آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

دو رنـگــــی بــــاد

 

 

دیروز 

وقتیکه ،از پشت دیوار باغ  میگذشتم

صدایی  منادی بادرا شنیدم

که آمدن خزان را

در آن سوی  دیوار جار میزد

 

وباغ را دیدم 

که افسرده و رنگ پریده بود

درد روزگار در تار  و پود  آن  تنیده  بود 

و زهر  اندوه به رگ های آن  دمیده بود 

 

گل بوته در چمن ، در سوگ غنچه  نشسته بود

دختر رز شیشۀ شادی  شکسته بود

بنفشه درلب جو ،سر فگنده بود

نیلوفر عورت خویش در حجاب بسته بود

دوخت سایه زآغوش  سپیدار  پیر  گریخته بود 

تاج زمردین ز شاخ  چنار  ریخته بود

 

قناری  رفته بود

جز بانگ  دلخراش باد 

هیچ صدا نبود

 

و باد ،

ازین سو به آن سوی باغ 

بیباکانه میدوید

بدور هر گل بوته  ابلهانه میچرخید

به هر شاخ پست و بلند  شتابانه می خزید

وقتیکه ،به فرق  کاجی  قد بلند  می رسید 

به تمام صدا ، در تمام باغ  نعره میکشید

و با خیزی دیگر 

در وسط باغ ، برفرش مطلای  منقوش 

که زبرگ ها  و گل ها 

به راه  سر لشکر  خزان  ساخته بود 

چو دیوانه می رقصید

آن بسکه دویده ،چرخیده ،خزیده  و رقصیده بود

پیراهن خاکی در تن اش  پاره پاره بود

و از جوش احساس در وصف خزان 

یخن دریده بود

 

آن همان باد بود

که در جشن میلاد  بهار 

در بزم سالگرد  گل 

در زیر ساز باران ، مستانه رقصیده بود

و آستان باغ ، دست باغبان و پای  سر قافلۀ بهاررا  رندانه بوسیده

 

باغبان 

در آن روز خزان ، ساکت و پریشان

در کنجی باغ ، سر در گریبان برده بود

یاد بهار ، بیداد خزان 

و دو رنگی  مضحک باد

فکر  زاو ربوده بود.