آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

نذر شــــاه مردان

 
هرات 1385/07/12
قريه ما دردرازای یك دره واقع شده بود ودوطرف آنرا دوراسته كوهي به صورت رودرروفرا گرفته بود ، چشمه اي نيز دروسط قرارداشت كه قریه به امید آن زنده بود وآب گوارای آن کشت وزراعت قریه  وهم خوردن وآشامیدن اهالی راكفايت ميكرد .
درقریه تصامیم مهم وقتی گرفته میشد که اهالی قریه بعدازکارروزانه دم دمای غروب پیش قلعه جمع میشدند ،اگرتابستان بود درسایه دیوارواگرزمستان وپاییز بود روبه آفتاب و درگرمای دیوارقلعه می نشستند ،ازهردری سخن میگفتند ، رویدادهای مهم وداغ روزرانیز درآن جا بهم خبرمیدادند،وازآنچه که درطول روزدیده وشنیده بودند به دیگران میگفتند، ممکن است عبارت معروف "خبرهای پیتوی "ازهمین پیتونشینی های قریه جات  برگرفته شده باشد ….
 دریکی ازهمین پیتونشینی هاودریک نمازدیگرپاییزی اهالی تصمیم گرفتند که مثل سایر قریه جات آستین همت بالا زده برای قریه سموج بزنند ، چرا که درانتهای دره ونه چندان دورازقریه یک پایگاه نظامی ازمجاهدین بود که برعلیه نیروهای روسی میجنگیدند ،واین پایگاه که به آن درقریه " کمیته " میگفتند هرچند وقت یکبار ازطرف طیاره های میگ روسی بمباران میشد ، وقریه نیزازاین همسایگی  به گناه آنان می سوخت وطیاره ها بیشتربمبهایشان را روی قریه می ریخت ،به این خاطراهالی تصمیم گرفتند برای نجات جان شان سموج بکنند ، كه اگرايندفعه بمباران شد مثل دفعه هاي پیش تلفات انساني نداشته باشيم ..با این تصمیم  ازفردا اهالی دست به کارشدند ، ازهرخانه یک مرد حاضرشدند، با بیل وکلنگ شروع کردند به کندن کوه . به مدت چند روز درکمرکوه و درمکانی که برای همه اهالی ده نزدیک بود یک سموج قشنگ دردل کوه کنده شد ….
اين سموج طوري بود كه وقتي وارد آن ميشديم اول یک تونل درازبود به طول حدود ده متردرسینه کوه ، که میشد به آن دهلیزگفت ، بعد ازداخل دو گولايي به دوطرف یکی به راست یکی به چب کنده شده بود ،آن هم دوعلت داشت يكي اينكه وقتی بمی به دره اصابت میکرد ، اگرتراشه ها وپارچه هاي بم به داخل آمد كسي رازخمی نکند، دوم اینكه سموج را به دوقسمت زنانه ومردانه تقسیم ميكرد كه به يكي زنان قریه وبه ديگري مردان قریه درموقع بمباران باید ميرفتند . واين سموج با یک دهلیزودواطاق دایره شکل خود به اندازه اي بود كه اگر خوب جمع مينشستيم درهركدام خوردوبزرگ ساکنین قریه جا ميگرفت …
آنروز نيز مثل هميشه زندگي درقريه جریان داشت واهالی به کاروبارروزمره خودسرگرم بودند که طياره ها رسيدند ، اول صداي آن شنيده شد كه صداي هليكوبتربود ،ازصدای آن همه اهالی فهمیدند که هلیکوبترتوبداراست ، خورد وکلان قریه با صدای انواع طیاره ها آشنا بودند ، کوچکترین عضوقریه صدای هلیکوبتر توبداررا ازهلیکوبترباربری تشخیص میداد . بعد هم صداي جت ها غرش كنان فضاي تنگ دره را درهم شكافت وهلهله وسرصدا درميان ده به راه افتاد ،خوردوکلان ده به طرف سموجي كه براي همين روز كنده شده بود وبه انتظاردهن بازکرده بود ، دوان گرفتند . زنان هرکدام یک طفل را به بغل ویکی را درحالیکه می دویدند ، به دنبال خود میکشیدند ، مردان به دنبال آنان سعی میکردند اول زن واولاد خودشان را داخل سموج جا دهند ،…آخرين نفراي قريه داخل دهليز سموج بودند که اولين بم نيز صدا كرد، بعد صداي غرش طياره جت كه نشان ميداد صاحب همين صدا بم را انداخته ، چند تا سنگ ريزه همراه گردو خاك ازسقف جداشد روی سروگردن ما ن ریخت .  دراين موقع ملا شروع كرد به دعا وديگران را نيز امرکرد كه به دنبال او دعاي "امن اليجب…" را بخوانند ، ملا مي خواند وبقيه تكرار ميكردند ؛ "امن الیجب المضطره …."ازبخش زنانه سموج صداي جيغ وداد مي آمد و نميشد فهمید چه میگویند .دراين موقع يك بمب دیگر طوري صدا كرد كه ازموج آن همه ازجا پريدیم ، جیغ ودادسموج را پرکرد، يكي ميگفت الله اكبر، يكي ميگفت لااله الالله يكي … به نظررسيد درست به بام سموج خورده است ، براي لحظه اي صداي ما درميان صداي انفجار گم شد ، داخل سموج از گردودود تاریک شد ، بوی باروت درفضای تاریک سموج پخش شد، خاك وسنگ ريزه  برسروروي ما فرريخت ،دراین موقع استا رحمان همه را دلداری داد ؛ "وارخطا نشین ، بام سموج بسیارمحکم است ، به ای بما چرتش خراب نمیشه …"مگرما نزديك بود زرترق شويم ، ناظرخرکارصداکرد : دماغای تانه بگیرین که شیمیایی نباشه ، .." استا عبدال زود لنگی اش را ازسرش برداشت انداخت مابین وگفت : بگیرین دودش کنین ، میگن دود تکه دود شیمیایی را ازبین میبره ،.." معلم سرور جواب داد : " نه نه نترسین، شیمیایی نیس . شیمیایی دودش سفید اس ، ای دود سیاه است ….  " ملا ادامه داد : شیمیایی خدا نکنه باشه ، …"
 صداي جت همچنان درفضاي دره مي پيچيد كمي دورميشد بعد دوباره نزديك ميشد وقتي نزديك شده می آمد، همگي بادودست گوشهاي مان را محکم ميگرفتيم وبه انتظارفرود بم دیگری نزدیک بود دلمان ازسینه کنده شود ، طياره كه دورميشد تا دوباره براي دوربعدي برگردد ، مايك نفسي تازه ميكرديم ، دراین فرصت چيزهايي باهم ميگفتيم ، يا دعاراتكرار ميكرديم ، "امن الیجیب المضطر…. " دراين موقع ملا كه يادش رفته بود چه دعايي ميخواند، دم به دم ميگفت ؛ "کلمه یادتان نره لاالاه الالله …" درحالیکه صدایش میلرزید دستورداد : "هركی هرچه ازقدرت اش اس يك نذري به نیت شاه مردان به گردن بگيرن ". کلگی گبِ ملا را تاييد كرد ند، يكي ازآن ميان به بخش زنانه صدا كرد كه :" آهاي سياسرا نذربه گردن بگیرین نذر..شايد ازشما قبول شوه ماكه گناهكاريم …ملا ميگه نذربگيرين، نذر .." به اين صورت نذورات شروع شد ،هركس نيت ميكرد كه اگرازاين بلا نجات يافت .. فلان چيزرا نذرشاه اوليا كند … حاجي خیرالدین  كه پهلويم نشسته بود باصداي بلند اعلام كرد طوري كه کلگی شنيدند ؛ "نرگاو سیاه " را به نيت شاه اوليا نذركردم كه خدا به حق اولاد پیامبرش مارا ازای بلا نجات بده …"درهمين حال بم دیگری فروافتاد وبرای لحظه ای هیچ کدام چیزی نفهمیدیم ،با صداي اين بم ميان سموج تاريك شدنفس درسینه ها گیرکرد ، یکی درتاريكي فريادزد؛ زنده بگورشدیم…"
 بم درست به دروازه سموج خورده بود ، براي لحظه اي سموج ازدهن كورشد وهمه جا تاريك شد . خليفه قادردادش درآمد که ؛"همان موقع گفتم كه يك سوراخ ديگه ازاي طرف بكنيد كه اگه خداناخواسته يكي كورشد زنده به گورنشيم ، كی گوش داد ؟" ملا دوباره صداکرد؛ "كلمه تان را بخوانيد ،حالی وقت اين گبا نيس ،حلاليت بطلبيد ..لاالاه الله ……." درهمان حال حاجي خیرالدین دوباره صدا كرد ؛ "جوانه سرخ " هم نذرحضرت …." درميان صداي ديگران صدايش گم شد، که دیدیم يك سوراخي ازدروازه سموج به داخل روشني انداخت ،همه ازشادی هلهله کردند ، يكی ازميان جمع  صداکرد ؛ " بيشكت شاه مردان  ، نذرحاجي كاراش را کرد … " حاجي خیرالدین سرفه بلندي درتاريكي انداخت و گفت ؛ " شما هم زياد كنيد ….." صوفي خداداد گفت ؛"اين سوراخ سموج ام ازدورمالوم ميشه ،يك خاروخاشاك بايد روي آن مي انداختيم كه مالوم نشه ، طیاره که  كورنيس .."رجب سرخ ادامه گبای صوفی را گرفت که ؛ " دوربينايي داره كه مارا به داخل همي سموج ام مي بينه… " تا این گبا گفته شد ، صدای جیت ها کمتر شده بود ، تاانکه کم کم  به کلی گم شد و این آخرین بم بود که به قریه اصابت کرد…
 
بمباران خلاص شد، همه به سلامتي ازداخل ، همان سوراخ را كنده ازسموج برآمد يم . هركس يك چيزي ازدست داده بود ،كسي خانه اش لمبيده بود ، كسي مرغي كشته داده بود، كسي گوساله اي …ولي هيچ كس ازكسي به فضل خدا ضايع نشده بود. دراين ميان همه اهالي قريه درته دل خوش بودند كه هم "جوانه سرخ "حاجي زنده است وهم "نرگاوسياه" …
ساعتها ازبمباران گذشته بود ونمازديگرهمان روز بود، طبق معمول هرروز كه مردم درپناه ديوارقلعه جمع ميشدند ازهررویدادی  درزندگيشان سخن ميگفتند . آنروز نيزجمع شده بودند ، ولي امروزگب ازبمبارانِ پیش ازچاشت بود ،همه ازگریزوافتاد وترس همدیگربه هم طعنه میزدند ومی خندیدند ، كه ملا ميان گفتگوی دیگران گب نذررا به میان کشید وگفت ؛ "خوب خدابه آبروي شاه مردان  فضل كرد و ما به سلامت نجات يافتيم ، هیچ کسی نیس که ازای چیزا نترسه …حالا برا ي اینكه ديرنشود ، وهم تعداد نذرها ازقراری که درسموج گفته میشد ماشالله زياده ، بياييد كه همي نذرها را سروسان داده سرشته كنيم …"
با پیشنهاد ملا قرارشد هركس هرنذري كه به گردن گرفته درمحضرعام برای همه  اعلان كند و ملاهم لیست بگیرد ،تا يك آمار ي به دست داشته باشيم و براي برگزاري آن يك فکری کرده سرشته ای بگیریم  … هركس به نوبت یک چيزي گفت که هیچکدام چیزدندان گیری نبود ،پنج سیرآرد ازاسحاق دراز بود ، یک دوره ختم قرآن شریف ازجمعه خان لنگ بود ، ده روزروزه صوابی اززن سلیم چوپان بود که سلیم ازطرف زنش اینرا به مجلس گفت ، چهارده دانه خایگینه به یاد چهارده معصوم ازبی بی زرین گل شد که سردارسیاه پسرش به مجلس اعلان کرد ، یک سفرزیارت شاه مردان ازنه نه قربان بود ….،همه گوش وچشم شان به دهن حاجی خیرالدین بود ، نوبت كه به حاجي خیرالدین رسيد گفت :"ازما كه خدا قبول كند ،هموطه که  در سموج هم گفتم ، همان" مرغ سياه" بود كه آن هم بلاي جمعيت را برده كشته شده است ، بجا ي آن من يك دانه پتير(فتير) …." ازاین حرف همه تعجب كردند وزمزمه ای بین جمعیت درگرفت ،من نيز ازسلامت گوشهايم به شك شدم ، من وخيلي ها شنيده بودند كه وقتی بم اول به بام سموج خورد،حاجی صداکرده بود؛ "نرگاوسيا " ودربم دوم که به دهن سموج خورد صداکرد ؛ "جوانه سرخ "… با زبان خودش درسموج صداکرده بود ….،ازآن طرف صوفي رحیم که با حاجی سیالداری ودلبدی دیرینه داشتند ، همیشه درپی بهانه بودند، تا با طعنه ای کینه اش را به هم نشان دهند ، تاب نياورده گفت :" حاجي صاحب تو گفته بودي نرگاوسياه …"
حاجی خیرالدین جواب داد : " کی گفته نرگاو سیاه ؟ من گفتم مرغ سیاه ، توبه گوشتان نرگاوسیاه آمده …"
 صوفی رحیم جواب داد :"خوبه که کلگی شاهده …."
حاجي خیرالدین پريد میان گبای صوفی وصداکرد : "درآن غلغشک و سرصداي بمباري  تو گوزته نميتانستي بگيري ، ازكجا فهميدي كه من چه گفته ام ؟ "
صوفی با خود زمزمه کرد ،طوریکه همه شنیدند :" بازی بازی با ریش بابا هم بازی " حاجی خیرالدین با شنید ن این گب ، جوش آورد وجواب داد :" بازی کجا بود ،کدام پدرنالد با ریش بابا بازی کرده  ؟ تو دراووقت تيرتير گوزت میرفت…هاها ها … تو اصلا به هوش بودي که بفهمی من گفته ام "جوانه سرخ ؟ها؟ "حاجی که بسیاربرافروخته شد ه بود ادامه داد : مردم بخی گوشت  خواو می بینن ، مه درزندگی همی یک نرگاو را دارم که کشت وکارمرا جمع میکنه ، اورا بکشم بادازو بشینم چاقودسته کنیم ؟ .."
صوفی جواب داد : "کی گوشت  خواو دیده ؟ خودت با زبانت جارزدی ….
حاجی خیرالدین جواب داد :" درای وطن هرروز بمباری اس ،هرروزیک قریه بمباری میشه ، اگه دَهربمباری مردم فرت فرت کده نرگاوشه بکشن ، دیگه مگه نسل نرگاودرزمین نمانه ،…"
غلام آسیابان روبه حاجی کرده گفت :" نه ،منظورصوفی ای نبود که دَهربمباری کلگی نرگاوبکشن ، گفت هرکس که نذر…."
حاجی خیرالدین گب اورابرید وجواب داد :"این  که کارهرروزما اس ،این بمباری کاریک روزدوروزکه نیس که بگوییم ، همی امروز بود خلاص شد رفت ، امروزمه نرگاومه  بکشم ، صبا بازکه بمباری شدیم  چه کارکنیم ؟…بازتو حاضری یک مرغته بکشی ؟…. "
حاجی خیرالدین به دیگران نوبت نمیداد وادامه داد :" همی پریروز بود که قریه بلاغا بمباری شد ،کی نرگاو کشت ؟ پیشترازاو سرچشمه بمباری شد ، عجب آدمای را گیرآمدیم ، به زورسرمردم تاوان بارمیکنن ،…."
 حاجی خیرالدین با گفتن این کلمه ازجا خیست ، پتویش را که زیرش آوارکرده بود ، تکاند وبا قهروهیبت راه افتاد که برود ، ولی ملا صداکرد : " به روح مردایتان یک صلوات بگویید ، جنجال را تمام کنید . حاجی صاحب توهم قهرنکن ، بشین… " حاجی با قهرروبه ملا کرد وگفت : اينه اي بچه شاهده ، پالوي مه شيشته بود " روبه من ادامه داد : " اوبچه مه چه گفتم ؟ اي خو ماشالله كلان بچه كلان اس ،اوبچه تو شنیدی که مه گفته باشم نرگاوسیاه؟.. "
خواستم به حاجي یادآوری کنم كه من پهلوی  توشیشته بودم كه گفتی "نرگاو سیاه "مگرچُب شدم ،چيزي نگفتم . شايد راست ميگفت ، درآن غلغشك بمباري هیچ صدا فهمیده نمیشد ،  ….. دراین لحظه ملا میانگیرشد وگفت ؛ " خوب نذرکه کارزورنیس ، هرکس هرچه ازتوانش است بگوید ، حالی حاجی صاحب توهم بشین که من لیست آخررابرای تان بخوانم ، برویم که نمازشام قضاشد ،…. " همه چپ شدند وملا زود زود ،لیست را برای همه خواند وازجا برخواسته راه افتاد که برود اذان شام را بگوید ….
 مجموع نذري كه ملا دركاغذ اش يادداشت كرده بود ، پنج سیرآرد ، یک دوره ختم قرآن شریف ، يك مرغ از خليفه جمعه گل بود كه دربمباري بلاي اهالي رابرده  كشته شده بود، يك فتير ازحاجي خیرالدین ، به جای مرغ سیاه که کشته شده بود . يك كاسه حلواي سرخ ازمادرسلطان سیاه بود که قرار شد شب جمعه آینده بارکند ،چند تا نذرخورد وریزدیگرهم یادداشت شده بود  که زنان به گردن گرفته بودند .ازجمله چهارده دانه خایگینه به یاد چهارده معصوم ، یک سفرزیارت شاه مردان ازخاله بلقیس ، وده روزروزه صوابی و …. قرارشد صبا نمازدیگر، اول فتیر حاجی خیرالدین  را درپیتوقلعه نوش جان کنیم  ….
حالا ازآن قريه وازآن خانه ها يك تپه خاكي با دیوارهای لمبیده مانده ، وسموج آن  لانه گرگ و شغال شده است .قريه سالها است كه خالي ومتروک شده ، آنهم نه دراثربمباري ، كه بلكه دراثرچندين سال خشكسالي . ازتنها چشمه ي اين قريه تنها يك جوي خشك به یادگارباقي مانده است . ولي حاجي خیرالدین  برای همیشه در قريه باقي ماند وبيرق سبزي برسرگورش بال بالك مي زند . پایان