آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

خـــارسـتـــــــان آرزو

 

 

لشکرشب برسربام خیمه زده بود
روشنی نوزادشمع درگهواره غنوده بود
پرستوی سکوت زهیاهوی بادگریخته بود
وبه گوشهٔ خاموش من پناه آورده بود
نگاه ام را پروانهٔ رنگین بالی ربوده بود
که تن بیجان خودرادرپای شمع
دربال خود پیچیده بود
او درجانبازی تندیسی نمایان فرهادبود
دل ام برای اومی طپید
که شمع اورابه جرم عشق
باخنجرشعلهٔ خودگردن زده بود
چریک خشمگین باددرپی نابودی سکوت
پنجره هارا می کوبید
وسپاه شب درصددکشتن روشنی شمع بود
درآن شب هولناک
مراخواب زمژگان وفکرزسرپریده بود
دردهکده موسم دروبود
مردم ده گندم های خودرا دروکرده بودند
میخواستم فردا به بازار بروم
یک پشتاره داس بیاورم
وخارستان آرزوهارادرسینه دروکنم

شعرـ ازیونس عثمانی
وانکوور،کانادا