آرشیف

2015-1-8

محمد حسین نبی زاده

شــلاق مـعـلـــم

آب و هوای فصل بهار با دشت و دمن هاي سرسبز و گل و سنبلش، حال و هوایی دیگری دارد. اين زيبايي ها را بيشتر زماني متوجه مي شويم كه از محيط شهري بيرون آييم و سري به دهكده های اطراف بزنيم. رفت و آمد های شاگردان مکتب با کیف های کوچک، بازی ها و شوخی های طفلانه شان به زیبایی های طبیعت می افزاید و گویا گل های نو شگفته ای هستند که در آینده به میوه های رنگارنگی تبدیل خواهند شد و مردم را شادکام خواهند نمود. قریه ما نیز در بهار سال 1371 از این زیبایی ها خالی نبود. ايجاد يك مكتب ابتدايي در سال 1371 در قریه ما تحفه اي بود که در واقع به پاس چندین سال جهاد و دادن چند شهید به مردم رسیده بود و مردم نیز از این تحفه گرانبها به گرمی استقبال نمودند. اطفال با شور و شوق خاص به درس و تعليم حاضر مي شدند تا اميد ها و آرزو هاي والدين شان را پوره كنند و روزي داكتر، انجينیر، مامور و يا معلم شوند. معلم غلام نيز كه تازه از ايران برگشته بود با تدریس دلنشين و تشويق هايش اين اطفال را به هدف های شان نزديك تر مي ساخت. او در روز هاي اول معلمي اش كه آرزو هاي زيادي برسرمي پراند، هر بامداد شاگردان را صف مي كرد و مانند دوران دانش آموزي خودش در ايران با صداي بلند مي گفت " از جلو نظام!" و دانش آموزان نيز با قرار دادن دستان شان روي شانه هاي شاگردان صف پيش رو، با صداي بلند پاسخ می دادند " الله" و بعد دانش آموزان را ورزش ياد مي داد. براي اولين بار بود كه معلم غلام به كِفتان صنف دستور داده بود كه وقتي معلم وارد صنف شد تو با صداي بلند بگو "برپا" و دانش آموزان نيز به احترام معلم بايد از جا برخيزند و با آمدن معلم دانش آموزان اين كار را انجام ميدادند. همين كار هاي معلم غلام بود كه ديگر معلم ها به او حسودي كردند وبرنامه صبحگاهي معلم غلام را تعطيل كردند و به او گفته بود كه اينجا ايران نيست، افغانستان است وبايد مانند برنامه هاي آموزشی افغانستان عمل كند و به كِفتان صنف نيز گفته بود كه ديگر كلمه "برپا" تكرار نشود بلكه به جاي آن "ولارسي" بگوید. 
معلم غلام نيز كه نتوانسته بود اسناد تعليمي خودرا تكميل از ايران بياورد، مجبور بود به صفت معلم قرار دادي ايفاي وظيفه كند و دستور هاي ديگر معلم ها را نيز قبول كند ورنه از مكتب منفك مي شد. هرچند منفك كردن معلم غلام به آن سادگي نيز نبود چراكه تنها معلم غلام بود که می توانست مضمون های ساینسی و ریاضی را تدریس کند و تمام شاگردان مكتب نیز اورا دوست مي داشتند و از او حمايت مي كردند.
برنامه هاي صبحگاهي كم كم تعطيل شد و دانش آموزان نيز با دلسردی به مكتب حاضر مي شدند. سرمعلم نيز از اينكه متوجه شد اكثر شاگردان ديرتر از زمان مكتب، به درس حاضر مي شوند مجبور شد شلاق و چوب در دست گيرد و هر شاگرد که دیرتر به مکتب می آمد یک یا بیشتر از یک چوب یا شلاق در دستانش بزند تا دیگر دیر نیاید. شلاق و چوب خوردن برای شاگردانی که دیرتر می آمدند به یک عادت تبدیل شده بود، حتی روز های که سرمعلم شلاقش را گم میکرد ویا از ترحم کار میگرفت بازهم شاگردانی که دیرتر میرسیدند، دستانش را به سمت سرمعلم پیش میکرد تا جزای دیر آمدنش را ببیند ولی سرمعلم به آنها می گفت "برین! امروز بخشیدم تان".
بعد از گذشت چند سالی، شاگردان پیشرفت نمودند و به صنف هفتم رسیدند. شاگردان صنف هفتم بزرگترین و بالاترین صنف مکتب بود که بگفته معلم ها، در عین حال شوخ ترین نیز بودند. اكثر كار هاي خلاف مقررات كه در مكتب انجام مي يافت معلم هاي مكتب فكر مي كردند حتما كار شاگردان صنف هفتم است. تعدادي از معلم ها كه چندان بالاي مضمون هاي درسی شان مسلط نبودند و نمی توانستند صنف را اداره کنند، مي كوشيدند به ضرب شلاق و چوب صنف را اداره كنند و دانش آموزان نيز از آنها مي ترسيدند. وقتي معلم وارد صنف مي شد، با وجوديكه صنف ساكِت و آرام بود، بازهم معلم براي جلب توجه بيشتر شلاق ويا چوب خودرا محكم روي ميز آهني مي کوبید تا دانش آموزان بيشتر متوجه شوند و بعد شلاقش را جلو پنجره صنف مي گذاشت. دانش آموزان هرچه با گوشه چشمش به شلاق معلم دقت مي كردند نمي فهميدند كه اين شلاق از چه جنسي است. معلم اين شلاق را از لبه هاي تاير موتر روسي داخل دهكده بريده است ويا از تاير بايسكلش ویا هم از رابر های خاک کش الاغش؟ هيچكس نفهميدند كه از چه جنس است.
يكي از روزها وضعيت طورديگری بود، زنگ اول درسي كِفتان صنف خبر داد كه شلاق معلم گم شده است. بازهم انگشت اتهام به سوي شاگردان صنف هفتم (بالاترين و شوخ ترين صنف مكتب) نشانه بود. معلم با سرمعلم مكتب با عصبانيت داخل صنف هفتم شد و بدون كدام مقدمه اي شروع به صحبت نمود و گفت " مه مي دانم كه شلاق را يكي از شما گرفته و قايم كرده، بهتر است خود تان آن را پيدا كنيد! من به شما پنج دقيقه وقت ميدم كه شلاق را پيدا كنيد، ورنه خودم مي دانم چه كار كنم". بعد از صنف خارج شد. دانش آموزان متعجب شده بودند، هركس به ديگري مي گفت که كي گرفته باشد، كِفتان نيز با صداي بلند صدازد " او بچا! هركس گرفته بِده، ورنه معلمه خو مي شناسين؟" هيچكس جوابي نداد.
معلم با سرمعلم بارديگر بعد از چند دقیقه ای وارد صنف شد و گفت "چه طور شد، پيدا كدين يا نه؟". كسي جواب نداد، دوباره معلم با خود گفت "مه مي فامم حالي چطور پيدا كنم".
معلم خودرا به شاگردان نزديك نمود و شروع كرد به نگاه كردن به چشمان يكايك از دانش آموزان، نوبت به هر دانش آموز که مي رسيد، کوشش مي كرد تا پِلك نزند و خودرا استوار در مقابل معلم نشان دهد تا معلم شك نكند. معلم همينطور ادامه داد تا نوبت به عارف شوخ ترين شاگرد صنف رسيد، همينكه به چشم عارف نگاه كرد، از دستش گرفت و كَشيد به سمت جلو صنف.
– همي گرفته، مه مي فامم كه غير از اي ديگه هيچ كس نگرفته، از چشمايش فاميدم، بگير دست خوده!
معلم شروع كرد به چوب زدن.
– "يك، دو، سه، چهار، پنج ……، ديگه دستت را بگير! "يك، دو، سه، چهار، پنج ……
هرچه زد عارف خم به ابرو نياورد وحتي چشمش هم تر نشد.
– خوب ايته نميشه، شروع كرد به زدن به پشت و كمر عارف، بازهم عارف اقرار نكرد، 
همه تعجب كرده بودند که وقتي عارف در مقابل اين همه لت و كوب هيچ عكس العملي از خود نشان نداده بود، معلم چطور ازچشمانش فهميده بود كه شلاق را عارف گرفته ويا قايم كرده است.
– مي فاميدُم كه نميگي، مه ايناره مي شناسم، اينا از….. است از ……، باز مه مي فامُم چه كار كنم.
باناراحتي و عصبانيت، معلم دوباره صنف را ترك كرد و بدون كدام نتيجه اي از صنف خارج شد. صنف براي چند لحظه اي ساكت و آرام بود، همين بود كه بعضي از شاگردان دور عارف جمع شدند و اورا دلداري دادند. 
آن روز از درس خبري نبود و فقط كِفتان ها دَم دروازه هاي صنف ايستاده بودند. تا دروازه اداره مكتب باز مي شد كِفتان صدا مي زد "آمد، آمد". با شنيدن اين كلمه همه صنف ساكت و آرام مي شدند. وضعيت به همين شكل پيش مي رفت كه صداي زنگ تفريح به صدا در آمد و شاگردان آرام آرام از صنف ها خارج شدند. 
واحد پسر معلم شلاق گُم كرده؛ كه كيف بلند و بزرگي داشت نيز از صنف خارج شد تا نزد پدرش رود. هنوز نان روغني و شيشه دوغش را از كيفش درنياورده بود كه چشمش به شلاق پدرش افتاد، شلاق را از كيفش بيرون كشيد و طرف پدرش پيش نمود.
– آغا، آغا، اينه شلاق، از ديروز داخل كيف مه مانده.
زنگ تفريح تمام نشده بود كه شاگردان مكتب خبرشدند كه شلاق معلم از داخل كيف واحد پسرش پیدا شده. 
با اين حال دانش آموزان چه عكس العملي مي توانستند در برابر مُعلم از خود نشان دهند؟ هيچ، چون همه از او مي ترسيدند و حتي بعد از پيدا شدن شلاق حتي يك نفر هم نتوانست كه به معلم چيزي بگويد. تنها كاري كه دانش آموزان به اصطلاح شوخ صنف هفتم مي توانستند انجام دهند اين بود كه وقت تفريح و رخصتي مي كوشيدند درداخل سالون مكتب، شلوغ راه اندازند و آهسته گوش واحد پسر معلم را بِكشند، نيشگوني از او بگيرند ويا از كيفش كَش كنند و فرار كنند تا بجاي معلم از پسرش انتقام گيرند.
باوجودیکه وضعیت کاملا برخلاف میل معلم غلام به پیش می رفت، ولی او هیچگاه حاضر نشد تا مکتب را ترک کند و با تحمل و آرامش به تدریس خود ادامه می داد. همان تلاش ها و زحمت های معلم غلام بود که سالانه چندین دانش آموز از صنف هفتم این مکتب فارغ می شدند و شامل دوره های متوسطه در مکتب های داخل شهر می شدند و موفقانه می توانستند درس های خودرا به پیش ببرند. اکنون شاید کمتر رشته تحصیلیِ باشد که شاگردان معلم غلام از آن رشته ها فارغ نشده باشد. اگر معلم غلام را دیدید، سلام مارا به او برسانید و دستش را نیز از طرف ما ببوسید و برایش بگویید که بالاخره تو توانستی موفق شوی و مسئولیت خودرا به خوبی انجام دهی.
یادداشت: این مطلب به پاس ابتکار ریاست معارف غور که سال آموزشی را از ابتدای ماه ثور (45 روز دیرتر از ولایت همسایه اش هرات) به تمام اهل معارف تقدیم می گردد. به امید روزی که هیچ طفلی در افغانستان از نعمت سواد محروم نماند.