آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواف

 

قافلهٔ بی درای زمان به آن سوی بادیه رفته بود
گرز یل شام دیهیم سلطان روزراشکسته بود
الههٔ آتش پرستان شب
درمعبد شفق آتش افروخته بود
خنجرالماس ماه
آخرین اشعهٔ زرین آفتاب را
زگردن آسمان بریده بود
تک تپهٔ کهنسال
که تمام روززدست آفتاب تبرخورده بود
بدن افگار اش رادرکرباس تاریکی پیچیده بود
شکم قبرستان پیر زاجسادانسان پندیده بود
او برسرمزارکسی چون جسدبی تابوت افتاده بود
لبان ترکیده اش برپیشانی درشت آن چسپیده بود
آغوش اش برتودهٔ خاک عریان گسترده بود 
سینه اش بر آن سینهٔ فشرده بود
دامن اش پرازستاره بودـ
قطره های اشک که زدیده ریخته بود
هرآن که درآن جابود یکبارمرده بود
وازعذاب مرگ دیگررهیده بود
مگراودرآنروزصد بار مرده بود
صد بار چاشنی مرگ را چشیده بود
او مرده ترین مرده درآن قبرستان بود

شعرـ از یونس عثمانی
ارسالی ـ یونس عثمانی