.
خانودۀ بعضی ازاین شاگردان چنین امکاناتی هم نداشتند. درعوض برادر ، برادرزاده ویا کاکای آنها به پولیس واردو رو می آورد تا قدری معاش بدست آورده اورا درپیشبرد تحصیل یاری رساند ولی روزی شنیده میشد که برادر فلان شاگرد درهلمند کشته شده جسدش به غور انتقال یافت، روز دیگر شنیده میشد که کاکای فلان شاگرد درکنر بقتل رسیده وجنازه اش درراه است ویکروز خبر میرسید که برادرزاده ووابستگان چند شاگرد درفاریاب، بدخشان و فراه ازبین رفتند. علاوه براینها زمانی خبر پخش می شد که عضو خانوادۀ فلان شاگرد دراثر جنگ  بین خودی از طرف زور داران وتفنگ بدوشان هلاک شده است، وقتی می شنیدیم که نیروهای امنیتی دولت تحت نام عملیات یورش برده وفلان عضویک خانواده را کشته اند و زمانی هم خبر میرسید که برادر فلان محصل رخصتی طرف خانه می آمده ودرراه طالبان از موتر ویرا پائین کرده وسر بریده اند.
با تحمل اینهمه رنج ومشقت ، بازهم این جوانان چهار سال را سپری نمودند تا این سند فراغت را بدست آوردند. گرچه امروز بسیار خوش بودند اما به احتمال قوی فردا یاپس فردا بجای این خوشیها به گلیم ماتم خواهند نشست زیرا اینها را کس وظیفه نخواهد داد، کار برای ایشان میسر نخواهد شد، ازدانش ویافته های اینها استفاده بعمل نخواهد آمد.
آینده چه خواهد شد؟: اینها خیلی زود(ماه حوت) خواهند فهمید که تمام دروازه ها بروی ایشان بسته میباشد زیرا ادارات دولتی خانوادگی شده اند وهر کس که درراس قراردارد، حتی مورچه های محوطۀ آن اداره را از داخل خانۀ خود آورده ودرآنجا جا گزین میسازد. درسابق برویت سند تحصیلی کار به داوطلبان داده می شد اما درحال حاضر دلیل استخدام دو تا چهار سال تجربه کاری درهمان بخش است.  درحالیکه اینها تازه فارغ شده اند، چه دلیلی غیراز نپذیرفتن وجواب رد دادن، شده میتواند؟ اگر کسی به کار گماشته نشود ازکجا تجربه می آموزد ونیز اگر کسی بکاری توظیف باشد، دیگر چه ضرورتی برای مراجعت بجای دیگر دارد. بناء این امتناع آشکار از پذیرش فارغان بی واسطه وبیکس است. بارها این هم به وضاحت دیده شده است که با وجود شرط گذاشتن 2 یا 3 سال سابقۀ کار، افرادی که از ردیف زورداران، وکیل داران وقرابت با رئیس آن بخش داشته اند حتی به اعتبار سند خریداری، ایشان شرف تقرر یافته اند.
هرگاه اینها به دو ویاسه محل کاریابی رو آورند ودرهرجا تحت نام اینکه سابقۀ کاری ندارند، پذیرفته نشوند، آنگاه مادر به آنها خواهد گفت که فرزندم ! من با لباس کهنه وپینه وباپاهای لچ وبرهنه جلک ریسی کردم، مزدوری خان قریه ودیگران را نمودم تا تو بتوانی راحت درس بخوانی ودیر یازود دست مارا بگیری وبما خدمت کنی حالا چه شده که بیکار نشسته یی! پدر خواهد گفت که فرزندم! من با بدترین شرایط سخت ترین کارهارا کردم ومشکلترین روزهارا گرسنه وتشنه سپری کردم، خودوخانواده را گرسنه گذاشته گندم را فروختم، بره وبزغاله را فروختم وهمه رنج را قبولدار شدم تا تو براحتی درس بخوانی وبجایی برسی که خود ومارا ازاین فقرو بدبختی برهانی! اکنون چرا بیکار نشسته یی وبه کاری توظیف نمی شوی! بخصوص اینکه برادرت بخاطر تو دراردو رفت تا از معاش عسکری ، تو ، زن ودوفرزند خودرا از احتیاجات زندگی نجات دهد. حال که او بشهادت رسیده است، زن ودو طفل وی نیز چشم بتو دارند.
باشنیدن این حرفها آنها کم ازکم یکسال اینسووآنسو خواهند دوید تابالآخره از طریق ریاست معارف بصفت معلم مکتب دریکی از قراء استخدام وروانۀ آن دیار شوند اما همینکه به محل وظیفه بروند ومکتوب تعیینی خویش را به ادارۀ مکتب بدهند فی البدیهه به اوگفته میشود که این مکتب مال مااست وبهیچ کس اجازه نمیدهیم که دراینجا کار بگیرد کسی که این مکتوب را برایت داده، کار بدی کرده است، شخص دیگری که به قریه دیگری تعیین شده است، همینکه به آنجا برود، برایش میگویند که دراین مکتب چندین اولاده سهم داریم . ما بین هم اینطور فیصله کرده ایم که از هر اولاد یک نفر معلم باشد . اکنون معلم ها از هراولاد پوره اند وما نمیتوانیم کسی را برطرف وترا بعوض آن بپذیریم.
شخص سومی بجایی میرود که درآنجا اصلا مکتب وجود ندارد واگر بپرسد که مکتب کجاست همه برایش میخندند که مکتب یعنی چی؟ این آدم دیوانه بما چه میگوید!
 از شنیدن ودیدن همچو حالاتی آنها دوباره به ادارۀ مبداء برگشته وجواب چکنیم را میشنوند وپس ازآن بخانه رفته جگر خون وپریشان لحظات زندگی را به ناامیدی و بینوایی میگذرانند تاآنجا که کار بجایی خواهد رسید که یا بدامن طالب وداعش پناه ببرند ویا دست بخود کشی بزنند ویاهم فراررا برقرار ترجیح داده درآبهای ترکیه، یونان ویااروپا باخانوده غرق گردند که درهر صورت حتی بقدر صد چند شادی امروز، غم وجگرخونی باایشان افزوده خواهد شد و چاره یی نخواهند داشت جز اینکه مثل من بگریند وبنالند واندوه بخورند .
چکسی تصور میکرد که درکشوری مثل افغانستان پنج پادشاه وسردمدار با اختیارات مساوی وموازی پدید آید یکی اشرف غنی، دیگری عبدالله عبدالله،؛ سومی مولوی ملااختر، چهارمی ملا محمد رسول وپنجمی آنها هم داعش.
اینها عواملی بودند که ازابتدا تا انتهای محفل بخاطرم میگذشتند وبمن جز ریزش آب چشم و جگرخونی بیش ازحد، حاصلی نداشتند. بگذارتا اینها الی آمدن آنروز شاد باشند و علامت غم وپریشانی تاآنوقت بسراغ آنها نیاید بگفتۀ شاعر که میگوید:

غم که فردا رسد مخور امروز
ترک شادی به نقد حال مکن

خواننده گان محترم! نمیدانم که با مطالعۀ این نوشته شما چه فکر میکنید! امید نظرات خودرا درباره بامن شریک سازید. زیرا نظر شماست که راهیاب زندگی بدیگران میشود.  ختم

محمود بی پروا، شهر فیروز کوه، 19 قوس 1394.