آرشیف

2016-2-7

غلام صدیق صابر

راه آرامــــــــش

بیخبرازروز فـردا بـوده ام دایـم به خواب
سـرنوشت زنـدگی در دست مـن گشته خراب

ازجوانان شورومستی گـر شنیـدم هـرکجا
مـیدوانـم تـوسن سـرکش به ســوی نـا ثــواب

جلوه ی امـوال دنیا چشم هـارا کـرده کور
در حساب نـادرسـت فـرجـام افـتیـم درعـذاب

دردیــار مـحفـل دانـا نـــرفـتـم یـک زمان
زیـن سبب در قـلب مـن حرمت نیفتاد ازکتاب

گرکسی ازمن بـجـوید مطلـبی ازخـیروشر
من خجل باشم به نزدش چونکه هستم لاجواب

هرکه آمد درجهان مانند مهمان بوده است
پـیـک اجـل رهـنمـونــش می کـند انـدر تراب

می کشاند هـرکسی راحب دنیا سوی خود
نیست سودی درحـقـیقـت میفریبد چون سراب

مظهر لطف خداهست نورعلم درمـومنان
هـرکسی محـروم بـاشد جـان دهد در منجلاب

نیست بر صابر دیگرراهی که آرامش کند
جز تضرع به حضور آنکه می باشد تواب