آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

نــازنـیـــــن

 

 

آمدن ات به یادام می آید٬نازنین

آن شب که آسمان ستاره هارا

درخورجین ابرپنهان کرده بود

آن شب که خدا ماه را

درریسمان باران بسته بود

آن شب که تاریکی بد مست

چراغ خانه ام را کشته بود

آن شب که من در سیه چاه سرد تنهایی

درانتظار لمحهٔ روشنی وگرمی

دعای امیدوارمیکردم

که تو با چراغ آمدی

با چراغ دردست٬ باچراغ درپیش

باچراغ برسر آمدی

تو چون آفتاب خدا چراغان آمدی

از هزار طرف برمن دمیدی

چراغان،چراغان ام کردی

من چراغی در دل برافروختم

چراغی در هر حجرهٔ وجود خود روشن کردم

تا برافروزم و کهکشان شوم

با تو همگام شوم

که نور،شوق و امید را

در خویشتن جاودانه کنم

واز عشق تو ابدیتی بسازم

مگر،افسوس که تو رفتی

رفتن ات به یادام می آید،نازنین

در آن روز تیغ قضا

شاهرگ انصاف را بریده بود

در آن روز شور زنده گی

در رگهای زمان خشکیده بود

در آن روز کاسهٔ بخت من واژگون شده بود

که تو ناگهان رخت سفر بر بستی و رفتی

چراغ خودرا از من گرفتی

و آفتاب خودرا با خود بردی

این چه آمدن و رفتن بودـ

زنده کردن و دوباره کشتن

که تو کردی،نازنین؟

شعرـ از یونس عثمانی

ارسالی ـ یونس عثمانی

وانکوور٬ کانادا

با عرض سلام و احترام مجدد