آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

آئینهٔ دریـــــــا

نیمه روز بود 
آفتاب تموز برفرق کوه پیر
تازیانه می زد
هوای سکوت باردره
برشانهٔ سبزجنگل سنگینی میکرد
دهن خشک آبشار مرده در پای کوه
درانتظارباران بازمانده بود
دریا دربستر وادی ز وسوسه می پیچید
ومردی خسته دلی در ساحل آن
چون صخره لمیده بود
خیال اوبه آن طرف گریخته بود
وبه دوردستها رفته بود
به آنجا 
که روزگار گنجینهٔ اورا به یغما برده بود
نگاه اوبه روی بلورین دریا دوخته بود
آتش فروزان در دل اش خروشان بود
آب دریا زنفس اش جوشان بود
او خواب د یده بود
که یار رفته را در آئینهٔ دریا میتوان دید 
ودویده رفته بود
او خواب دیده بود

شعر: از یونس عثمانی
ارسالی : یونس عثمانی٬ وانکوور٬ کانادا 
با عرض سلام واحترام مجدد