آرشیف

2015-1-8

محمد حسین نبی زاده

داستان: چطوره! حالي ماناي عدالته فاميدی؟

 
پارسال ، یک روزی از خانه بيرون شدم و خداداد راكه تازه از دانشگاه فارغ شده بود ديدم ، مقداری  زياد كاغذ را زير بغل خودگرفته و به طرف ما ميآيد. وقتي نزديك رسيد گفتم :
خداداد آن ها چه است؟
 خداداد جواب داد :" عكس هاي حاجي رئيس كانديد پارلمانه".
خودش بدون اينكه من برايش چيزي بگويم نزدم آمد و گفت:" بگير يكي هم از شما، به شرط اينكه برايش راي بدهي".
 وقتي كاغذ را باز كردم ديدم كه عكس حاجي رئيس رويش چاپ شده و چيز هايي هم در آنجا نوشته شده است، دوباره از خدادادپرسان كردم كه حاجي رئيس در اين عكس خود ديگه چه نوشته ؟ خداداد جواب داد :" خيلي چيزها نوشته كرده از جمله نوشته كرده كه عدالت، كار، خدمت به مردم و… " . من كه سواد نداشتم دوباره از خداداد پرسان كردم "عدالت چيه؟" خداداد هم كه تازه از دانشگاه فارغ شده بود عدالت را با كلمات بسيار مشكل برايم توضيح داد، اضافه از  آن خدادا يواشكي به گوشم  گفت:" حاجي گفته اگر د پارلمان كامياب شوه، برايم كدام كار پيدا ميكنه" ولي من تنها همينقدر فهميدم كه عدالت يعني كار خوب!
 چراكه تقدير و چرخ روزگار طوري بود كه من هيچگاه به مكتب نرفته بودم تا معناي عدالت را بفهمم. دوران كودكي و نوجواني را در يكي از روستاها گذشتانده بودم. فصل هاي زيباي بهار و تابستان كه هميشه در كوهستان ها مشغول چوپاني و گاوچراني بودم را هيچگاه فراموش كرده نمي توانستم، از طرف ديگر سرماي فصل خزان و زمستان با گرمي هاي گوشه مسجد و قصه هاي ضحاك و ماردوش كه ماما نوروز تعريف ميكرد، خاطرات ديگري است. اين زندگي بعضي اوقات رنگ ديگري به خود ميگرفت و من را به فكر مي انداخت؛ وقتي به پسران كاكا مراد مي ديدم كه از ايران برگشته اند و هميشه با لباس هاي نو و موتر سايكل از پيش خانه ما به سرعت ميگذرند، تصميم ميگرفتم به ايران بروم و براي مادر كلانم تومان بياورم. ولي وقتي به غلام جان رفيق دوران كودكي ام ميديدم كه هميشه كنار ديوار مي نشيند و با رنگ نيلگونش به فكر ميرود و حتي دختران كه عصرها براي بردن آب در كنار چشمه صف مي گيرند با  همديگر مي گويند "هوش كن با غلام عروسي نكني كه معتاد است"، در اين وقت به فكر مي افتادم و با خود ميگفتم عجب روزگاري است، غلام كه يك وقت به گفته مردم قريه ما به " نوربند آغيل" مشهور بود به اين سرنوشت دچار شده است؛  با اين حال از رفتن به ايران پيشيمان مي شدم و دوباره از زندگي خود راضي مي شدم، احساس غرور مي كردم و با علاقه و شوق حيوانات را به كوه و بيابان براي چراندن مي بردم. در تابستان كه هوا گرم مي شد كارم بسيار آسان ميشد چراكه نيازي نبود هرروز حيوانات را به قريه بياورم و دوباره به صحرا ببرم بلكه حيوانات را در كوه مي ماندم. يادم هست كه در كودكي يكي از شب ها از كاكايم پرسيدم، "كاكا! گاوهارا در كوه گرگ نميخورد؟ كاكايم گفت "نه بچيم، نزديكي هاي نماز شام گاو ها خود شان دور هم جمع ميشوند، گوساله ها در وسط و گاو هاي كلان در اطراف آن ها مثل يك دايره ميخوابند تا گرگ بالاي آن ها حمله نكند و اين منطقه ها كه فضل خدا دزد ندارد كه گاوهارا دزدي كند". من كه از حرف هاي كاكايم متعجب شده بودم با  خود ميگفتم "چه قدر خوب، اين حيوانات حتي از بعضي انسان  ها هم هوشيار تر است، چطور با خود اتفاق دارند و از همديگر نگهباني ميكنند وازاینکه منطقه ما دزد ندارد هم خیالم بکلی راحت بود.
 بعضي اوقات كه به تنهايي به سمت كوه مي رفتم، از تنهايي خاطرات مادر مرحومم به يادم مي آمد كه در كودكي هنگام حركت از خانه، نان روغني را در داخل تبراقم مي ماند و آن را به پشتم محكم بسته مي كرد و مشک  خردک بزی  دوغ را نيز به دستم مي داد و هميشه برايم ميگفت "هروقت گرسنه شدي نانت را با دوغ بخور و هميشه فكرت جمع باشد كه خداي نخواسته تو را در كوه مار نزند ". وقتي به كوه نزديك مي شدم از دور مي ديدم كه گاو ها بالاي تپه و زمين هاي سرسبز مي چرند. وقتي به گاو ها نزديك مي شدم از  حلقه دادن زبان گاو ها به اطراف بوته هاي علف فهميده مي شد كه تازه بالاي علف ها آمده اند و با بسيار اشتياق علف هارا مي چرند. من كه از تمام گاو ها ، گاو ابلق را بيشتر دوست داشتم هميشه اول پيش گاو ابلق مي رفتم و مي ديدم كه كدام مشكلي برايش پيش نيامده باشد.
يكي از روز ها وقتي به سمت كوه رفتم، وضعيت طور ديگري بود! هرچند به كوه نزديك ميشدم هيچ حيواني ديده نمي شد. ابتدا با خود گفتم كه شايد امروز من ديرتر آمده باشم و در اين وقت دستانم را سايبان ساختم و به طرف بلنداي آفتاب نگاه كردم، از بلنداي آفتاب فهميدم كه ، نه و دقيقا سر وقت آمده ام. هرقدر پيش رفتم ديدم كه از گاو ها خبري نيست و بسيار نگران شدم. از اين تپه به آن تپه و از اين كوه و كمر به آن كوه و كمر دنبال گاو ها مي گشتم. ولي از گاو ها هيچ خبري نبود. بسيار با ترس و نگراني با خود مي گفتم كه جواب كاكايم و ماما نوروز را چه بگويم؟
 بالاخره بعد از چند دقيقه تصميم گرفتم دوباره به قريه بيايم و كاكايم و ماما نوروز را خبر كنم.
وقتي  به خانه رسيدم از شدت خستگي، نفس هايم گرفته بود و به درستي صحبت كرده نمي توانستم. كاكايم اولين كسي بود كه با او سرخوردم فقط همين قدر برايش گفته توانستم "گاو ها، گاو هاي ما گم شده است!" كاكايم و ماما نوروز وقتي از موضوع با خبر شدند هردو فورا به سمت كوه به حركت افتادند. مدت سه شبانه روز تمام اهالي قريه منتظر بودند. روز چهارم به خانه نشسته بودیم كه ناگهان دروازه باز شد و مادر كلانم داخل آمد و گفت: "كاكايت با ماما نوروز آمدند ولي از گاو ها  خبري نيست!". وقتي از كاكايم پرسيدم كه گاو هارا نيافتيد؟
وي در جواب گفت :" نه بچيم، ما تمام جاهارا گشتيم و چندين قريه را سرزديم و حتي در مناطق رفتيم كه مربوط به ولايت ديگري بود و در آنجا  عريضه هم داديم ولي ما چيزي پيدا نتوانستيم".
از اين ماجرا تقريبا يك ماهي گذشت و من از همه بيشتر به خاطر آن رنج ميبردم چرا كه از يك طرف گاو ها را گم كرده بودم و از طرف ديگر بيكار شده بودم و شغل خودم را نيز با گم شدن گاو ها از دست داده بودم. روزي در قريه بودم كه همسايه ما احوال آورد :" كاكايت به مركز ولايت رفته است و صبح امروز يك نفري از مركز ولايت برايش زنگ زده بود ، كه گاو شما در گنج يافت شده است و از او خواست به مركز بيايد. كاكايت هم به مركز رفت و براي من گفت كه فاميلم را اطلاع بده".  
من با شنيدن اين خبر بسيار خوشحال شدم. همسايه ام بازهم لب به سخن گشود و گفت: " البته يك چيز ديگر هم برايم گفت، یادم نرود  او ازت خواست، كه تو هم بايد به مركز بيايي كه تو هم در اونجه بايد باشي".
 در اين حال جوراب هاي پشمي ام را پوشيدم و با موتر خليفه نظر به سمت مركز ولايت آمدم. وقتي به مركز ولايت رسيدم ، بعد ازوقت بود وكاكا برايم گفت:"یکی از گاو ها پيدا شده ولي قومانداني ميخواهد اول از تو چند سئوالي كند بعد گاو را تحويل دهد".
فرداي آن روز با كاكايم به قومانداني رفتم. ابتدا شخصي كه همه اورا مديرصاحب  صدا ميكرد و به احترام او تیار سی می ایستادند وسلامي ميزدند برايم گفت:"بچيم نشاني هاي گاوت را بگو!"
من تمام نشاني هاي گاو را برايش گفتم و تمام سئوال هاي اورا جواب دادم، حتي در اخير يك سئوالي پرسيد كه تاكنون هيچ كس چنين سئوالي از من نپرسيده بود، او از من پرسيد:"خو بچيم بگو كه گاوت چند ساله بود؟"
من كه حتي از تولد گاو نيز خبر داشتم با انگشتانم سن گاو را حساب كردم و برايش جواب دادم و او هم قبول كرد. امروز همينطور گذشت، روز بعد وقتي با كاكايم به قومانداني رفتيم وضع كاملا طور ديگري بود، مامور قومانداني كه روز قبل با سياست پرسش هاي عجيب و غريب را مي پرسيد، امروز بسيار با لب خنده با ما صحبت مي كرد و صحبت هايش بيشتر به نصيحت هاي ملاي مسجد ما شباهت داشت. او ابتدا شخصي كه گاو نزدش بود را آورد و در مقابل من و كاكايم شاند و گفت: "شما بهتر از ما اين دولت را ميشناسيد، اگر ده سال هم باهمديگر دعوا كنيد، بالاخره بايد باهم صلح كنيد و قضيه را خود شما حل كنيد".
مدیر صاحب رو به كاكايم كرد و گفت: " من به عنوان مامور دولت وظيفه دارم به عريضه شما رسيدگي كنم . ولي به خاطر اين كه خود شما سرگردان نشوید براي شما يك فرصت مي دهم تا باهمديگر جور بياييد، شما تافردا فرصت داريد در غير  آن من دوسيه شما را رسمي ميكنم".
 من و كاكايم با شنيدن اين حرف ها كاملا گيج شده بوديم، اصلا نميفهميديم كه اين مامور از چه جورآمدي صحبت مي كند، ما که باهمديگر معامله  يا دعواي زمين نداريم كه با هميديگر جور بياييم ويا اينكه مگر اين اداره رسمي دولتی نيست كه مدیر میخواهد مشكل مارا رسمي كند. وقتي روز سوم به قومانداني رفتيم و دروازه دفتر مديرصاحب را باز كرديم، قبل از همه مديرصاحب با قار از ما پرسان كرد: "جور آمدين يا نه؟"
كاكايم جواب داد: " مدير صاحب خود شما آدم هوشيار هستيد، شما هر طور كه بگوييد ما قبول داريم و بهتر است خود شما به موضوع رسيدگي كنيد".
مدير كه از اين گپ كاكايم زياد خوشش نيامده بود سرش را تكان داد و گفت:" بيرون از دفتر همانجا بمانید باز شمارا صدا ميكنم".
 تقريبا يك ساعت بعد دوباره مارا صدا كرد و داخل حويلي برد و تنها من را با چند نفر ديگر در صف ايستاد نمود. ما كه اصلا نمي دانستيم كه اين مدير چه كار مي كند ديدم كه طرف مقابل مارا صدا كرد و با سياست گفت: " خوب، بيا ببين كه گاو را از كدام يكي از اينها خريده اي؟"
او چند بار طرف ما نگاه كرد، از چرخش چشمانش فهميده مي شد كه بيشتر طرف من توجه دارد. ديدم كه آرام دستش را به طرف من دراز كرد و گفت: " از اين نفر خريده ام".
در اين وقت مدير به جاي تحويلي گاو، به سربازانش دستور داد تا من را به نظارت خانه ببرند. آنها دستانم را گرفتند و در يك اتاق تاريك با دريچه كوچكي كه ميله هاي آهني رويش گرفته شده بود، بردند. وقتي سربازان من را به طرف اين اتاق مي بردند، در اين وقت خواستم چيزي به كاكايم بگويم ولي غربت به اندازه گلويم را فشار داد که نه تنها حرفي گفته نتوانستم بلكه آب چشمانم نيز جاري شد!
 خب. به سرنوشتي دچار شده بودم كه حتي فكرش را هم نمي كردم و گاوها را به كلي فراموش كردم و هميشه در فكر آزاد شدن خود بودم. بعد از چند روزي من را به جاي ديگري بردند كه نامش را محبس يا زندان مي گفتند.
وقتي داخل زندان شدم، يك مامور بعد از نوشتن نامم در يك كتابچه، من را در داخل محوطه كوچكي برد، كه در داخل اين محوطه كوچک تعمیر كاه گيلي كه چند اتاقي بيش نداشت وجواد داشت. از دروازه ورودي داخل شديم، من را در داخل اتاق ها برد، در هر اتاق كه داخل مي شديم چيزي جز صداي آدم از بس كه تاريك بودنمي شنیدیم. از تمام اتاق ها فقط يك صدا شنيده ميشد و آنهم صداي: "در اينجا جاي نيست، خود مگر نميبيني كه در راه رو هم نفر هست؟".
تازه بعد از گشت زني چند اتاق، مامورکلان زندان پيشنهاد داد :" در اتاق شماره x ايره ببريم چون آنها اگر جاي هم نداشته باشند آدم هاي عاجزي هستند و حتما جاي ميدهند".
 راستي كه هم همينطور بود چون وقتي داخل اتاق شديم فقط يك نفر با آرامي گفت كه جاي نيست، مامور زندان وقتي اين حرف را شنيد با صداي بلند فرياد زد: "به كجاه ببريم، خودت ميبيني كه تمام اتاق ها همي رقم است".
 بالاخره بعد از تقريبا 5 يا 6 دقيقه در يكي از اتاق ها جابجا شدم. بازهم به هر صورت يك مقداري فضا عادي شد و آن ترس و وحشتي كه ابتدا داشتم كم كم از بين مي رفت چراكه چشمانم هم به اين تاريكي ها  عادت كرده بود و نه تنها مي توانستم كساني كه همراه شان در يك اتاق بوديم را ببينيم و صحبت كنيم بلكه علفهايي كه در اثر باران زمستان گذشته در گوشه هاي سقف اتاق روييده بود نيز ديده ميشد.
روزي از روز ها در زندان به فكر فرورفته بودم كه بالاخره سرنوشتم چه خواهد شد، در آن همگام ندایی آمد و هم اتاقی ام برایم گفت:" که تورا صدا دارد!"
 از جا برخواستم و با خود گفتم:خدايا خير! باز چه خبر شده است؟
 وقتي از اتاق بيرون شدم سربازان زندان برايم گفتند:"امروز نوبت محكمه ات است، آماده باش كه به محكمه ميرويم".
سرباز دستهايم را با دستبند بسته كرد وبا وي طرف دروازه بيروني آمديم، پيش روي دروازه ديدم كه موتر سفيد نوي ايستاده است و داخل موتر سوار شديم و دو سرباز هم پهلويم نشست. در اين وقت من ظاهرا خوشحال بودم چرا كه تعيين سرنوشت مي شدم و ديگر اينكه براي اولين بار موتر نو سوار شده بودم و بعد از مدت زيادي فضاي بيرون از زندان را مي ديدم. هر چند خوش داشتم كه به آسمان نگاه كنم و پرواز هاي زيباي پرندگان را ببينم ولي سقف موتر مانع اين كار ميشد. وقتي به محکمه رسيديم فورا مارا داخل اتاقي برد كه چند نفر نشسته بودند. از ميز براق و چوكي چرخدار يكي از آنها كه مقابلم نشسته بود فهميدم كه او رئيس محکمه است.
او ابتدا خودرا معرفي و بعد افراد ديگر داخل اتاق را به معرفي گرفت كه يكي را سارنوال، ديگري را قاضي و شخص سومي را وكيل مدافع خواند. از جريان سوال وجواب چنين فهميدم كه وكيل مدافع طرفدار من و سارنوال مخالف من است. امروز هم با چند پرسش و پاسخ بدون كدام نتيجه اي جلسه تمام شد و دوباره با همان موتر سفيد نو به زندان برگشتيم.
 بعد از چند روز ديگر، دوباره من را به محکمه بردند، در اين روز بازهم مثل دفعه قبل سارنوال و وكيل مدافع با همديگر  بگو مگو كردند، بعدا مارا از اتاق بيرون كردند. دراين وقت مامور زندان آهسته به گوشم گفت كه همين وقت است كه تصميم ميگيرند و تكليفت را معلوم مي كنند، من كه دومين بارم بود به محكمه آمده بودم نسبت به دفعه قبل كمترترس داشتم و برايم عادي به نظر ميآمد. وقتي زنگ محكمه به صدا در آمد رئيس محکمه براي دربان گفت :" بگو داخل بيايند!".
 وقتي داخل رفتيم قاضي رو به من كرد و گفت:" ما تورا به 25000 افغاني جريمه نقدي محكوم كرديم". در آنهنگام من از صد دل يك دل، دست بالا كردم تا سئوالي بپرسم و از رئيس محکمه سئوال كردم: چرا جناب قاضي صاحب؟ من چه كار كرده ام كه 25000 افغاني بپردازم؟
 قبل از اينكه رئيس محکمه جوابم را بدهد، سارنوال لبخندي زد و به من گفت:" مگر تاحالي نفهميده اي كه چه كار كرده اي؟ تو گاو ماما نوروز را آورده اي در گنج فروخته اي باز ميگي مه چه كار كرده ام؟ "
رئيس محکمه صحبت هاي سارنوال را قطع كرد و برايم گفت :"خوب شما قناعت داريد يا نه؟" سارنوال هم اصرار می نمود كه قبول كنم و برايم گفت كه همين به نفعت است.من دوباره به تشويش شدم و هم صحبت هاي هم اتاق زنداني ام به يادم  آمد كه برايم گفته بودند: "اگر فهميدي كه فيصله به نفعت است قناعت كن تا آزاد شوي، اگر خداي نخواسته دوسيه ات به محكمه دوم و سوم برسد تا دوسال ديگر هم معلوم نخواهد شد".
 من با خود فکر می کردم که  اگر قبول كنم فورا با پرداخت مبلغ پول آزاد مي شوم ولي وقتي گاو ها بيادم می آمد، دوباره پيشيمان می شدم و بالاخره تصميم گرفتم قناعت نكنم و گفتم من قناعت ندارم، در توته كاغذي كه به او پارچه ابلاغ مي گفتند امضاء كردم و دوباره به طرف زندان برگشتيم.
 وقتي به زندان رسيدم ، هركس با من روبرو میشدند اولين پرسش شان اين بود كه چه كار شد؟ من هم جريان را براي شان قصه مي كردم . همه شان ميگفتنند: "خوشا به حالت، كاشكي از ما هم همينطور ميشد". هرچند ظاهرا من هم خودرا خوشحال نشان مي دادم ولي هيچ يكي از آنها از دلم با خبر نبودند كه وقتي يك نفر هم گاوهایش گم شود، هم زنداني شود و هم به پول نقد محكوم شود خوشحال خواهد بود يا خير؟
بعد از يك هفته ديگر، دوباره مامور زندان دروازه اتاق را باز كرد و گفت: "اسد، برايت خبر خوشي دارم". من كه بسيار هيجاني شده بودم فورا از جا برخواستم و گفتم خوب بگو كه چه خبر است؟
مامور گفت:" وسايلت را جمع كن و آماده باش كه دوباره برويم محكمه، قرار است امروز تو آزاد شوي". من كه در اين وقت از  خوشحالي دست و پاچه شده بودم، فورا وسايلم را جمع كردم و با سرباز زندان به سمت محکمه به راه افتادم، وقتي به محکمه رسيديم ديدم كه كاكايم و كاكانوروز هم در محکمه منتظر من هستند. داخل محكمه شديم قاضي فورا يك كاغذي را نزد من و ماما نوروز آورد و هردوي ما كاغذ را شصت كرديم. بعد قاضي رو به من كرد و گفت :"فعلا تو با قيد ضمانت آزاد هستي، باشه ببنيم كه بعدا چطور ميشه؟".
من بسيار خوشحال بودم و همراه با كاكايم سوار موتر شديم و به سمت ولسوالي آمديم. در مسير راه از كاكايم پرسيدم : كاكاجان چطور شد كه قاضي من را با ضمانت آزاد كرد، در حالي كه مثل من كساني ديگر هم در زندان بودند ولي آن هارا كه آزاد نكرده بودند؟
 كاكايم رو به من  كرد و گفت:" اسد جان! خبر نداري، از وقتي كه تو زندان شده اي من پيش چه كساني كه نرفته ام و روي آبروي نكرده ام. تورا هم مثل ديگران، قاضي تصميم نداشت كه  آزاد كند، من آنقدر پيش قاضي واسطه هايي روان كردم كه اصلا خودم هم نمي دانم كدام يك از اين واسطه ها تاثير كرد كه قاضي تورا با ضمانت رها كرد؟"
 كاكايم در اين وقت نفس كوتاهي كشید و بعد گفت :" حالي هم خيلي خوشحال نشو، تو با قيد ضمانت رها شده اي".
 باز دلم آرام نگرفت و از كاكايم پرسيدم ":گاو ها چطور شد؟
 كاكايم در جوابم گفت:" گاوها  بلا د پسش، خوب شد كه تو آزاد شدي، خبر نداري از وقتي كه بندي شده اي ما چه قدر براي تو پريشاني كشيده ايم؛  مخصوصا مادر كلانت، كه هرروز دم دروازه حويلي مي نشيند و براي تو گريه مي كند و هركس كه از پيش حويلي ما مي گذرد هميشه از تو مي پرسد كه از اسد جان خبر نداري؟ علاوه بر آن هميشه بعد از نماز براي تو دعا ميكند كه تو آزاد شوي".
من هم كه بسيار براي مادر كلانم ديق آورده بودم ، با خود گفتم ، که شايد همي هم دعاهاي مادر كلان بوده كه قاضي دلش به من سوخته و من را آزاد كرده است.
وقتي به قريه خود رسيديم بچه كوچك خلیفه نظر اولين كسي بود كه مارا ديد، به مجرديكه چشمش به ما افتاد فورا به طرف خانه ما دويد و در ميان قريه هم با صداي بلند صدا كرد "اسد آمده، اسد!" و نزد مادر كلانم رفت و برايش گفت "نواسه ات آزاد شده، باكاكايش پيش قلا رسيده ، حالي د خانه ميايند، شيريني مه  ره همی آلی  بده!"
همين كه مردم صداي بچه خلیفه نظر  را شنيدند از خانه هاي شان بيرون شدند و با من و كاكايم شروع به احوال پرسي نمودند، دخترا و زنها هم مثل روز طوي بالاي ديوار ها و بام ها سرك مي كشيدند و من صداي بعضي از آنها را مي شنيدم كه با همديگر مي گفتند: "خوب شد اسد بيچاره آزاد شد، خدا خانه ظالم را خراب كنه، همي رقم قانون والله اگر د انگليس باشه، تو سي كو، هم گاو آدم گم شوه و هم آدم بندي گري را بكشه!".
خداداد نيز كه تبسم بر لب داشت به  خانه نزد ما آمده و بعد از احوال پرسي گفت: "چطوره؟ حالي ماناي عدالته فهميدی؟"، من هم در جواب گفتم : بلي حالي خوب مانايش را فاميدم. من هم از خداداد پرسيدم كه چطور شد؟ تو خو ميگفتي حاجي رئيس اگر د پارلمان كامياب شوه برايت كار پيدا ميكنه، كدام كار پيدا نكرده؟
 خداداد گفت:" نه بابا، از وقتي كه كامياب شده حالي حتي تيلفون خوده هم جواب نميده، چند  دفعه زنگ زدم بچش ميگه حاجي د خارج رفته". 
بعد از يك ماهي كاكايم دوباره به مركز ولايت آمد كه دوسيه ام را تعقيب كند و براي من نيز گفت كه اگر تو لازم شدي به تيلفون كاكا ارباب زنگ مي زنم كه تورا خبر كند و تو هم بيا. مدت 20 روزي طول كشيد كه كاكايم دوباره به خانه برگشت، در اين مدت من هرروز از كاكا ارباب خبر مي گرفتم و مي پرسيدم :" كاكايم زنگ نزده؟"
 از بس هرروز به خانه كاكا ارباب رفتم بالاخره كاكا ارباب يك مقداري هم ناراحت شد، هرچند او با آرامي برايم گفت: "بچيم! هروقت كاكايت زنگ زد من خودم تورا خبر ميدهم، لازم نيست هرروز تو بيايي احوال بگيري"؛
ولي از چهره اش فهميده ميشد كه ناراحت شده. كاكايم كه به خانه رسيد من از همه زود تر نزدش رفتم و از او در مورد دوسيه ام پرسيدم :" چطور شد كاكا جان؟"
 كاكايم كه بسيار مانده شده بود آهي كشيد و گفت:"خدا به حالت رحم كرد اسد جان، خدا به حالت رحم كرد كه در اين وقت رئيس محکمه تبديل شده بود ويك آدم با خدا و مسلماني نو مقرر شده، ورنه موضوع مثل سابق ادامه ميافت. در روز محاكمه تو، رئيس محکمه مسئول گنج بازار را طلب كرد و اورا رو به قبله ايستاد نمود و برايش گفت، که تو رو به خانه خدا ايستاده هستي ميتواني يك نفر را بندي كني يا يك نفر را به حقش برساني از خدا بترس و هرچه حقيقت است بگو كه ای مردکه گاو را از كي خريده؟ مسئول گنج بازار بعد از اداء قسم گفت ، مه گردن خوده بسته نمي تانم، او گاو را از اسد نخريده".
کاکایم بعد ا زسر کشیدن یک پیاله دیگر ا زچای گفت:" با اين  حال قاضي فيصله كرد كه تو بيگناه هستي و او بايد قيمت گاو را بپردازد، شخصي كه تورا دزد معرفي كرده بود مجبور شد قيمت گاو مامانوروز را بپردازد".
من كه با گرفتن دستها در زير الاشه هايم حرف هاي كاكايم را با دقت گوش مي دادم باز به پرسيدن ادامه دادم و از كاكايم پرسان كردم :" كاكا جان پس گاو هاي خود  ما چطور شد؟"
 كاكايم در جواب گفت:"هرچند همو بنده خدا رئيس محکمه برايم گفت كه تو هم برو د قومانداني از خاطر گاو هاي خو عريضه بده تا گاو هاي تورا هم از همو نفر بگيريم".
کاکایم که تشنگی اش زیاد بود باز چای ریخت وگفت:" ولي من از اين كار پيشيمان شدم و نرفتم، وقتي به هوتل در مورد اين موضوع فكر مي كردم با خود گفتم كه يكبار كه دنبال  گاو ها بيرون شديم و عريضه دادیم، برادر زاده ام بندي شد، خودم پنج ماه از كار و زندگي ماندم و هرچند در اين مدت غير از نان و چاي چيزي در هوتل نخوردم با آنهم چهل هزار پول كرزي را مصرف كرديم در ضمن چون در اين وقت هيزم زمستان را هم جمع نتوانستيم، زمستان را هم مجبوريم به خانه سرد با اولادا تير كنيم، اگر دوباره دعوا را شروع كنيم، گاو ها هم كه معلوم نيست به دست بيايه  يا نه؟ سال آينده از زراعت و كشت و کار خود هم خواهد مانديم و امثال كه فقط هيزم نداريم ولي زمستان بعدي علاوه بر هيزم گرسنه نيز می  مانيم، او وقت چه خاك بر سر خود بماليم؟"
 من هم به كاكايم گفتم كه راست مي گويي، اگر باز عريضه كني و دنبال گاو بگردي، گشنه خواهد مانديم.
 
 
پايان  خزان1390

يادداشت: از اينكه مطلب فوق اولين اثرم در قالب داستان است، از تمام خوانندگان محترم خواهشمندم تا نظرات، پيشنهادات و انتقاد هاي سالم و سازنده خودرا بدون كدام محدوديت ارائه نمايند.