آرشیف

2015-1-8

محمد حسین نبی زاده

​خـاطـــره مـــادر دور نِگر

 

" مادرم هر بامداد لباس هایم را به تنم می داد و کتاب هایم تنظیم می کرد و بوت هایم را به پایم می داد و من را به مکتب خانگی با پسر بچه های دهکده می فرستاد، من همیشه بهانه گیری می کردم که گاهی این بهانه گیری ها باعث می شد مادرم از فرستادن من به مکتب منصرف شود. یکی از روز ها هنگامی که می خواستم بهانه گیری کنم و مکتب نروم، بعد از آماده شدن که هیچ بهانه ای نیافتم به سمت مکتب نرفتم بلکه به سمت پشت  خانه ها از نزد مادرم فرار کردم، مادرم هرچه صدا زد که بایست و با بچه ها به مکتب برو! اعتنایی نکردم و فرار کردم. مادرم سنگی را برداشت و به طرف من رها نمود. از تقدیر روزگار سنگ مادر برفرق سرم اصابت کرد و خون از سرم جریان پیدا کرد، با آنهم از اینکه لَج طفلانه ام گرفته بود، نه ایستادم و سمت خانه همسایه که در عقب خانه ما قرار داشت دویدم. زن  همسایه که مشغول جاروب زدن حیات خانه اش بود، با دیدن من دست از جاروب زدن حیات برداشت و من را به خانه اش برد. دخترش را صدا زد که زود بیا که سرِ صمد خون شده. پارچه سفید رنگی را که به او مَلمَل می گفت به زودی آتش زد و سوخته های آن را بالای زخم سرم گذاشت و با پارچه سفید رنگی بسته نمود تا خون سرم بایستد. پس از آن که خون سرم ایستاد، با آرامی از من پرسید، بچِم سَرَت را کی زده بود؟ من هم جواب دادم مادرم. چرا بچِم؟ به خاطر اینکه من می خواستم به مکتب نروم و از نزدش فرار کنم ولی او سنگی را برداشت و من را زد و به سرم خورد. زن همسایه وقتی از موضوع با خبر شد لیوان شیری و توته نان گرمی برایم آورد تا غذا را صرف کنم، بعدا دستم را گرفت و به سمت خانه ما به راه افتادیم. در مسیر راه خانم مهربان همسایه چند نصیحتی کرد و گفت: بچِم ببین دیگه از مکتب فرار نکُنی، درس بخوان تا یک چیزی شوی بَچِم، آخند قریه را ببین که درس خوانده و ملا شده، حالی تمام مردم اوره دوست داره. وقتی به خانه رسیدیم، مادرم دید که سرم با پارچه سفید رنگی پیچانده شده است، فورا متوجه شد حتما سنگ که به سویم پرتاب نموده بود به  سرم اصابت کرده، من را در آغوشش گرفت، زن همسایه هم به او گفت" او خدا ناترس، همی زدن بود که تو کَدی، مردم طفله همی رقم می زنه"
این یک خاطره ای بود که صمد بعنوان یک  خاطره خوش از مادرش برایم تعریف کرد، به آغوش گرفتن یک لحظه ای مادر صمد این خاطره تلخ را به یک خاطره شیرین تبدیل نموده بود.
مادر صمد در حالی که خودش بی سواد بود و در مناطق مرکزی افغانستان زندگی می کرد، در سال 1371 پدر کشاورزش را وادار نمود تا از مناطق مرکزی به دلیل نبود مکتب و تعلیم و تربیه به ولایت هرات کوچ کند و در حومه شهر هرات با درآمد کشاورزی پدر خانواده، زندگی کند. او توانست با همه مشکلات زندگی، تمام پسرانش را شامل مکتب کند که حاصل زحمت های این مادر پر تلاش و دور نِگر اکنون داشتن یک پسر در رشته معارف اسلامی در مقطع کارشناسی ارشد (فوق لسانس) در کشور ایران، فراغت یک دانشجو از دانشگاه هرات و اکنون مشغول خدمت، داشتن یک پسر دانشجو در دانشگاه کابل و دختری متعلم صنف 11 مکتب است. مادر صمد حتی هنگام آخرین لحظات زندگی اش نیز حاضر نشد تا اطفالش درس و تعلیم را ترک کنند و بالای بالینش حضور داشته باشند. بهار سال 1383 هنگامی که اطفالش در کلاس درس  مشغول  آموزش بودند روح ملکوتی وی به سوی آسمان ها پرواز نمود. هرچند فرزندانش کمبودی مادر را تا اکنون هم احساس می کنند ولی هنوز راهی را که مادر شان نشان داده بود، می پیمایند.
 
روح مادر صمد شاد  و یاد و خاطرش گرامی باد.
 
چغچران- بهار 1391
 
یادداشت: نوشته بالا را به عنوان هدیه روز مادر، به تمام مادران جهان به ویژه مادران رنجدیده افغانستان تقدیم می کنم.