آرشیف

2014-12-6

الحاج عبدالشکور دهزاد

حکایت

شــاه جهان آن پادشــاه نیک را
بــود در هندوستان فرمانــروا
 
"بیربل" بــودش وزیــر با هنر
لایق و هم عادل و نیکو سیر
 
یک سوالی کرد شاه از بیربل
از چه پیروزی به میدان عمل
 
گو چه تدبـیرست انــدر کار تو
دشمــنان مغلوب از پیــکار تو
 
هر کــجا خواهی بگیری همزمـان
نیست از دست تو بد خواه را امان
 
گــفت شاها نقشه ی دارم کــزان
کار میــگیرم به جنگ دشمنــان
 
شاه گفتا ای عجب این نقشه چیست
پیــش من آرش ببــینم کار کیســت
 
"بیــربل" آن تابــع فــرمــان شــاه
تــختــه ی آورد ابــیــض هم سیاه
 
گفت شاها نقش جنگ و بازی است
گه تعرض گه عقب اندازی است
 
شاه جهان آن صاحب عقل و جمال
خیره شد در عرصه از روی کمال
 
رمز ها دانست و گفت ای "بیربل"
تــو بیــا با مــن به میــدان عمـل
 
بیــربل تــا دانه ی شــطرنــج چید
عقـل شـاه آن قفــل هــا را شد کلید
 
گــفت با تو شرط مــیـبـنــدم چنان
هر کسی کو مـات شد او همزمان
 
زن دهــد بر آنکـه او مــیدان بــرد
وآنکه از این جنگ خونین جان برد
 
صحنه آرام است و هم بی قال و قیل
حرکت و چال است از فرزین و فیل
 
حالــتی آمــد کــه در  دور  دگـــر
شاه جهان میباخت با آن شان و فر
 
شاه ترک صحنــه و در خانــه شد
فکر او محصور و در زولانه شد
 
تــا مگــر انــدیــشــه ی از نـو کنـد
چــاره ی سنجیــده و بــر دو کنــد
 
چهار خــانم داشت آن فرخــنده شــاه
هر یکی بر حسن و خوبی همچو ماه
 
قصه ی خــود گفت و شــرط بیــربل
نــزد آن نــو اختــرانی چــون زهــل
 
گفت هـــر یک از شــما گویــد بــمن
خــوبی خــود را درین دور و زمــن
 
هــر کــه کم آورد و او نیــکو نگفت
در مــعنــی را بــه شــان ما نسـفـت
 
میــدهم او را وفــا بـــــر جــا کــنم
مـن نه آن باشم که خود رسوا کنم
 
مـی شنــید آن شــاه اول از" جهان"
او چــنیــن گفتـا که ای پـیـوند جان
 
جمله خوبــیــها و این نام و نشــان
گــر"جهان" نبود نبـاشد اینـزمان
 
آن یــکی دردانــه با نام "حیـات"
گفــت شاها دور بــاشی از ممات
 
گــر حیــاتی نبود انـدر این جهان
بی تجســم باشــد این چــرخ زمان
 
دیـگرش کــو بـود بــا نام "وفــا"
گــفت کی شــاه جهــان بهـر خـدا
 
گر "وفا"نبود جهان بی ارزش است
از "وفا"این عرصه در آسایش است
 
نــوبت آن شد که میکــرد او نگاه
عرصه ی شطرنج را شام و پگاه
 
بــود نــــام او  "دلارام " از پــدر
هوشیار و زیرک و با زیب و فر
 
عرصه ی شطرنج شه را دیده بود
راه خــوبی بــهر او سنـجـیـده بود
 
گــفت ای شاه جهان ای مــاه رخ
تــو بــده تاوان نا حق آن دو رخ
 
وآن پیاده پیش کن بی قال و قیل
تا کــه گردد باز راهی بهـر فیل
 
هین مده ما را تو بر شـرط حیات
فیل را حرکت بده گو کشت و مات
 
شاه جــهان دانست از آن چــال او
مــرحـبا گــفتــا بــــه آن اقــوال او
 
بعــد ازان آمــــد بـــه میــدان عمل
یگ یگان بر بست آن چال و حیل
 
"بیربل"را مــات گفــتا آنــزمان
جام پیروزی شد از شاه جهــان
 
لیک عــقد شــرط را بخشیــد او
بر وزیر خــویش آن شایسته خو
 
این حکایت گفت" حرمت" مختصر
داد دهزادش به شعری زیب و فر
 

شاه جهان را وزیری بود هندو تبار بنام بیربل که ماهر شطرنج بودی وقتی شاه جهان شطرنج ازو یاد گرفت شرطی بست با او که هر کس بازنده شود زن دهد دیگری را بازی شروع شد و حالتی پیش آمد که شاه مات میشد ازینرو حالش به هم خورد و در خلوتسرا در آمد و او را چهار زن بود به نامهای "جهان" "حیات" "وفا" و "دلارام"قصه و شرط با بیربل به آنها بگفت و سخن هر یک از آنها را بشنید تا هر آنکو نه خوب گفته باشد در بدل آن شرط دهد هر کدام چیزی گفت و نوبت آنکه همیش از پشت پرده به صحنه ی بازی شاه جهان و بیربل مترصد بودی رسید و نامش "دلارام"بود و او گفت:

شـاهـــــا دو رخ بــــده و دلارام را مـــــده
از اسپ پیاده پیش کن با فیل کشت و مات
 

شاه جهان تا این بشنید بدانست و مرحبا گفت و واپس وارد خانه ی که بیربل منتظرش بود شد و  شروع کردند به ادامه ی بازی شاه جهان آن نقشه به کار بست و بیربل دفاع نتوانست کرد و مات شد و اما شاه عقد آن شرط بر وزیرش بخشید . این حکایت را روزی آقای "حرمت"در دفتر فرهنگی جهانداران غوری در هرات قصه کرد و به نظرم جالب آمد و به نظمش در آوردم . والسلام