آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

بستر تب آلود

شب از نیمه گذشته بود

آخرین ذرۀ لاشۀ روشنی 

در شکم شب هضم شده بود

آخرین پارچۀ هیاهوی  روز 

در حلقم سکوت شکسته بود 

هوای باغچۀ خانه ام 

بدن سرما خوردۀ خودرا 

در نمد  گرم  غبار پیچیده  بود 

تصویر فردا در پردۀ تاریک  زمان 

نمایان نبود 

من در بستر تب آلود اندیشه ها 

ساکت و بی حرکت  افتاده بودم 

چشمان ام  کشاده بود 

دستان ام چون شاخ های  نخل سرما زده 

در دو کنارم  خشکیده بود 

و  نگاه ام را در صفحۀ عاج گونۀ رویم 

یخ زده بود 

انگار که جسدم در هرم  سرد تاریکی 

مومیایی  شده بود 

افکارم  بامن نبود 

آنها در آغاز شب 

ز دریچۀ تنگ خواب  بیرون جهیده بود 

و در امتداد کوچه  های   خلوت  رویا 

به  دور  دست ها رفته بود 

تا از میان  گمشده گان  در آن سوی گردنه ها 

اورا پیدا کند .