آرشیف

2015-1-8

محمد حسین نبی زاده

سفرنامه: هندوستان یـا بیمارستان شهروندان افغانستان!

 

قسمت دوم:

تعدادی از مسافرین سرگردان در داخل فرودگاه اندراگاندی دنبال ماشین فوتوکاپی می گشتند و ما هم جزء همین افراد بودیم، برای اینکه فورم راجستر پولیس را قبلا کاپی نکرده بودیم، هرچه بالا و پایین گشتیم و پرسان کردیم نتوانستیم ماشین فوتوکاپی بیابیم. بالاخره بعد از اینکه فرودگاه خلوت شد، یکی از مامورین فرودگاه خودش آمد و فرم هارا از نزد ما گرفت و فوتوکاپی کرد و بعد از گرفتن وسایل از میدان هوایی خارج شدیم. دوستانم که برای معالجه مریضی روانی برادرش به هندوستان آمده بودند، پیشاپیش با ترجمان هماهنگ کرده بود و با خارج شدن ما از فرودگاه، ترجمان مارا یافت و سوار ماشینش شدیم و به سمت مرکز دهلی نو به راه افتادیم.
دوستانم مریضش را در پاکستان و ایران نیز برای معالجه برده بودند و آخرین بار یک صدو هشتاد هزار افغانی را در شفاخانه مولا علی کوته سنگی کابل نیز برای معالجه اش مصرف نموده بودند ولی کدام نتیجه ای نداده بود، از همان آغاز از ترجمانش پرسان می کردند که آیا به نظر وی امکان دارد مریضش صحتیاب شود؟ ترجمان با به آنها اطمینان می داد و می گفت که "شمارا د اوته یک شفاخانه ببرم که داکترش هرسال در سطح بین المللی مدال می گیره و در کانفرانس ها از او داکتر دعوت می کنند که بیایه در مورد عقل و عصاب سخنرانی کنه". برای من نیز قبلا دوستانم گفته بودند که ترجمان ما کارمند ملل متحد است ولی من با دیدن این ترجمان نمی فهمیدم که این ترجمان است؟ راننده است؟ کارمند ملل متحد است؟ ویا دلال شفاخانه؟ لب به سخن گشودم و با ترجمان سرصحبت با باز نمودیم:
– ببخشید شما کارمند ملل متحد هستین؟
– تقریبا.
– چطور مگه؟
– به ای خاطر گفتم که تقریبا، چون بعضی برنامه هایی ملل متحد داره که ما در او کار می کنیم، مثلا کورس های خیاطی، گلدوزی، صنایع دستی و برنامه های دیگه. مه د بخش خیاطی کار می کنم.
– پس اینجا زمینه کار خیلی خوبه دیگه، چون با این همه جمعیت که شما کارمند ملل متحد باشید حتما زمینه کار خوبه؟
– نه او رقم هم نیه، ما راستش پناهجو هستیم و می خواهیم طرف استرالیا بوریم، سه سالی است که منتظر قضیه (Case) خود هستیم.
بالاخره فهمیدم که ترجمان کارمند ملل متحد نیست بلکه پناهجویی است که در اداره کمیساریای ملل متحد (UNHCR) درخواست پناهندگی داده. هنوز حرف های ما تمام نشده بود که ترجمان به صاحب خانه تماس گرفت و من تنها همین اندازه فهمیدم که گفت چهار نفر مسافر آوردم، اتاق کرایی را آماده کن. حدود ساعت 7 شام بود که در منطقه ساکِت دهلی نو رسیدیم و شخصی که ترجمان با او تماس گرفته بود، پسربچه 13 ساله ای به نام شاهرخ بود. شاهرخ کنار موتر ایستاد و ما داخل کوچه های تنگ و تاریک شدیم که از دو سو ساختمان ها تقریبا بهم وصل شده بودند، ترجمان به زودی یک اتاق را یافت و با کرایه روزانه 700 کلدار هندی گرفتیم و به اتاق جابجا شدیم و ترجمان هم باما خدا حافظی کرد. 
 

روز بعد، از دوستان همسفر خود جدا شدم و یک اتاق کوچک دیگر را به 500 کلدار هندی به کرایه گرفتم، من که برای معالجه یکی از اقارب خود رفته بودم، فردای آن روز به شفاخانه Max که مقابل محل سکونت ما قرار داشت مراجعه کردیم و پذیرش شفاخانه مارا به بخش (Billing) راهنمایی کرد که بعد از لحظه ای انتظار تا رسیدن نوبت، با پرداخت قیمت بیل (فیس) و ثبت در این شفاخانه در بخش خدمات نزد طبیب راهنمایی شدیم، طبیب بعد از معاینه تمام مراحل تشخیص و درمان را توضیح داد و برای تشخیص مریضی ما نیاز به گرفتن Echo و X-RAY داشتیم که بعد از ظهر همان روز انجام دادیم. در همان روز اول تفاوت طبابت در افغانستان و هند برای ما پیدا بود، از رویه داکتر گرفته تا گرفتن ایکوی قلب. هیچگاه فراموش نمی کنم ساحه مکروریان در کابل را که برای اولین بار برای گرفتن ایکو مراجعه کرده بودم، اطفال از گریه نزدیک نفسش گرفته می شد و طبیب نیز مانند یک حیوان داد می کشید که محکم بگیر دست و پای مریض را، گویا می خواست حیوانی را ذبح کند ولی در اینجا در اولین لحظات گرفتن ایکو اگر اطفال آرام می بود طبیب به شکل عادی اجرای ایکو را به پیش می برد و در صورتیکه اطفال گریه می کردند، ادویه ای به او می خوراند و ظرف دو سه دقیقه طفل به خواب می رفت و ایکو را به راحتی هنگام خواب انجام می دادند. اضافه از آن چاکلیت داکتر همیشه در کنارش آماده بود و با کمی جنجال اطفال، یک عدد چاکلیت برایش می داد و آرام می گرفت.
کم کم داشتیم با کوچه ها و پس کوچه های تنگ و تاریک ساکت عادت می کردیم، در دو سوی کوچه های دو متره و سه متره، آپارتمان های چند طبقه ای که طبقه های بالا از دو سوی کوچه به هم نزدیک شده اند و در بسیاری از کوچه ها تقریبا بهم وصل شده است و آپارتمان های همکف اکثرا هیچوقت روی آفتاب را نمی بیند. وقتی داخل این کوچه ها قدم می زدیم، می دیدیم افغانستانی های زیادی در این کوچه ها رفت و آمد می کنند که اکثر شان برای درمان آمده اند، گویا اینجا هندوستان نیست بلکه بیمارستان مردم افغانستان است ویا گاهی افغانستانی هایی را می دیدیم که کوچه به کوچه دنبال اتاق کرایی می گشتند و در مقابل هراتاقی که می رسیدند با وجودی که هندی بلد نبودند با آنهم می توانستند بپرسند:
– بایی کمره خالی هی (برادر اتاق خالی است)؟
– نه هی.
– بایی کمره خالی هی؟
– نه هی.
حتی پارک ها و مکان های تفریحی ساکت هم از مردم افغانستان خالی نبودند، بچه های خردسالی را می دیدی که با لحجه های کابلی و هراتی فارسی حرف می زنند. سردار پارک و یک پارک محلی دیگر، دو پارک کوچک در محل سکونت ما بود که روزانه یک یا دوبار برای وقت گذرانی به آنجا می رفتیم.

فردای آن روز باردیگر برای گرفتن نتایج معاینات به شفاخانه مراجعه کردیم و اسناد را گرفتیم و نزد داکتر بردیم. داکتر باوجودی که پیشاپیش از آزمایش ها خبر داشت، اسناد را یکایک چک کرد و بیان داشت که مریض نیاز به عملیات دارد. ابتدا پیشنهاد نمود بیست روز بعد برای عملیات مراجعه کنیم ولی از اینکه انتظار مدت پیشنهادی برای ما امکان پذیر نبود، من مشکلاتم را برایش توضیح دادم، داکتر متقاعد گردید تا هفته بعد درمان را آغاز کند. از اینکه مریض در آن هنگام سرما خوردگی نیز داشت، داکتر توضیح داد که اول باید سرماخوردگی اش بهبود یابد و مریض کاملا آماده شود و مشکلی نداشته باشد و رفع سرما خوردگی نیز یک هفته ای طول خواهد کشید، ما نیز این پیشنهاد وی را قبول نمودیم. طبیب در این هنگام مجموع مصارف درمان را بیان نمود و گفت که برای درمان مریض، شما نیاز به 160000 کلدار هندی دارید. این در صورتی است که درمان به شکل عادی انجام شود ولی در صورتیکه نیاز به درمان و مراقبت ویژه داشته باشد ممکن مصارف شما بیش از دو لگ پول هندی خواهد شد.
فردای آن روز چند بار تصمیم گرفتم که به چند شفاخانه آزمایش ها را نشان دهیم و نرخ تخمینی معالجه را جویا شویم ولی از اینکه دو سال قبل نیز مصارف درمان این مریضی را از شفاخانه Apollo جویا شده بودم و توسط ایمیل از شفاخانه Escort Fortis نیز با اسناد افغانستان نرخ احتمالی را گرفته بودم، فکر کردم نرخ پیشنهادی برایم مناسب است و در عین حال این شفاخانه مطمئن تر نیز است. البته اگر نرخ می گرفتم بهتر بود و یا حد اقل از همین شفاخانه Max رسما نرخ می گرفتم خیلی بهتر بود و جلو اضافه ستانی را می گرفت.
بعد از یک هفته با داکتر معالج تماس گرفتم و نزدش به شفاخانه رفتم، هرچند داکتر دو سه روز دیگر هم مارا معطل کرد ولی با آنهم بعد از یک هفته انتظار مریض ما در شفاخانه Max بستر شد. خدمات شفاخانه برای ما عالی بود و تمام امکانات لازم در داخل شفاخانه مهیا بود. هر مریض می توانست یک پایواز داشته باشد و خدمات لازم از قبیل غذا برای پایواز مریض داده می شد. چهار روز قبل از عملیات مریض ما در شفاخانه بستر شد که در این مدت تحقیقات لازم روی مریض انجام شد تا مریض کاملا برای عملیات آماده شود. روز قبل از عملیات، باردیگر Eco و X-ray گرفته شد. با وجودی که در ابتدای بستر 20000 کلدار هندی برای پذیرش پرداخت کرده بودم، روز قبل از عملیات مبلغ 160000 کلدار هندی را به حساب مریض اضافه کردم و مسئولین شفاخانه گفتند که این مصارف پیشبینی شده است و در اخیر تصفیه حساب خواهد شد، ممکن حساب شما کم شود و ممکن زیاد. شب عملیات، طبیب باردیگر این بیماری برایم توضیح داد و گفت که عملیات این نوع مریضی 10_12% احتمال دارد که عملیات موفقانه انجام نشود (10_12 درصد خطر مرگ و فوت مریض)، برای آخرین بار بعد از توضیحات پرسید آیا می خواهید مریض شما عملیات شود؟ من هم موافقت کردم و با این موافقت تمام اسناد را برایم آورد و من هم امضاء کردم.
ساعت 12:30 شب بود که sister یا نرس صدایم کرد و یک گیلاس شیر را که قبلا بخش خدمات تهیه کرده بود را نرس برایم گفت که به مریض بدهم تا بنوشد. من که چشمانم خواب آلود بود متوجه نشدم وفکر کردم که خودش شیر را خواهد داد و دوباره به خواب رفتم. باردیگر نرس صدایم کرد و گفت که شیر را داده ای؟ برایش گفتم که قرار بود شما بدین! نرس با خونسردی گفت که وقت غذا دادن تمام شده و مریض را بیدار کن. مریض را بیدار کردم و همان وظیفه همیشگی خودرا که حمام دادن مریض بود را آغاز کردم. بعد از حمام، دوباره مریض به خواب رفت. لحظه ای نگذشته بود که مؤظفین بخش جراحی آمدند و مریض را به بخش عملیات انتقال دادند. از مجموع مریض ها که دارای عین مشکل بود و قرار بود آن روز عملیات شود مریض ما اولین نفر بود. برای آخرین بار طبیبان باردیگر پرسان نمودند که چیز هایی را که شب گذشته در مورد خطر عملیات برای شما توضیح داده است را فهمیده ای؟ من نیز جواب دادم که بلی متوجه شده ام. آخرین سند عملیات را امضا کردم و مریض را که در عالم خواب بود به طبیبان یا بهتر بگویم به خدا سپردم و برگشتم.
وسایلم را از اتاق بستر جمع کردم و بردم دَم دروازه عمومی تحویل دادم و به سالون عمومی برگشتم و برای چند لحظه ای دراز کشیدم، لحظاتی که به نظرم ساعت و ساعت ها به نظرم روز بود. در آن لحظات انتظار و تنهایی باردیگر دوست لحطات تنهایی به سراغم آمد و آن دوست جز "کتاب" کسی دیگری نمی توانست باشد. کتاب "هزاره های افغانستان" و کتاب "درباره رومان و داستان های کوتاه" دو دوستی بود که در این سفر من را همراهی می کردند. وقتی ساعت موبایلم را دیدم ساعت 1:00 بعد از ظهر شده بود. کتاب را جمع کردم و به سمت آریا رستورانت، رستورانت افغانستانی به راه افتادم. صاحب رستورانت که در این مدت با من صمیمی شده بود از من پرسان کرد:
– کجاه کدی باچه ره؟
– باچه را فرستادم زیر تیغ جراحی، قوما جان دعا کو بخیر تمام شوه.
– بورو توکل خوره به خدا کو. انشاء الله بخیر تمام میشه. 
اینجا بود که می توانستم راست خودرا به صاحب رستورانت بگویم.
– خلیفه راستش مریض ما تکلیف قلبی داشت، سوراخ قلب!
– خو، تو خو می گفتی که زبانش بند میشه
– چه می گفتم خلیفه جان، هرچند تو خو از مه خیلی کلانتر هستی، بیه که توره یک چیزی بگویم، سی کو د آینده هیچ وقت از مریض پیش خودش تکلیفش را نپرسی، مخصوصا وقتی مریض طفل باشه، مردما ایدز داره، سرطان داره، تکلیف قلبی داره، زردی سیاه داره، می تانه بگویه که مریض همی تکلیف را داره؟
– راست گفتی والله، باید پیش مریض زیاد از مریضی اش نپرسیم. 
من و فامیلم با وجودی که همیشه تلاش می کردیم که مریض را از این تکلیفش بی خبر نگهداریم ولی امکان نداشت. چند روز قبل از بستری اش را به یاد دارم که برایش گفتم فردا بخیر بستر می شوی، در همان هنگام مریض با زبان کودکانه اش به من می گفت "مه ره عملیات مونه؟ مه رفتم د عملیات، بای بای". این اطفال گاهی چه قدر زرنگ، شیرین و شیطون می شوند، نه تنها این حرف هارا می گفت بلکه هنوز نمازم تمام نمی شد که به من می گفت: 
– بابا مره دعا کدی؟
– بلی جان بابا، بچه خوره دعا کردم.
– اگر دعا نکده ای، دوباره نماز بخوان و مره دعا کو!
– دعا کردم جان بابا، اینه به خاطر دل تو یک بار دیگه جانماز را پهن می کنم و بچه خوره دعا می کنم.
واقعا با این حرف ها گلویم را بغز می گرفت، گریه ام می گرفت و از عمق دل برایش دعا می کردم. تعجب می کردم، یک بچه هفت ساله از کجاه درک می کنه و چه نیروی درونی در وجودش است که در این لحظه ها درک می کنه که فقط خدا می توانه آدما را شفا بده و برایم می گفت که دعا کن، شاید خودش هم برای خودش دعا می کرد.

بعد از صرف غذا با وجودی که زیاد احتمال می دادم عملیات تمام شده ولی نخواستم باردیگر خودرا در حالت انتظار قرار دهم و راهی "مال وی نگر مارکیت" شدم تا ساعتی با انترنیت مصروف شوم. ایمیل را چک کردم، بی بی سی را دیدم، سری به دویچه وله زدم، جام غور را دیدم و از حال و هوای هزاره ها در سایت جمهوری سکوت باخبر شدم و دوباره به شفاخانه برگشتم. نخواستم از آسانسور استفاده کنم، از راه پله ها به سمت بالا داشتم قدم می زدم و به فکر فرورفته بودم که مبادا طبیبان خبر ناگواری برایم داشته باشند، نزدیک دروازه که رسیدم با طبیب مشاور روبرو شدم. طبیب در اولین نگاه لبخندی زد و به زبان انگلیسی هندی برایم گفت "don’t worry, tick hi!" (نگران نباش، خوب است)، باشنیدن حرف های داکتر، نفس راحتی کشیدم و اضطرابم از بین رفت و احساس راحتی کردم. خوشبختانه عملیات موفقانه انجام شده بود و طبیب برایم گفت که شما می توانید ساعت 5:00 عصر از مریض خود بازدید کنید.
از خوشحالی به پوستم نمی گنجیدم، با طبیب دست دادم و ازش تشکر کردم و به سالون انتظار برگشتم.

مریض ما فقط چهار روز در بخش مراقبت های ویژه (ICU) بستر ماند، اولین روزی که به دیدارش رفتم هنوز بیهوش بود و دستگاهای مختلفی به وجودش وصل بود. نرس اطمینان داد که فردا حتما به هوش خواهد آمد چرا که از لحاظ فکری و جسمی مریض بسیار فعال است. احتمال نرس دقیق بود چراکه فردا وقتی به ملاقاتش رفتم به هوش آمده بود.هر روز با بهبودی مریض، مکان مریض تغییر می کرد و دستگاهای وصل شده به بدنش کم می شد و بعد از خارج شدن از بخش آی سی یو، فقط دو روز دیگر در بستر عادی ماند و از شفاخانه خارج شدیم.
صبح روز خارج شدن، نماینده شفاخانه نزدم آمد و کاغذی را برای من نشان داد و گفت که مصارف شما 205000 کلدار هندی شده است و برایم پیشنهاد نمود تا مبلغ 1000 دالر آمریکایی را به حساب مریض اضافه کنم و در اخیر روز دوباره تصفیه حساب خواهد شد. من پیشنهاد وی را نپذیرفتم و گفتم که در ابتدا داکتر برایم گفت که هزینه تداوی مریض شما 160000 کلدار هندی می شود و من تاکنون 180000 کلدار هندی (بیشتر از مبلغ پیشبینی شده) پرداخت کرده ام. چطور مصارفم زیاد شده؟ بهر حال، مبلغ 25000 کلدار هندی را آماده کردم.مریضان دیگر نیز شکایت داشتند که این شفاخانه بیش از مبلغ پیشبینی شده پول می گیرد. ساعت 2:00 بعد از ظهر شخص دیگری نزدم آمد که فرم ارزیابی خدمات شفاخانه را از مشتری نظرخواهی می کرد که شامل بخش طبیبان، نرس ها، خدمات غذا و قیمت خدمات شفاخانه بود، در این فرم من تمام خدمات شفاخانه را عالی ارزیابی کردم که واقعا عالی هم بود و فقط در قسمت قیمت خدمات نوشتم که که قیمت های شما بالا است و پیشنهاد نمودم تا نرخ شفاخانه باید برای اتباع کشور های مختلف به ویژه برای کشور های عضو سارک فرق داشته باشد. 
ساعت 5:00 عصر برای تصفیه حساب به بخش مالی رفتم. قبل از اینکه مامور تصفیه حساب به سخن گفتن آغاز کند من شروع به صحبت کردم و گفتم با وجودی که من از نرخ پیشبینی شده شما بیشتر پرداخت کرده ام، چطور مصارفم زیاد شده؟ مامور تصفیه حساب برایم گفت که حساب شما 163000 شده است و مبلغ اضافی را واپس برایم پرداخت نمود. با اخذ پول فشارم دوباره سرجایش آمد و از شفاخانه خارج شدیم.
ثبت در پولیس موضوع دیگری است که باید در مدت (14) روز، کسانی که از راجستر پولیس معافیت ندارند باید انجام دهند. روز قبل باید از طریق مراکز قرار ملاقات فرم تعیین وقت را از طریق انترنیت بگیریم که قیمتش فقط 100 کلدار هندی است، فوتو کاپی گذرنامه، بل برق خانه کرایی یا فرم C از رستورانت و فرم که قبلا از سفارت هند دریافت کرده ایم با 4 قطعه عکس برای راجستر پولیس ضرور است. ساعت 9:00 صبح به مرکز پولیس رسیدیم. بیش از 300 نفر افغانستانی انتظار ثبت پولیس را می کشیدند. اتباع تمام کشور ها یک سمت و فقط افغانستانی ها یک سمت. ساعت 4:00 عصر با تمام انتظار در صف و جنجال از راجستر پولیس خلاص شدیم و تصدیق ثبت پولیس را گرفتیم. البته کسانی که بیش از یک نفر در یک گذرنامه بودند باید هنگام برگشت به افغانستان نیز با بردن تکت هواپیما در مرکز پولیس از پولیس خروجی می خوردند. 

اگر شما هم در منطقه ساکِت دهلی نو بودوباش دارید، فروشگاه city walk را فراموش نکنید البته نه برای خرید بلکه فقط برای تفریح و تماشا. قیمت یک قلم 5000 کلدار هندی در این فروشگاه، کی می توانه بخره ولی استخر ها، آبشار ها، مکان تفریحی و همه همه امکاناتش برای تفریح بسیار عالی است، به نظر من سورجی نگر مارکیت شاید بازار خوبی باشد برای خرید، چرا که کالاهایش نسبتا ارزان است و تقریبا با نرخ بازار های کابل و هرات برابر است، البته توجه داشته باشید که در چانه زنی فروشنده های سورجی نگر مارکیت دست مغازه داران هرات را از پشت خواهند بست. کالایی که قیمتش 1000 کلدار هندی است، مغازه دار از 4000 و 5000 کلدار شروع می کند. 
اتفاقا روز های که ما در هندوستان بودیم مصادف بود با سالروز استقلال هندوستان، مراسم ویژه ای با رژه های نظامی و ملی و رسم و گذشت از طریق رسانه های هندی پخش می شد. رژه های نظامی، اقوام و مردمان مختلف با رسم و رواج های مختلف هندی را از طریق صفحه تلویزیون می دیدیم و لذت می بردیم. با دیدن فرهنگ های مختلف هندی از مناطق و مردمان مختلغ هند در روز استقلال هندوستان، ما نیز آرزو می کردیم کاش افغانستان هم روزی دارای چنین نظامی شود و مردمان ساکن آن نیز با حفظ تمام فرهنگ ها و ارزش های قومی شان با احترام و همدیگر پذیری کنار همدیگر زندگی کنند.
هرافغانستانی که به هندوستان رفته باشد، در برگشت دوستانش حتما نام یکی از هنرمندان هندی را خواهد برد و به شوخی هم که شده خواهد گفت که فلان هنر مند را ندیدی؟ ولی در هندوستان نیاز به دیدار حضوری با هنر پیشه های هندی نیست، چرا که کانال هایی است که ویژه هنر و هنرمندان است و با تماشای این کانال هام تمام اخبار بروز شده و اطلاعات را در مورد هنر پیشه ها را می دانیم، از زندگی شخصی هنر پیشه ها، کارهای نو هنری و حتی کسب و کار غیر هنری اش. کانال های ویژه موسیقی هرروز جدید ترین آهنگ های هندی را پخش می کند، آهنگ عربی هندی "ماشاء الله ماشاءالله" از سلمان خان و کاترینا کیف و آهنگ "Oye Boy Charlie Matru Ki Bijlee Ka Mandola " از انوشکا شرما و عمران خان با TWINKLE های انوشکا شرما همه روزه از کانال تلویزیون پخش می شد. 
بالاخره هندوستان را با یک عالم خاطره ترک کردیم و باردیگر به آغوش وطن برگشتیم، جایی که هیچ جا نمی تواند جایش را با تمام خرابی ها وبد بختی هایش پر کند.

پایان
شهر چغچران- حمل 1392

قسمت نخست مطلب: سوراخ بین بطنی (سوراخ قلب یا VSD)

 

 http://www.jame-ghor.com/archive/farhangi/m_hosain_nabi_zada/0015_17012014_nabizada.htm

سایر مطالب مرتبط از نویسنده:
 

سفرنامه: فرودگاه ها، نمادی از تمدن و فرهنگ کشور ها

 http://www.jame-ghor.com/archive/farhangi/m_hosain_nabi_zada/0011_10062013_nabizada.htm

مسیر غورـ نیلی (ارزگان شمالی): سفر به اوج کوه های هزارستان!

 http://www.jame-ghor.com/archive/farhangi/m_hosain_nabi_zada/0001_21112012_nabizada.htm