آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

جـــــــال بـــــد گمانی

 

یار به من باور ندارد
او بیهوده شب پرست ام میخواند
و مراکه از برکهٔ شب گریخته آمده ام
پاسبان شب میخواند
هر چند اورا گویم که از شب درگریزم
باور نمی کند
پنداردام که دزد شبگردی گرسنه ام
و روشنی را از او می دزدم
دست و پایم را می بندد
به سیه چاه شب ام می برد
من چون موج نوزادی که در چنگ گرداب گیر مانده است
در جال بدگمانی گرفتار آمده ام
و راه فرار ازآن ندارم
مگر که در خود بپیچم و بهاری نو فرآورم
تمام بدن ام را آفتاب پرست بکارم
شگوفان شوم
یک دشت گل آفتاب شوم
واز رونق بهار زرد خود پرآوازه شوم
که «غلام آفتاب ام» و همه ره آفتاب جویم

ارسالی ـ یونس عثمانی
شعر ـ از یونس عثمانی با سلام و درود مجدد 
کانادا، وانکوور