آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

كودكي ، قــريــــه و نوروز

 
آن روزها ي دور و آن روزهای سبز ، وقتي كودكي بودم ودرقريه اي درغزني زندگی میکردیم  ، هم زمستان اش زمستان گونه بود، هم نوروزش نوروز بود ورنگ وبوي تازه وبا نشاطی داشت . زمستانش پربرف ونوروزش پرطراوت بود ،  ولي با گذشت سالها همانطورکه کودکی درگذرزمان طی شد ، درطبيعت نیز بسیار چيزها رنگ باخته عوض شده است ، نه زمستان اين سالها مثل آنسالها پربرف است ونه نوروز اين سالها مثل آن سالهاي شادي آفرين پرباران . قريه ما دركنارقريه جات ديگردرشهرغزني ، درآستانه نوروزمراسمي داشت خاص خودش ، نوروز درقريه ي ما نوروز خاصي بود كه هيچگاه درهيچ كجا ي ديگر اين دنيا برايم  تكرار نخواهد شد .  وگاهي احساس ميكنم دلم براي آن دوران تنگ ميشود ….
وقتي ماه حوت نيمه دوم خودرا آغازميكرد ، هوا روبه گرمي ميرفت وبرفها آهسته آهسته تاب مقاومت را ازدست ميداد ويخ ها ي زمين بازميشد ، وآن زماني بود كه يخبندانِ زمين ميشكست ، تفت اززمين بالا ميزد ومه غليظ تمام فضارا پرميكرد ، به اين حالت مردم ميگفتند ؛ "حوت بالا زده است ". مردم احساس ميكردند زمستان عمرش به پايان رسيده ، برفهاي سنگين زمستان مقاومت اش را ازدست ميداد وآب ازكوي وكوچه وجوي وجوي بار، راه ميافتاد وهمه جاباريكه ي باريكي ازآب گيل آلود سرازيرميشد ، مردم دردرون خود براي بهار انتظاري توام با شادي احساس ميكردند  . بعد هم كه ميله گلبار(گل بهار) كه مردم به آن "گلبارکردن " ميگفتند شروع ميشد .
"گلبارانداختن" يك بازي شادي آفرين ومفرحي بود كه براي چند روز درقريه نقل ونُقل اهالي ميشد  ،اين مراسم خصوصا براي اطفال فراموش ناشدني وبرای بزرگسالان خاطره انگیز بود . وقتي كه تازه برف ها شروع ميكرد به آب شدن ، وبه محض اينكه برفهاي روي تپه ها خصوصا تپه هاي روبه آفتاب شروع ميكرد به آب شدن ، بچه هاي قريه راه ميافتاديم به سوي دشت وصحرا ، ازروي برفهاي شُل وآبگين، باموزه هاي پلاستيكي مان عبورميكرديم ، به هرنحوي بود، خودمان را ميرسانديم به قسمتي كه ازبرف پاك شده بود وما به آن قسمت ميگفتيم " سياه شده" ودرجاهاي سياه شده به دنبال گلبارميگشتيم وباهم زمزمه میکردیم : بهار شد بهارشد ،هوا چه خوشگوار شد ،درخت برگدار شد ،…… "گلبار" اولين گلي بود كه به محض آب شدن برف سرازخاك درميا ورد ، ونويد بهاررا ميداد . گلبار، گلي بود باساقه ی سفيد ، وبرگ هاي سبزكمرنگ با غنچه اي درسر، كه باسه برگ سفيد يا زرد يا سرخ بازميشد ، ولي زمانيكه ماآنرااززمين  ميكند يم،  تازه نيش آن برآمده بود وما فقط براي اثبات بهارآنرا كارداشتيم وحالا ميفهمم كه همين گلبار همان گل لاله بوده است  …
وقتي گلباررا پيدا ميكرديم ، ميله گلبارومراسم گلباراندازي تازه شروع ميشد ، بازيي بود كه بيشتر بين بچه ها وزنان قريه به وقوع ميپيوست .  هركدام براي خود وبا دقت  اين گل نوشكفته را ازريشه درمياورديم ،ميدويديم طرف قريه ، گل را داخل يك كاغذ گذاشته به صورت زيبايي ميپيچانديم  ، هركس بسته به ذوق وحدس خود، يكي ازاين گلهارا ميبرد به درب خانه اي ويكي ازاعضاي خانه را كه بيشترسعي ميشد كودك باشد يا زن كه فرارازدستشان ساده باشد صدا ميكرد، كاغذ را به دست او ميداد ومثلا ميگفت ؛ اين خط ازشما است، بده بدست پدرت، يا مادريا… بعدخودش با چابكي فرارميكرد ، دراين صورت اگرطرف موضوع را ميفهميد اگرزن بود يا مرد يا هركسي ديگري ، صدا ميكرد : " گلبار،بدو که گلبار انداخت … بدینصورت  ديگراعضاي خانه را خبرميكرد،  وخود گلبار بدست به دنبال كسي كه گلباررا به اصطلاح " انداخته بود"  ميدويد، بدينگونه تقعيب وگريز شروع ميشد. اين تعقيب وگريز تازماني ادامه داشت كه يا صاحب گلبار گيرميافتاد، يا خودش را به خانه اش ميرساند ، اگرخودش را به خانه اش ميرساند بازي تمام ميشد وكسي كه گلباررا گرفته بود ميباخت وبايد يا مهماني بدهد يا يك پتيرروغني به خانه اش روان كند ،  واگراورا گيرميانداخت،  بازي راكسي برده بود كه گلبارروي اوانداخته شده بود . واي به حال كسي كه گلبارانداخته بود ودراين تعقيب وگريز گيرميافتاد ، درحاليكه مهماني را ازدست ميداد ، روي اورا سياه ميكردند ، دست اش را ازپشت ميبستند گرد قريه ميگشتاند ، وقتي تعهد ميداد كه يا مهماني يا پتيرروغني بدهد اورا رها ميكردند . به اين صورت شيريني سرخودش چبه ميشد . بيشتركساني كه گلبارگرفته بودند، اول سعي ميكرد راه خانه صاحب گلباررا ببندد ، درآنصورت اين گريز تا مدتها حتي تا آخرروز ادامه ميداشت وبا وساطت ديگران به يك قسمي فيصله ميافت . ولي  باهمه اين خطرات اش ، اكثربچه هاي قريه سالي يك باردرايام نوروز ياد گلبارميافتادند وگلباراندازي وفراروتعقيب انجام ميشد وبعد هم كه پتيرروغني ومهماني گلبار و……اما حيف وصد حيف كه سالها است گلباري سبز نميشود ومراسم گلبارکردن هم نيست وپتيرگلباري نيزپخته نميشود ……
شب نوروز هم یک شب پرالتهاب برای کودکان بود ، ازشوق خینه ولباس نو که ما کالای نو میگفتیم خواب به چشمان مان به آسانی نمیامد ، انگارکه شب چندین برابرطولانی شده است ، درطول شب چندین باربه هوای صبح ازخواب میپریدیم وهربارمیدیدیم که شب ازنیمه هم نگذشته است ، وبازچشم برهم میگذاشتیم به امید صبح ، تا اینکه دم دمای صبح همراه با زنان خانواده یک جا برمیخواستیم ، آنها امروز را زود تربه آتش وتنور میپرداختند چرا که مجبوربودند برای صبح عید حلوا وبسراغ و…. نیز بپزند ، وما با آب گرم شروع میکردیم به شستن دستانمان که فکرمیکردیم تازه پیدا کرده ایم ودبرای اولین دفعه بود که اینهمه به دستان مان توجه میکردیم وازسرخی حنای روی آن شوق زده میشدیم … وبا اشتیاق سرخی آنرا به بزرگترا نشان میدادیم وازپیش یکی به پیش دیگری خیزمیزدیم تا دستانمان را نشان دهیم …. تا اینکه صبح رفته رفته با طلوع آفتاب اولین روز سال نورا نوید میداد …
درروزنوروز هم قريه مراسمي داشت خاص خودش ، صبحِ زود با دستان خينه كرده ولباسهاي نو با پتنوس هاي چاي ومهمترازهمه سینه های مملو ازشادی ، ميرفتيم مسجد ، اهالي قريه كلگي، چاي صبح شا ن را مياوردند به مسجد ودرکنارهم میل میکردند . اين مراسم  خاص چاي صبح در مسجد ، فقط درروزهاي عيد بود كه هرسال سه دفعه درعيد فطر،عيد قربان وروز نوروزتكرارميشد والبته روز نوروزبارنگ وبوي بهار، لذت خاص خودش را داشت . شيرين ترين چايي بود كه ميخورديم ، خصوصا براي ما كودكان قريه شايد لذيذترين چاي زندگي مان بود . با دستان خينه شده وتميز ، لباس هاي نو ودسترخانِِ مملو ازحلواي سفيد ومسكه وبسراغ وپتيرِ روغني وشيرچاي وقيماق و……. درآخروقتي چاي ها خورده ميشد ، پياله ها ودسترخان جمع ميشد،  مردم همگي دريك آن ازجابر ميخاستند ،شروع ميكردند همديگررا درآغوش ميگرفتند وباهم به قول ما "بغل كشي " ميكردند وعيد يا سال نو ونوروز را به هم ديگرمباركي ميدادند . البته كساني كه قهربودند قبل ازاين مراسم توسط كلانهاي قريه آشتي داده ميشد بعد مراسم عید مبارکی با بغل كشي انجام ميشد . زمزمه گنگي درفضاي مسجد ميپيچيد ، هركسي كسي ديگررا به آغوش ميكشيد وميگفتند؛ " سال نو مبارك ، خدا سال را مبارك كند " اگرعيد فطريا قربان بود ميگفتند؛" عيدمبارك روزه نماز قبول "…. هرج ومرج وسردرگمي عجيبي  درمسجد راه ميافتاد .وما درميان جمعيت گم ميشديم ولي با اين وجود،  دست كلان ها وپيرمردا را بوس ميكرديم ، اماماكه كودك بوديم ، با همسن و سالهاي خود وقتي درآن حرج و مرج مسجد به هم ميرسيديم ، با ريشخندي اداي كلانها را درمياورديم ،همديگررا بغل ميكرديم  نوروزرا به هم مباركي ميگفتيم وميخنديديدم .كلانها كه هميشه با دو و دشنام با ما برخورد ميكردند ودرزندگي اش هميشه بلد بودند به بچه ها ناسزابگويند،  با تعجب دراين روز براي ما لبخند ميزدند وروي مارا ماچ ميكردند . بعدازاينكه  همه به هم ميگفتند سال نو مبارك سال نو مبارك و….آهسته آهسته سرصدا ميخوابيد وسكوتي درمسجد حاكم ميگشت ،ودوباره هركس سرجاي خودمينشست ومراسم سال مباركي تمام ميشد .
ازمسجد كه ميبرآمديم ، راه خانه هاي اقوا م ازقبيل ماما وخاله وعمه و… را درپيش ميگرفتيم ، وبراي من اولين خانه اي كه يادم بود، خانه ماما يم بود وديدن مادركلان ميرفتم ، كه خايگنه هاي پخته ورنگ شده براي من جدا گذاشته شده بود ،خايگينه بود وچارمغز وپولهاي سياه كه جيب مارا سنگين ميكرد، بعد هم اين بازي تا چاشت ادامه داشت ،وماكوشش ميكرديم هرجا بوديم براي نان چاشت خودرا به قريه برسانيم ودرخانه بخشي شركت كنيم ، چرا كه لذت خانه بخشي را نميشد ازدست داد .چند دقيقه مانده به دوازده يا به قول كلانها مانده به توب ، مراسم "خانه بخشي " شروع ميشد . براي نان چاشت ، قريه ما وخيلي ازقريه هاي همجوار،" خانه بخشي" ميكردند . خانه بخشي به اين صورت بود كه همه اهالي قريه دريكجا، پيش قلعه يا پيش مسجد يا جايي كه محل تجمع بود ، جمع ميشديم ويك نفرريش سفيد يا ملاي قريه ، مارا به خانه ها تقسيم ميكرد .دراين تقسيم هيچ كسي حق نداشت به خانه خودش برود ، بلكه مثلا احمد به خانه محمود ميرفت ، محمود به خانه مسعود وهمينطور …… وهميشه اينطور گفته ميشد كه تقسيم كننده خانه اي را كه غذاي خوب ميداشت،  براي خودش نگه ميدارد، سراين موضوع هميشه جنجال وبگومگوميشد، ولي اين بگومگوها بعد ازخانه بخشي بود و تا سال بعد فراموش ميشد ،ياكه فوقش تقسيم كننده درعيد بعدي عوض ميشد .ولي هيچگاه خانه بخشي ترك نميشد  ،اصلاعيدي بدون خانه بخشي عيد نبود ، لذا نميشد آنرا ترك گفت ، ……..
 بعد ازنان چاشت درحاليكه دختران قريه غازميانداختند وبيت ميخواندند، ما با ديگربچه ها دسته جمعي ميرفتيم بازار كه عيدي هاي مان را مصرف كنيم ، درخايگنه جنگي يا تشله بازي .دربازار بجول وتشله بازي شروع بود ، بازخاك بود وچتلي . خينه دستانمان ازخاك پيدانبود وكالاي نومان رنگ شان را رنگ خاك ميگرفت  . دراين ميان اما كلان ها سگ هاي شان را ميگرفتند راه ميافتادند طرف بازار ، آنها بعدازچاشت هاي  نوروزرا سگ جنگي داشتند وبعضي هم پودنه بازي …….. به اين صورت بازيك روز ازنوروز به پايان ميرسيد وما يك سال ازدوران شيرين كودكي مان را پشت سرميگذاشتيم …………..
یادم آمد شوق روزگارکودکی ،   مستی بهارکودکی
یادم آمد آن همه صفای دل که بود  خفته درکنارکودکی  …. یادم آمد ….
نوروزشادي داشته باشيد

 
هرات – عبدالواحد رفيعي
a_rafeay@yahoo.com