آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

شبسـتـــان

 

شبستان است
زورق ماه در قلزم تاریکی فرورفته است
کشتی آفتاب در آن سوی اوقیانوس تاریک آسمان
شکسته است
رنگ ازرخ چمن
وروشنی ازکف روز رفته است
به هر کجا که می روی
وبه هر طرف که می نگری
در قبضهٔ شب است
قومی نا بینا و سیه دل
در پی یک مشت روشنی
در کوچه های تاریک شهر سرگردان اند
دوکان چراغ بسته است
چراغ فروش را به جرم اینکه روشنی میفروخت
به دار کشیده اند

شنیدم که فردا سفر داری
وبه آن سو ها می روی
به آن جا که انتها می انجامد و بی انتها آغاز می شود
به آن سوی مرزی که
قافلهٔ زمان در رباط ابدیت می خوابد
من با تو می روم
وتا آنجا که می توانم
ترا به شانه میبرم
وتو هرگاه که بر می گردی
برای من یک چراغ بیاور
ویا یک ذرهٔ نور از آفتاب
چنان ذرهٔ که
هم دل را و هم دیده راروشن کند

شعر ـ از یونس عثمانی
ارسالی ـ یونس عثمانی 
وانکوور، کانادا
با سلام و احترام مجدد خدمت شما عزیزان