آرشیف

2015-6-19

رهگذر .

شهر حـقـیـقـت

سرزمینی بود که همه  مردمش دزد بود ند . شب ها هرکسی حتی پادشاه شاه کلید وچراغ دستی دزدانه اش را برمی داشت و به دزدی خانۀ همسایه اش میرفت .درسپیدۀ سحر که باز می گشت  می دانست که خانۀ خودش هم غارت شده است .وچنین بود که رابطۀ همه باهم خوب بود کسی هم از قاعدۀ حاکم در شهر نافرمانی نمی کرد .

 این از آن می دزدید وآن از دیگری وهمین طور تا آخروآخری هم از اولی . خرید وفروش درآن سرزمین فریبو کلاه برداری بود وبس . هم فروشنده وهم خریدارسر هم کلاه می گذاشتند . حکومت هم مرکب از جنایت کارانی بود که مردم را غارت میکرد ومردم هم  جز چور کردن وفریب دادن دولت فکری دیگری نداشتند. چنین بود که زنده گی بی هیچ کم وکاستی جریا ن داشت وغنی وفقیری وجود نداشت ،عدالت ومساوات بر قرار بود.

ناگهان بدون آنکه کسی بداند درآن سرزمین آدم درستی پید اشد . شب ها به جای برداشتن جوال وچراغ دستی وبیرون رفتن از خانه ، درخانه می ماند تا سیگار بکشد وداستان ورمان بخواند بخواند .دزد ها می آمدند ومی دیدند چراغ روشن است ،بدون اینکه به دزدی مؤفق شوند راهشان را می گرفتند ومی رفتند .

زمانی گذشت ، باید برای او روشن می شد که مختاراست زند گی اش را بکند وچیزی ندزدد ، اما این کارش مانع رزق وروزی کسی بود که باید خانه اش را می دزدید . در برابر هرشبی که او درخانه می ماند ، خانوادۀ در فردای آن صبح نانی برسفره نداشت .

مردِ خوب دربرابر این دلیل ، پاسخی نداشت ، به ناچارشب ها ا زخانه بیرون می رفت وسحر به خانه برمی گشت . اما به د زدی نمی رفت . آدم درستی بود عادت وجرأت دزدی نداشت . می رفت وروی پل می ایستاد فقط جریان آب را نظاره میکرد . باز می گشت ومی دید که خانه اش غارت شده است .

یک هفته نگذشت که مرد خوب درخانه خالی وبدون هبه ودبه اش نشسته بود ، بدون پول ونان  اما باید اینرا بگوییم که درین کار گناه از خودش بود چون رفتار او قواعد ونظم حاکم بر جامعه را بهم ریخته بود.اومی گذاشت که از وی بدزدند اما خود چیزی نمی دزدید . دراین صورت همیشه کسی بود که سپید ه ی سحر به خانه می آمد وخانه اش را دست نخورده می یافت ،این خانۀ بود که مرد خوب باید غارتش میکرد که نمیکرد . با این کار مرد خوب آنانی که غارت نشده بودند  پس ازمدت زمانی ثروتمند شدند طوریکه دیگر حال وحوصلۀ دزدی رفتن را نداشتند. واز سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه ی مرد خوب می آمد ند ، چیزی برای دزدی نمی یافتند وفقیرتر می شدند . دراین زمان ثروتمندها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند وگذرآب را درزیر آن تماشاکنند . واین کارجامعه را بی بندو بست تر کرد ؛ زیرا خیلی ها غنی وخیلی ها فقیر شدند .

سر انجام غنی ها به این فکر شدند که اگر شب ها به روی پل بروند  فقیرتر خواهند شد . تصمیم گرفتند به فقیرها پول بدهند تا برای شان دزدی کنند . قراردادها تنظیم شد ، دست مزد چند درصد تعیین گردید . والبته دزدها  که همیشه دزد خواهندماند  می کوشید ند تا دزدی وجعل کاری کنند . اما مثل گذشته غنی ها غنی تر وفقیرها فقیرتر میشد ند .

بعضی از غنی ها آن قدر غنی شدندکه دیگر نیازنداشتند دزدی کنند یا بگذارند کسی برایشان بدزدد تا ثروت مند باقی بمانند . اما همین که دست از دزدی برمی داشتند دوباره فقیرمی شد ند ، زیرا فقیران ازآنان می دزدیدند ، بعد تصمیم گرفتند  به فقیرترها پول بدهند تا از ثروتشان دربرابرفقیرها نگهبانی کنند. اما بعد ها پلیس به وجود آمد وزندان را ساختند وراه دزدی را گرفتند.

وچنین بود که چند سا ل پس ا زظهورمرد خوب ، دیگرحرفی ازدزدیدن ودزدیده شدن درمیان نبود ، بلکه تنها از فقیروغنی سخن گفته می شد واز تفاوت های طبقاتی، درحالی که همه شان هنوز دزد بودند .

مرد خوب ، نمونه ای منحصربه فرد بود وخیلی زود ازگرسنگی درگذشت .

 آیا این مرد خوب درکشورما وجود دارد؟ واگر باشد می تواند زنده بما ند؟