آرشیف

2015-9-15

غلام صدیق صابر

دوســــت

آن نـفس برمـن حرام گرنه بینم روی دوست
گـرچه نـدیداین دلـم شـفـقـتی
 ازسـوی دوست

محـوگشتـم هـم جنون هـوش وفکـرم یکسـره
وصل لیلی درسراست افتادم در کوی دوست

یــعـقــوب کـنـعــان راکــرده بــیــنا خـالــقـــم
تاکه بروی عرضه
 کرد پیراهن و بوی دوست

دلـبـران خوشـنمـا بـرهــمـه دارنــد جــفـــــــا
آزار هــردل بـوده
 عـادت وهـم خـوی دوست

گـرغـزلــم کـم کـند عـقــده یــی از قــلب زار
می نـویسـم شمه یی تا
 رسـد به سوی دوست

بــرخــیال روی اوخـواب نـمی آیـد بـه چشـم
مظهـرصنع خداست چهـره ی نیکوی دوست

دادی تـو صابرزدست هـرچه داشتی با خبر
برسـربـازارعشـق وسلسله ی مـوی دوست