آرشیف

2014-12-29

یونس عثمانی

گـــــــــــــــاو سنگـهــــــــــا

 

دریای ده ما خشک و بی آب بود
در گوشه ای آن دریای تشنه
یک گله گاو سنگهای پیر پراگنده بودند
شماری از آنها در یک پهلو لمیده بودند
و دیگران تا سینه در بستر سنگفرش دریا مدفون بودند
پنداشتی که آنها فیل چوچه های گرسنه بودند
و پستان دریا را می مکیدند
آفتاب تند خوی ده
آن قدر به فرق آنها کوبیده بود
که مغزهای سر شان ذوب شده بود
و خرد و عاطفه درنبض های شان مرده بود
مگر شکم های آن ها پندیده بود
و انباری پندار واهی در آن ها گندیده بود
در آن سوی دریا
درانجام وادی طولانی
کوهی قد بلند ایستاده بود
و چپن ابریشمی سبز بر شانه کرده بود
گهی که ابر های جوان به سوی آن می آمدند
و به آن آغوش می دادند
گاو سنگها از حسادت تب می کردند
و هذیان سر می دادند
که آن ها بر تر از آن کوه پر عظمت بودند
و ابر ها می بایستی پای آن ها را می بوسیدند
من هر چند که در راه زنده گی جلو تر می روم
و در امتداد آن راه با مسا فران تا زه برمی خورم
آن گاو سنگها را بیشتر به یاد می آورم
نمیدانم٬چرا؟

 

یونس عثما نی
کانادا