آرشیف

2015-7-3

غلام صدیق صابر

پـشـیـمـانــــــی

 بی خبـر ازروز فردا بوده ام دایم به خواب
سـرنـوشـت زندگی دردست مـن گشته خراب

محفلی ازشـورومستی گـر شنیدم هرکجاست
مـی دوانم تـوسن سرکـش بـه سوی نـا ثـواب

جلوه ی امـوال دنـیا چشم هـارا کـرده کـور
درحساب نــادرسـت فـرجـام افـتـیم در عذاب

دردیـار محــفـــل دانـا نـرفـتــم یــک زمان
زین سبب در قـلب من حرمت نیفتاد از کتاب

گرکسی ازمـن بجـوید مطـلبی ازخیـروشـر
من خجل باشم به نزدش چونکه هستم لاجواب

هـرکه آمد درجهان مانند مهمان بـوده است
پـیک اجـل رهنـمـونـش می کنـد انـدر تـراب

می کشانـد آدمـی را حب دنـیـا سـوی خـود
نیست سودی در حقـیقت میفریبد چون سراب

مظهر لطف خداهست نور علم درمـومنان
هـرکسی محـروم باشد جان دهـد در منجلاب

نیست برصابر دیگر راهی که آرامش کند
جز تضرع به حضور آنکه می باشد تواب