آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

سفر بــــــــــــه چخچران

 

قسمت اول

عازم چخچران بوديم قرار بود با موتربرويم ولي  درهمان شب كه فردايش ما بايد ميرفتيم ، درمسيرراه هرات به غور، درمنطقه اي به نام "دره تخت" دفترموسسه اي راكت باران شد ، بنابراين ما ازسفربا موترمنصرف شديم وقرار شد با طياره برويم . هم اكنون ساعت 9 سي دقيقه است وما منتظرنشست طياره پكتيك هستيم تا با آ ن به چخچران پرواز كنيم . درسالن انتظار ميدان هوايي هرات نشسته بوديم  ، معاون ولايت نيز تشريف داشتند ،  ووي ازديرآمدن هاي طياره هاي گوناگو ن صحبت ميكرد ،واينكه چقدرسرگرداني كشيده وچگونه وبه چه اندازه معطل شده است وازاين حرفا ميگفت وبه بي نظمي ما افغانها بسيارانتقاد كرد ،  طوري كه ازگفته هايش وسرگذشت هايش ميفهمم ، ايشان اكثراوقات شريف شان را  بين ميدان هوايي وشهرميگذراند ، وكارش استقبال ازمهمانهاي  دولتي ورسمي است ، به عبارتي به نحوي وظيفه تشريفات را به جا مياورد …..وهم اكنون نيزدرانتظار مهماني است كه قراراست به هرات بيايد ، ولي او ميگفت من يك ابتكاررا به خرج داده ام كه درميدان هوايي كابل يك نفررا پيدا كرده است كه وقتي طياره اززمين به هواخاست ، به او خبرميدهد واو بيست دقيقه بعد ازپرواز طياره ازكابل ، راهي ميدان هوايي ميشود ، به اينصورت كمترسرگرداني وانتظارميكشد …..

 ساعت ده طياره پكتيك به زمين نشست وما ازانتظاررهايي يافتيم ، بعد ازاينكه داخل طياره شديم ، طياره كوچك وانداره يك تكسي سراچه به نظرميايد ، همه زانو به زانوي هم مينشينيم ، يك راه باريك فاصله بين دوچوكي است هشت نفرمسافراست ودونفرخلبان ، طياره روشن شد وپروانه هاي آن  به حركت درآمد ، ولي دوباره خاموش شد ،خلبانها بعد ازاينكه بين خود مشوره كردند ،   گفتند؛  براي بيست دقيقه پياده شويد يك چيزي را بايد عوض كنيم بعد بياييد ، براي بيشتراز 15 دقيقه طول نكشيد كه گفتند سوارشويد ، مشكلي اگربود رفع شد ، ولي اين براي مسافرين يك نوع تشويش ايجاد كرد ، ازسوالاتي كه مسافرين ازهمديگرميپرسيدند ميشد اين تشويش را فهميد ….

بلاخره ده وچهل دقيقه ازميدان هوايي هرات برخاستيم ،خلبان به زبان انگليسي اعلان كرد كه ما درارتفاع 16 هزارفوت ازسطح دريا پرواز خواهيم كرد ويك توقف درقلعه نو خواهيم داشت . طياره هاي كلان كه ازهرات به كابل ميرويم هميشه اعلان ميكنند ارتفاع پرواز 27 هزارفوت ازسطح دريا .  درمسير راه وقتي طياره بالاي بند سبزك ميرسد شروع ميكند به لرزش وتكان هاي شديد ، رنگ ازچهرها ميپرد ، ازناچاري براي دلداري به همديگرنگاه ميكنيم ، دراين حالت است كه آدم ياد گفته ي معروف ميافتد كه " دست ازآسمان كنده وپا اززمين " مجبوري خودت را به دست تقديربدهي ، اما براي من تقريبا ثابت شده است كه امن ترين چيزبين وسايل نقليه ، ومسافركش، طياره است ، چرا كه ازهزاران پروازي كه درروز صورت ميگيرد بعد ازمدتها يك حادثه هوايي صورت ميگيرد كه نوسط رسانه ها دردنيا اعلان ميشود ، ولي برعكس حوادث ترافيكي براي موترها درروز به چندين هزار مورد ميرسد ، اين تحليل كوتاه براي دلداري خودم درداخل طياره ازذهنم عبور ميكند ، اين دومين باراست كه داخل اين طياره دچاراين نوع ترس ميشوم ، يك دفعه وقتي ازفراه به هرات مي آمديم ، درميدان هوايي هرات باد شديدي چريان داشت وباران هم ميباريد ، طياره نميتوانيست بنشيند ، چندين باربا تكان هاي شديد خواست بنشيند ولي دوباره اوج گرفت ، تا باالاخره نشست وما دوباره زنده شديم ، جان كندني را تيركرديم كه خدا نصيب دشمن كسي نكند . تكان ها وسرصدا شديد ا ادامه دارد  ، مثل اينكه موتري به سرك خاكي برود ، يا به قول يكي ازهمراهان ،آدم راياد ريگشايي ميانداخت كه دريك سرگ پرازچاه وچاله حركت كند ، ولي درهمين تكانها ي شديد يك دفعه ازشييشه متوجه شدم كه برسرميدان هوايي قلعه نودور ميزنيم ، ساعت را نگاه ميكنم 20 دقيقه ازپرواز ما ازهرات گذشته است ، دقايقي نميگذرد كه به ميدان هوايي قلعه نونشستيم ، خلبان ميگويد ؛ دودقيقه توقف داريم ، يك نفرازمسافرين كه يك زن خارجي بود ، پياده شد ،  دقيقا بعدازدو دقيقه توقف دوباره برخاستيم ، بعدازچهل دقيقه درهوا ، به ميدان هوايي چخچران نشستيم ،برعكس آن بيست دقيقه ، اين چهل دقيقه پروازي راحت وبدون دغدغه اي بود ،  موتري منتظرما بود سوارشده درجايي كه بايد بود وباش ميداشتيم رفتيم  ، ازما به گرمي پذيرايي شد ….

 چخچران شهري است كه به شهرشباهتِ چنداني ندارد ،……هميشه با شنيدن نام چخچران ذهنم برميگردد به چند سال قبل ، ياد مردي ميفتم كه چند سال قبل وقتي درمسيرهرات – قندهار به طرف قندهارروان بودم درميانه راه سوارموترشد ، يكي ازمسافرين پرسيد ازكجا هستي كاكا ؟ واو جواب داد؛" ازچخچران " دوباره پرسيد؛ كجاميري ؟ گفت؛" قندهار " چه كارميري ؟ .."براي كاروغريبي "  ومرد ادامه داد؛ " اين مردم چخچران خيلي مردم فقيروبدبختي بوده اند ، هميشه خدا پريشان است"  ازآن زمان چهره ژوليده وشكسته ي آن مرد با نام "چخچران" درذهنم ميايد وهيچ وقت ازذهنم پاك نميشود،  با گذشت سالها بازهم وقتي كلمه "چخچران" ياد ميشود،  ناخودآگاه تصويرشكسته ي مردي ازسالهاي دور به ذهنم ميايد ، آن چهره ي تكيده وشكسته و….. شهرچخچران دركنار هريرود واقع شده است ، ولي اين آ ب واين رود ، با همه آوازه وغنايي اش هيچ منفعت واستفاده اي براي اين مردم نداشته است . گله ازآب ورود نيست ورود آبش را ازاين مردم دريغ نميكند ، ولي نه دولت تدبيري سنجيده است كه ازاين آب براي مردم استفاده شود ونه مردم خود اقدام به اين كاررا كرده اند ديگرنه ، لااقل چند تا نهالي كه ميتوانستند دركناررود بنشانند ، ولي همين كارساده هم صورت نگرفته است . به يك عبارت ميتوان گفت بي حالي يا بي تفاوتي مردم نسبت به اين رود است يه قول يكي ازهمكاران نه  رود به اينها كاردارند نه اينها به رودخانه وآب آن … اگرنه اگرشهري درجايي ديگري درچنين موقعيتي قرارميداشت ، شهررا ازوجود چنين آبي گلستاني ميساختند شبيه به بهشت . ولي حيف دركل شهرچخچران به اندازه ي درخت نيست كه لااقل گنجشك هاي آن لحظه اي بيارامند … وسبزي كاري هم وجود ندارد،  شهر مثل كوه هاي اطرافش خشك وبي لطف است ، ومردمانش  نيز بي رمق وبي تفاوت ……

بعداازغذ ا راهي قومانداني امنييه شديم تا با قوماندان امنيه صحبت كنيم ، قوماندان صاحبت امنيه تا مارا ديد با آغوش گرم مارا به بغل گرفت وبلافاصله وبدون مقدمه شروع كردند كه :" فاسئلو من اهل ذكر، منظورازاهل ذكرمتخصصين است ، يعني كه كاررا به اهل تخصص وفن بسپاريد ، اما فلاسفه مثل سقراط وافلاطون و… مدينه فاضله را طرح ميكنند وآن اينكه حكومت بايد بدست نخبگان باشد ….. شريعتي با دركتاب خود ميگويد ؛ دردنيا چهل نوع تمدن وجود دارد كه اولين آن تمدن آمريكا است وآخرين آن سميرا است كه منظورازسميرا همين شام وسوريه مصر فعلي است …. وهيچ تمدني به وجود نيامد مگربه اثرهجرت ، …..امروز ما درقرن بيست يك هستيم ، جاي بسيارتعجب است كه ملاي يك قريه ميا يد پيش من ميگويد ؛ مادرقريه خود هفت قوم هستيم ، ميگويم نميشرمي كه تو به عنوان ملاي اين سرزمين يك قريه را به هفت قوم ودسته تقسيم ودسته بندي ميكني ؟ ….بسيارجاي تعجب است كه درقرن بيست ويك كسي بگويد ، پشتون ، ديگري بگويد تاجيك ، ازبك كسي بگويد هزاره و….. اينها كساني ميگويد كه هيچ عقيده اي به دموكراسي وقانون ندارد ولي ازقوم براي خود نان ونامي ميسازند ، ژنرال دوستم براي مردم ازبك چه كرده ؟ دركنراگربرويم ، براداران پشتون ما هنوز درطويله يك جا گاووخروگوسفندان خود زندگي ميكنند ، خوب اين برادران ازقوماي باباي ملت است ، خوب اين برادران كه سالها حكومت كرده اند ، براي پشتونهاي خود چه كرده اند ؟ اينها قوماي ظاهرشاه است كه چهل سال حكومت بي ثمركرده است ، پشتونهاي خودشان درشرايط قرن  حجرزندگي ميكنند . من خودم تاجيك هستم ، بيست سال قوماندان بوده ام وقومانداني كرده ام ، ولي همين حالايك كلوخ دركابل ندارم كه روش بنشينم ، درعوض مارشال قسيم فهيم هفتادودو نمره زمين وآپارتمان دارد ، …….خوب ميبخشيد كه من به قول معروف ودانشمندان حاشيه روي كردم " دراين موقع بود كه ازما پرسيد حال شما چطوره ، بعد صداكرد ؛ چاي بيار اوبچه ، …."

دراين موقع تازه فرصت كرديم نفس كشيده شروع كرديم به معرفي خود و برنامه كاري خودرا خدمت ايشان مطرح كرده گفتيم؛ ما ميخواهيم اگرممكن باشد به ولسوالي ها ي ولايت غور برويم ، لذا ازوضع امنيتي اگربراي ما توضيح دهيد …."  گفت :" وضع به كلي نورمال است ، شما كدام ولسوالي ميرويد ؟"  گفتيم: " چارسده"  گفت : "بالكل امن است،  منتها كمي دوردست است ، چهارپنج ساعت راه است ، وشما براي ماندن درآنجا چكارميكنيد ؟ " دراين موقع تلفن قوماندان زنگ زد ، درجواب تلفن شروع كرد كه : "  مسئله اي نبوده ، ديشب ازقسمت جنوب ولسوالي چهارسده چند فيرراكت وپكاصورت گرفته است ، كه با تيراندازي متقابل نيروهاي پوليس ما دشمن فراركرده ودرتجسس وتعقيبي كه داشتيم آثارخون هم ديده شده است كه نشان ميداد ازدشمنان كسي زخمي شده بوده است ، …. ما ازتعجب به طرف همديگرنگاه كرديم . همين چند ثانيه قبل بود كه قوماندان گفت ؛ امن وامان است ، وقتي تلفن قطع شد،  قوماندان روبه ما كرده گفت ؛ تضمين امنيت درافغانستان غيرممكن است ، دراوج امنيت يك دفعه ميبيني اتفاقي مي افتد كه غيرقابل پيش بيني است …. درهمان جا ازرفتن به ولسوالي چارسده منصرف ميشويم ….ازآنجا راهي ولايت شديم تا با والي ديداري داشته باشيم وقبلا قوماندان امنيه لطف كرده سكرتروالي را ازآمدن ما خبردادند …..

 

قسمت دوم

شهرچخچران نسبت به چند سال قبل كه ديده بودم فرق كرده است ، تا حدودي ساخت وساز شده است ، درسال 2003 وقتي براي اولين دفعه آمدم به چخچران ، بازاركي بود كوچك وخاكي ، با دكان هايي كه بيشتر آن دكه هاي كوچكي بود كه گرداگرد ميداني دركنار ليسه سلطان غياث الدين غوري چيده شده بود ، ولايت ازخود ساختماني نداشت ووالي دفتري براي كارنداشت ، محكمه دفتركارنداشت وهمچنين بقيه ارگانهاي رسمي دولت تنها يك ساختمان سه طبقه خشتي وجود داشت كه مربوط به شاروالي بود و يك شب درآن ساختمان مهمان والي آن زمان بوديم كه جاي تشكر دارد ، ازفرداي آن روز ديگر ما والي را نديديم ، چرا كه او درشهرخود درتيوره بود وما درچخچران مركزولايت، اداره ولايت تمام وكمال به دست معاون والي بود و گفته ميشد بين او و والي مناطقووولسوالي هاي ولايت غور تقسيمات شده ومركزچخچران دركنترل معاو ن والي است و( دراي زمينه گفتني زياد است كه فعلا باشه ) … درآن سال اگركسي ازمسئولين ولايت را ميخواستي ببيني بايد اول خانه اش را پيدا ميكردي واورا درخانه اش ميديدي ،  چون نه دفتري بود ونه اداره اي و…

يك راديوي محلي  درشهربود كه اخباررا ازطريق بلند گوي كه درميدان شهرنصب شده بود ، براي اهالي شهرپخش ميكردند ، درست شبيه به پخش اذان كه ازشهرميشنويم ..ولي هم اكنون چخچران يك تلويزون دارد كه بيشتربرنامه هاي تلويزون كابل را رله ميكند  ويك راديوي محلي كه ازطرف انترنيوز حمايت مالي ميشود …..

دوشنبه 16/07/2007

امروز دركل روز خوبي بود ، رفتيم قريه اي درحدود 15 كلومتري غرب چخچران ، درقريه اي به نام آهنگران ، اين قريه همانطوركه ازنامشان پيدا است منسوب به كاوه آهنگراست ، كاوه كه دربرابرضحاك قيام كرد وداستان طولاني درشاهناممه فرودسي دارد …..

قريه درمسيرشاهراه هرات – غور واقع شده است وهم اكنون درحدود 400 خانواردرآن زندگي ميكند . قريه پوشيده ازمزارع ترياك است ودرزمان بازديد ما وقت نيش زدن ترياك است واهالي خصوصا زنان وكودكان درحال كارروي مزارع است .  همه اهالي شكايت دارند كه  امسال مزه ترياك نيست ، جمعه گل ميگويد ؛ " كود با دوبرابر قيمت به قرض گرفتيم به اميد ترياك ، ولي ترياك را هم بلا زد " ميپرسم چه آفت زده است ؟"  ميگويد: " نميدانيم اين پس مرگ را چه شد ؟  دولت هم كه براي دهقانان هيچ رسيدگي نميكند….

جمعه گل كه نامزد دارست و24 سال سن دارد ،  ازبيكاري مينالد  وميگويد؛" ازاثرنامزدي ام قرض دار شده ام "اازاو ميپرسم نامزد را به چند پيش كش گرفتي ؟ ميگويد ؛ "صدتايي " وادامه ميدهد ؛"اينجا صدتايي رواج است " ميپرسم : "صدتايي چگونه است ؟" جواب ميدهد : "  صدتايي يعني صد تا گوسفند ، بيست گاو ماده ، بيست گاونر ، صد گز رخت ويك لك افغاني براي سردستمالي …..

ميخواهم بدانم اهالي درباره نام اين قريه چه ميدانند ، ازجمعه گل ميپرسم : چطورشده كه نام اين قريه آهنگران شده است ؟ جواب ميدهد:"  ازقديم مانده است ديگه ، ما هم نميدانيم چرا " پيرمردي آن طرف نشسته است ميگويد : " سابق اينجا تاك انگورزياد بوده است اين تبه ها همه تاك انگوربوده است ، يك پادشاهي بوده است كه خيلي ظلم ميكرده است ، هميطوربزرگاي ما ميگفتند ، اما دراين قريه يك آهنگري بوده است كه برعليه اين شاه شورش ميكند وازآن زمان نام اين قريه به نام او ميشود …" مردي كه ميگويد سواد دارد با اشاره به كوهي ادامه ميدهد : " كاخ شاه حالا هم آثارش درآن كوه است ، يك مطبخ هم درسرچشمه است درشرق شهرچخچران است كه ميگويند غذاي ضحاك اينجا پخته ميشده است تا به كاخ ميرسيده ، نميدانم چه سوري داشته كه همان داغ ميرسيده واززيراين مطبخ تا كاخ شاه درآن كوه ، تونلي زده شده است كه تا چند سال قبل هم اين تونل بود ، ولي بعد كوركردند ، درهمين فاصله غذسرد نميشده ، حالا همان مطبخ را به نام به نام قلعه ضحاك ميگويند كه درشرق شهرقرارا دارد ويك همان چشمه هنوزآب دارد وبهترين آب را هم دارد ….."  

 

سفر به چغچران، قسمت سوم

سه شنبه 16/07/2007 ولسوالي دولت يار – قريه سومك ، قريه اولاد پيوند …..

صبح ساعت هفت ازچخچران به طرف دولت يارحركت كرديم ، بعدازدوساعت حركت به طرف چخچران وپيمودن حدود 61 كيلومتربه ولسوالي "دولت يار" رسيديم ، بازاري درحدود ده بيست دكان درامتداد سرگ خاكه قرار گرفته است ، ولي ازولسوالي خبري نيست . سراغ ولسوالي را ازدكانداران ميگيريم ، آنها خانه اي را دربيرون ازبازار ودرآن طرف دريا نشان ميدهند ، ازدريا عبور كرده به ولسوالي ميرويم ، ولسوال جلسه دارد ، با استفاده ازاين فرصت صبحانه را دريكي ازاطاق هاي ولسوالي نوش جان ميكنيم ، صبحانه را ازخود داريم صرف يك عدد بشقاب ازمامورين ولسوالي ميگيريم . تعدادي پياله تا صبحانه بخوريم . جلسه ولسوال تمام ميشود مارا به حضورميپذيرد … ولسوال جواني است درحدود 26 ساله يادم ميايد كه درسال 2005 اورا درانكشاف دهات مركز چخچران ديده بودم كه آن زمان معاون انكشاف دهات بود ، خوب خيلي زود ترقي كرده خودرا به ولسوالي رسانده است . جوان ترين ولسوالي كه شايد دركل افغانستان باشد با قدي كوتا ودريشي رنگ باخته وچهره اي آفتاب زده ويا بهتراست بگويم تقريبا سياه چرده با برخوردي بسيارمودبانه وخيلي باهوش وزيرك. برنامه كاري خودرا با ايشان درميان ميگذاريم ، وايشان نيزقريه جات منظورنظرمارا براي ما معرفي ميكند . بعد مسئله جا وبودباش خودرا براي شب مطرح ميكنيم كه ميگويد ؛ " ما جاي به صورت خاص براي مهمان نداريم " وادامه ميدهد ؛ " ما دراينجا هوتل واين گبا نداريم ، شما ميتوانيد درهمين ولسوالي بمانيد ، وهمكاران همشيره را ما دركدام خانه براي شان جاي پيدا ميكنيم ….خوب بهرحال يك كاري ميكنيم ، درخانه هاي مردم جاي است . ولي ما قبلا با يكي ازموسسات كه در"دولتيار" دفتري دارد ودربخش صحي فعاليت ميكند نيز هماهنگي كرده بوديم كه اگردرولسوالي جاي مناسب نبود درآنجا بمانيم . مهم براي ما جاي براي خانمها بود. دونفرهمكارخانم ، ازآنجابدون نتيجه خاصي براي بود وباش ،  ميرويم به كلينيك دولت يار ، كلينيك درتعدادي دكانهاي خرابه وگيلي  ايجاد شده است ، دكانهاي خرابه با ديوارها ي ترك خودره دردوطبقه كه هردم فكرميكني برسرآدم خراب شود . توصيف آن براي من غيرممكن است ، چرا كه حالت خراب آن درقلم وبيان نميگنجد ، ازچند تا دكان به عنوان كلينيك استفاده ميشود كه شبيه به يك ساختمان مخروبه است . دكان ها گيلي ومخروبه وهردكان يك بخش ازكلينيك است ؛ بخش نسايي ، بخش واكسناسيون و… بخش بستري مريضان …. با صحبت با داكتركلينيك كه تنها داكتراين كلينيك است مسئله  شب باش ما حل ميشود . قرار شد ما دراطاق ومحل بود باش تنها داكتراين كلينيك بمانيم وهمشيره ها دراطاق تنها قابله ي كه اين كلينيك دارد بماند. درمورد اين قابله بايد بگويم كه اصلا ازهرات است وشوهرش يك نفربسيار معروف است درهرات ولي شوهرش سه زن ديگه هم دارد اين زن تنها دراين كلينيك به مدت چهارسال است كه خدمت ميكند …..

ازآنجا به قريه سومك ميرويم درحدود 10 كيلومتري شمال شرق بازار دولتيار. ازبازار بيرون نشده ازچند تا نوجواني كه ازمكتب آمده اند وروبه كوهي روان اند ، راه قريه سومك را پرسان ميكنيم . ضمن اينكه نشان ميدهند ميگويند ؛ ما را هم ببريد ، ماهم به همان قريه ميرويم . …همه راسوار ميكنيم ازاينكه دم به دم بريك كرده  ازرهگذري راه را پرسان كنيم اينها براي راه بلدي بهتراست . هفت هشت تايي كوچك وبزرگ درقسمت بارموترپيكب مان سوارميشوند . خركت ميكنيم ،  حالا هرچه ميرويم نميرسيم . بين خود ميگوييم ، واقعا نرسيده ايم؟ يا اينكه اين اطفال موترسواري خوشش آمده مارا سواري كرده سرازيك جاهايي ديگه درنياريم ، يكي ازهمكاران ميگويد؛ اينها درزندگي خودشايد باراول باشه كه موترسوار ميشوند … ديگري ميگويد؛  اگريك روز ازاينها سوال كنند كه بهترين خاطره زندگي تان چيست خواهد گفت ؛ يك روز ازمكتب تا خانه به موترسوار شديم ، همه ميخنديم وازمحروميت اين ديارافسوس طنزآميزي برزبان مياوريم …. بلاخره طاقت مان طاق ميشود يكي ازما سرازپنجره بيرون كرده ميپرسد ؛  نرسيديم يا تيرشديم ؟ ميگويند نه نرسيديم برو ، همه تعجب ميكنيم ، يعني اينها اينهمه راه را هرروز پياده طي ميكنند تا به مكتب بروند ؟ بلاخره درجايي داخل يك دره برسريك دوراهي تك تك ميكنند كه پياده ميشويم … وقتي پياده ميشوند ازيكي سوال ميكنم ؛ " شما هرروز همي راه درازرا ميرويد مكتب ؟  جواب ميدهد؛  بله . ميپرسم ؛ چند ساعت به راه هستيد ؟ ميگويد : سه ساعت . ميگويم ساعت چند ازخانه بيرون ميشويد ؟ ميگويد : ساعت پنج صب ازخانه بدرميشويم ….. دلم به حال آنها ميسوزد ، مگرميشود اينگونه مكتب خواند ؟ درهواي سرد غور وقتي كه باران وبرف باشد اينها چگونه مكتب ميروند ؟ ……سردوراهي آنها به طرف قريه شان به نام تيل جلال ميروند وما را به طرف سومك راهنمايي ميكنند وميرويم …درقريه كه ميرسيم با صداي موترهمه اهالي ازخانه هاي شان سرگ ميكشند وكم كم گرد موتررا حلقه ميكنند ، زنان به گرد زنان همكارومردان به گرد ما جمع ميشوند ، كارخودرا براي شان توضيح ميدهيم ، يكي ازآن ميان ميگويد ؛ "ياره برار اينقدرآمده اند ورفته اند كه ديگه دل ما به سرآمده ، همينطوري ميايند ازما كاغذ پرميكنند وميروند ، ديگه پشت سرشان را هم نگاه نميكنند "  به هرحال با توضيحات ما كم كم راضي ميشوند با ما گب بزنند ، با گرمي درزيردرختي مينشينيم ، جايي را درزيردرختها نشان ميدهند كه اينجا مكتب ما است ،دركناردرختها يك باب كنارآب يا توالت پخته كاري ديده ميشود ولي اثري ازمكتب نيست ، ميگويم ؛ درهمين زيردرختها مكتب ميكنند ؟ ميگويند بله .  بچه ها نيست ولي تشناب پخته اي دركناردرخت ها ساخته شده است ومكتب درفضاي بازودركناردرخت ها دايرميشود .  رودي ازميان قريه عبورميكند ، اهالي ازهمان رود آب ميخورند ، مردي كنارم نشسته است وخودش را محمد علم معرفي ميكند . محمد علم مردي است پيروتكيده ،وازگوش هم سنگين است ،  ميگويد ازقريه ي ديگري پشت همين كوه آمده ام "  با دست كوهي را نشانم ميدهد كه بين سومك وقريه اي ديوارشده است . " خوراكه ندارم ، … " گوني اش را نشانم ميدهد كه ؛ "آمده ام اگرحاجي ارباب صاحب  يك لطفي كرده منت كند يك چهارپنج من آرد بدهد " درهمان حال با چشماني مملوازعجز ونياز روبه ارباب مينگرد،  بي حرفي ، ولي درسكوت وبا نگاهش تضرعي ميخوانم كه اشك ازچشمانم ميكشد ،  ارباب لبخندي ميزند وروبه من ميگويد ؛" قحطي بيداد ميكند ، همه همينطوره ، گرسنگي است گرسنگي انجنيرصاحب …. نميدانم كه چرا هرجا ميروم به من انجنيرخطاب ميكنند ،درحاليكه هيچ نشاني ازانجنيري دروجودم ندارم ، گرچند كه سالها فيزيك وجبرتدريس كرده ام ولي انجنيرنيستم …وهيچ احساس خوش به من دست نميدهد با اين لقب ، ولي درهرقريه كه ميرويم اهالي فقيرقريه جات ،  به من انجنيرميگويند …

ازسومك كوتل وكوهي را طي كرده به قريه ديگري ميرويم ، درعبور ازكوهي ياد ضرب المثلي ميافتم كه ميگويند؛" كوه هرچه بلند باشد ازبالاي آن راهي رفته است "  با عبور اين كوه به قريه "تبلك" ميرسيم .قريه اي كوچك با خانه هاي شبيه به دخمه . خانه هاي گيلي وكوچك ازكنارچشمه اي ميگذرم كودكان گرد ما جمع شده اند ، چندتايي دركنار يك كورت ترياك با گلهاي ترياك عكس يادگاري ميگيرند . من نيز يك عكس ازآنها وگلهاي زيباي ترياك ميگيرم .ازآنجا راهي خانه ملا (…) ميشوم كه بزرگ قريه است ، بلافاصله آفتابه ولگن مياورند بعد هم كاسه اي ماست با قنداني شكر ، ماست وشكررا ميخورم، درهمين حال چند نفرجمع ميشوند ، يكي ازآن ميان جواني است حدود سي ساله كه خودرا ازقوم سردارها معرفي ميكند وميگويد ، "ما مهاجرهستيم ، درسال 74 قوماندان (…..) سرما حمله كرد مارا ازجاي مان دردره كشرو آواره كرد زمينها مان را گرفت خانه هاي ما ن را گرفت ، پدران مارا كشتند ، وحالا سرخانه وزمين ما زندگي ميكنند،  نه دولت غورمارا ميكند نه كسي ديگه ، حالا به دربه دري روزگارتيرميكنيم …..

فيروزه دختري است كه مادرش فوت كرده وپدرش اورا براي خودش دربدل دختري به پيرمردي حدود شصت ساله داده است …. دخترزار زار گريه وزاري دارد كه من اين پيرمرد را نميخواهم ،اگراين وصلت صورت گيرد من خودم راميكشم و…..يا د قصه اي ازگلستان سعدي ميفتم كه ميگويد ؛" اگرپيري دركنارم به كه تيري ….."

قريه مكتب ندارد ، يك مكتب با همت خود اهالي تا صنف دوم را راه انداخته است ولي مردم شكايت دارند كه سرهرطفل ماهانه چهل افغاني جمع ميكنند ، اين درحالي است كه درآمد اكثرمردم اهالي ماهانه چهل افغاني نيست …….

ازقريه تبلك با طي كوهها وعبور ازيكي دودره به قريه "اولاد پيوند" رفتيم . درمسيرراه نرسيده به قريه پايه هاي چوبي برق را ديديم ك نصب شده است ولي سيم ندارد . با همديگربا شادي تبصره كرديم كه به زودي اين قريه صاحب برق ميشود ، پايه ها نصب شده است ، ولي سيم نيامده است ، ولي وقتي به قريه رفتيم سراغ ارباب راگرفتيم ، گفتند ؛ "ديشب دزدي آمده سيمهاي برق قريه را جمع كرده برده است " پسرارباب قصه كرد كه ما ازدوسال قبل با هزينه شخصي خود روي آسياب توربيني نصب كرديم ، وسيم خريديم وحالا مدتي بود كه قريه ازبرق برخوردار بود حالا دوشب ميشود كه سيمهاي مارا دزديده اند وما پاي را برده ايم به يك قريه رسانده ايم وسيم هارا ازيك خانه پيداكرده ايم ودزد را هم تقريبا شناسايي كرده ايم وپدرگرفتارجنجال سيم است  ، …….فكرميكنم اين كاريعني دزدي سيم وكابل درشهرها رواج داشت ولي حالا درقريه جات هم اثركرده است ، ميپرسم براي چه ميدزدند  ؟ جواب ميدهند ؛ ميبرند ميفروشند ، ……

 درقريه مزارع ترياك تازه گل انداخته وبه قريه زيبايي خاصي داده است ، جواني ميگويد ؛ بيست وپنج هزار گاو خريدم به قرض تا برداشت حاصل ترياك ، حالا ترياك هم نشده است ، با 15 سرنان خورمانديم دست ازآسمان كنده پا اززمين ….ازطرفي نامزد دارم وپيش كش را بايد بدهم ، ميگويم زن ات را به چند پيش كش گرفتي ؟ ميگويد؛"  ازمن چارتايي است " ميگويم ؛ توضيح بده چارتايي يعني چقدر؟ ميگويد؛ "چارتايي يعني كه ؛ چهارماده گاو ، چهارنرگاو ، يك لك سردستمالي پول نقد ، چهل تا گوسفند ، ……." .پيرمردي خودش را ازقريه "تيل جيرك"  معرفي ميكند ، پشت به پشت قصه هاي گوناگون  براي ما تعريف ميكند ،وبقيه اهالي ميخندند واورا دست مياندازند … وقتي صاحب خانه چاي آورد ، پيرمرد ازرواج چاي قصه اي گفت كه جالب است ،  قصه ي چاي او برايم جالب بود …..ُاوگفت درزمان قديم وقتي انگليسها برافغانستان حمله كرد شكست خورد ، وآوازه قدرت افغانها به همه جا رفته بود ، سالها گذشت تا اينكه هفت هشت نفرازافغانها براي تجارت به روسيه رفت ، روسها پيش خود گفتند ديگه رقم نميشه بايد رمزورازشجاعت وغيرت افغانها را پيدا كنيم ، تصميم گرفتند كه همين هشت نفرراكه دم دست داريم بكشيم وروي آنها آزمايش كنيم تا بدانيم كه افغانها چرا اينقدرغيرت دارند ، خلاصه اين افغانها را درشوروي كشتند وشكم آنها را پاره كردند ديدند كه هرافغاني دلي داره لكه غوا ، هردلي به اندازه دل گاو كلان وسخت ، همه تعجب كردند ، داكتراودانشمندان شوروي جلسه گرفتند ويكي ازآنها گفت من كاري ميكنم كه اين دل كوچك شود ، و اين غيرت وشجاعت هم  ازبين برود . گفت چاي راوارد افغانستان ميكنيم  ، به اين صورت بود كه اولين چاي را شوروي ها وارد افغانستان كردند ، اين چاي دل درون آدم را ميشورد ودل را ضعيف ميكند ، ازروزي كه چاي وارد كشورشد ، غيرت ما رفت چون دل ما كوچك شده رفت ،تا آن كه گفتند چاي نخورده جنگ نميشه ، نصف مملكت را ازدست دادند ،  حالا هرجا ميرويم چاي است وچاي ،  اگردرخانه اي برويم قرمه پلوهم بدهد اگردرآخريك پياله چاي ندهد ، ميگوييم ، گمگو برپدرازي بي غيرت…. مرد يك پياله چاي هم نيست ….."

محمد نسيم درقريه اولاد پيوند نامزد دارد او پنج تايي است ، يعني پنج گاو ، پنج گاوماده  ، پنجا گوسفند ، يك لك و پنجا هزار پول سردستمالي ، به اضافه خرج طوي كه عبارت است ازيك گاو كشتني …يك ماده گاو ، پنج گوني برنج ، 500 متررخت ، وپنج من جو ، ميگويم جوبراي چه ؟ براي اسب ها ي مهمانها كه ازراه هاي دور به عروسي ميايند ، … محمد نسيم خوشحال است كه پيش كش پنج تايي را تمام كرده است ولي خرج طوي مانده است ….

 

سفربه چخچران قسمت چهارم

چهارشنبه 18/07/2007 قريه نوآباد مايل

قريه نوباد مايل درحدود 15 كيلومتري شرق بازار دولت يار واقع شده است وبرخلاف ديگرقريه جات كه خودرا ازقوم آيماق ميگويند ، اين قريه هزاره ها است. وازاين نقطه درواقع منطقه هزاره جات شروع ميشود تا ميرود به لعل وسرجنگل ودايكتدي وباميان و…..قريه درگوشه يك دره دركناررودخانه ي هريرود واقع شده است ، با تعداد 50 تا 60 خانوار ساكن درآن ، ازهمه چيز شكايت دارند ، تنها قريه اي است كه درسراسر دولت يار ترياك ديده نميشود ومردم اكثرا دركشت گندم وريشقه دارند ، وتعدادي روي زمينهاي به قول خودشان "اوغان ها" كارميكنند وازخود زمين ندارند . ميبينم كه دراين نقطه قريه اي است كه پشتون است …. مكتب ندارد ولي بچه هاي خودرا به يك قريه ديگرمكتب روان ميكنند ، ….. موسسه اي تازه يك مكتب خصوصي درآنجا ايجاد كرده است ….تعدادي اززنان را ميبينم كه دركنار جوبي كاسه هاي كلان گندم را ميشويند ، تاحالا نديده بوم كسي ودرجايي گندم را بشويند ، ميگويم براي چه اين گندم را  ميشوريد ؟" ميگويند؛ براي آرد " ميپرسم؛" تمام خوراكه خودرا ميشوييد ؟ ميگويند؛ بله ، شما نميشويييد ؟ …. كمي آنطرفترميبينم تعدادي زنان روي خرواري ازگندم نشسته اند مثلي كه ما برنج را دانه دانه براي پختن پاك ميكنيم ، آنها گندم را دانه چيني كرده ازسنگ وخاك پاك ميكنند. بعد ازپاك كردن ، گندم را ميشويند بعد درآفتاب همواركرده بعد به آسياب ميدهند ، …..زندگي درقريه وبه دورازهياهو مثل دانه هاي گندم طلايي وپاك است به شرطي كه دانه هاي گندم باشد وروي ازاهالي قريه برنگرداند . ارزش دانه هاي گندم دراين قريه برايم معلوم ميشود وميدانم كه چرا خداوند رنگ گندم را به رنگ طلاكرده است ، واقعا ما قدراين طلاي ناب را نميدانيم …… ظاهرجواني است بيست ساله كه مشغول گِل كاري است وخانه را درگوشه حويلي خود ازگيل وچوب بنا كرده است وخانه به چوب رسيده وآنها مشغول "سيم گيل" يا سين گيل خانه است ميگويد؛  نامزد داراست ، اين خانه كه بخيربه سررسيد عروسي ميكند ، ميپرسم به چند گرفتي ؟ ميگويد بيست تايي ، ميپرسم يعني چند ؟ ميگويد يعني ، بيست تا گوسفند ، يك گاونر، دوصد گز رخت دوصد سيرگندم ، يك لك وپنجا هزارافغاني سردستمالي ، وخرج عروسي كه مانده است ، ميگويم نسبت به ايماقها ازشما ارزان تراست ، ميگويد بله ازآنهازياد تراست ، ….

گل احمد ازنبود حاصلات امسال شكايت دارد ، ميگويد ما دراول كه برف زياد بود خوش بوديم كه امسال سال پريماني است ولي برف كه اززمين رفت ، باران نيامد ، ديمه نشد ، مشكل اين است كه باران نيامد ، ديمه نشد ، كشت آبي هم مزه نداره …..

 

دامه سفربه چخچران  قسمت پنجم

پنجشنبه 19/07/2007

صبح وقت مردي ميايد به نام (غ ر ل)  با ناله وزاري صحبت هايش را شروع ميكند ، دخترپنج ساله ام را هفت سال قبل قوماندان (ا  د ) به زورخود برده است ، حالا او دوازده ساله است ، براي هركسي صداي خودرا بلند كردم كسي نشنيده ، همه ازاين ماجرا خبردارند ، هرات ، كابل ، به كرزي هم گفته ام ولي هيچ كس غورمرا نميكند ، وقتي جريان را ميپرسم ، ميگويد ؛ قوماندان ( ا  د) دخترم را ميخواست ، چند دفعه آمد ما نداديم ، چون كوچك بود ، پنج ساله بود ، تا اينكه  يك روز صبح كه تازه نماز خوانده بودم وسرجانمازقرآن ميخواندم ، هشت نفرمسلح درآمدند به خانه،  دخترم را گرفته انداختند به موتر وبردند. ازآن تاريخ حالا هفت سال ميشود كه من به همه جا گشته ام ، حالا او دوازده ساله است ، ……دخترم بعد ازمدتي برگشت خانه ، نميخواست برگردد خانه قوماندان ( ا د ) خودش را با چاقو زد زخمي كرد كه ديگه نميروم ، هرچه به هردرزدم نشد كه نشد ، بعد دوباره آمدند ازراه مكتب گرفته بردند ،بعدازآن  حالا ازسرنوشتش خبرنداريم ، …. نميدانم زنده است يا مرده ، كجا است ، طرف همين قدرقدرت دارد كه سركرزي هم ري نميزنه ….. ميگه بورو دستت خلاص به هرجاكه ميري ، من هم به هرجا رفته ام ازكابل گرفته تا هرات و…..ولي تاحالا كسي صداي مرا نشنيده است ، اگرهم ميشنوند زورشان به او نميرسد ، بعد گريه ميكند وپيرمرد ميگريد مثل يك كودك …… ( دراين مورد وقوماندان"  ا د " حرف وحديث زياد دارم كه باشد براي روزش )

 

ُدرقريه "بادگاه" ميرويم ، درده كيلومتري شرق چخچران واقع شده است ، دربازارگي مربوط اين قريه با چند پيرمرد روبه روشده ميپرسيم ارباب اين قريه كي است ؟ كسي با قاش ترشي وبه عبارتي پيشانه ترش ميگويد؛  "من هستم ، چه كارداشتيد " كارخودرا مختصرا توضيح ميدهيم  كه ما ميخواهيم مشكلات قريه شما را بدانيم ،  با سردي جواب ميدهد ؛ "خوب برويد قريه راببينيد "  ميگوييم ؛ شما با ما بياييد مارا راهنمايي كنيد ، ميگويد؛  " ما بيكارنيستيم كه هرروز موتراي موسسات را راهنمايي كنيم "  يكي ديگربا عصبانيت ميگويد ؛ " ياره برار جان اينقدرآمده اند ورفته اند كه ديگه وقتي موتري را ميبينيم دلم ميخواهد با چوب بيفتم به جانش وآن قدربزنم …. آخرشما چه كاركرديد براي ما ؟ …. "  گل محمد ميگويد ؛ " براي انكشاف دهات منظوري صد چاه ميايد ، آنها بيست تا را كارميكنند،  بقيه را به جيب ميزند ، پل را ساختند بعدازيك ماه پل فروريخت ، حالا ما مجبوريم ازآب عبوركنيم . به همين خاطراكثراطفال ما ازمكتب مانده اند ، نميتوانند ازآب عبوركنند ، ……ديگري ميگويد ؛  افغانستان پاي سنگ اش به خيانت گذاشته شده ، هرجا امنيت است خدمت نميشود ، ما هم مجبوريم به كوه بالاشويم ونا امني راه بياندازيم تا دولت ياد ش بيايد ك ما هم هستيم …. ما هم ميتوانيم مثل هلمند وقندهار ناامني كنيم تا كمك ها وبازسازي براي ما سرازير شود .، بخدا اين دولت وكزي قوم گرايي ميكند ، ….ازآنها جدا شده به قريه ميرويم ، نصف قريه به يك طرف رودخانه واقع شده نصف ديگربه يك طرف ولي موترما ازآب تيرشده نميتواند ، سرك نيست ، پل روي رودخانه ازكمر شكسته است ، درقريه هم هيچ مردي نميابيم به ناچاربرميگرديم به بازار ووقتي خوب خودرا معرفي ميكنيم وميگوييم ما موسسه نيستيم و…. مردان قريه راضي ميشوند با ما حرف بزنند ، ازپل خراب ميپرسيم ، ميگويند اين پل را يك موسسه ساخته به نام "افغان ايد" ، ولي بعدا ازافتتاح چند موترازرويش رفت كه يك دفعه ازكمرشكست . ارباب ميگويد ؛ " ما همان وقت به انجنيرا گفتيم كه اين پل تاب نمياورد يك ستون ديگه هم ميخواهد ولي كسي گوش نداد ،" او همه عيب كاررا به گردن انجنيران افغان ايد مياندازد كه نقص كارانجنيرا بوده ، ولي يكي ديگرازاهالي درخلوت و خصوصي به ما ميگويد ؛ " نقص كاربه گردن يك انجو است كه كاراين پل را اجاره كرده است ، ولي ارباب حالا نقص رابه گردن موسسه وانجنيران مياندازد "  بعدا براي ما  معلوم ميشود كه برادرارباب رئيس اين انجو است كه پل را ساخته است وحالا خساره كاررا نه موسسه افغان قبول ميكند ونه انجوي مربوط به برادر ارباب ، هركدام به گردن ديگري مياندازد وچوب آنرا اهالي ميخورد ….. پل خراب است واطفال وزنان قريه براي رفتن به بازار ومكتب پاچه هارا برميزنند ، ازآب عبور ميكنند ، مردي كه دربازار دكان دارد ميگويد ازبس ازاين آب تيرشده ايم شب ها ازدرد پا خوابمان نميبرد ، تمام اطفال وزنان ما پاي درد اند …… درقريه آب خوردن موجود نيست وزنان دختران با طي راه دوري ازيك چشمه آب مي آورند ….

جنت گل صنف دوازده را ميخواند ولي ميگويد مضامين ساينسي ازقبيل رياضي وفزيك وهندسه وجبرو… ازصنف هفت به بعد تدريس نميشود چون معلم مسلكي ساينس نيست ……

جنت گل نامزد هم دارد كه نامزد او شش تايي است ، يعني ، 60 گوسفند ، شش گاو نر ، شش گاو ماد ه ، 60 هزار سردستمالي ، يك گاو خرج طوي شش گوني برنج ، چاي وشيرني و …..

 

ادامه سفربه چخچران – قسمت ششم

جمعه 20/ 07/2007 .

امروز جمعه بود ورخصتي ، همكاران تصميم گرفتند بروند يك تفريح وچكر ، براي اين مراسم مقداري گوشت گرفتيم وهمكاران زن ما زحمت كشيده آنرا كباب كردند ، اما چخچران وتفريح ؟ همه جاي اين دياربه نحوي تفريگاه است ازبس دست نخورده وبكراست با آن هم درچخچران يك جاي تفريح است آن هم به علت وجود يك راسته درخت درآن محل ، درقلعه  وردكها كه تعدادي درخت وجود دارد وبه قول مردم گنجشك ها به نوبت روي آن مينشيينند …. رفتيم آنجا . وقتي رسيديم ، ديديم كه تعداد زيادي موترهاي نظامي وعسكري درلابه لاي درختها جا بجاشده اند ، وپهره داري ميدهند . اول ورخطا شديم كه كدام  گب شده يا اتفاقي افتاده است ، ولي گفته شد والي صاحب آمده اند تفريح …..دورتا دور درختها را عسكرها با تفنگ هاي دست به ماشه ايستاده اند ووالي وقومانداان امنيه ورئيس محكمه و…. درسايه تفنگ درنقطه اي اززيردرختها دركنارهريرود فرش وقالين وتشك انداخته تفريح ميكنند ، تفريح درسايه درختان وسايه تفنگ وچشمان تيزعسكرها ونيز چشما گرسنه ي اطفال قريه كه آمده اند ببيينند والي چگونه تفريح ميكنند …. ولي تفريح درسايه تفنگ چه لذتي دارد ، نميدانم . اصلا زندگي درسايه عسكرونگهبان وتفنگ چه لذتي دارد ؟ نميدانم . خدا نصيب اهلش گرداند  ….. من اگرباشم ازچنين تفريحي ميگذرم ، واصلا ازچنين زندگي ميگذرم ، زندگي آرام بدو ن دغدغه ونگهبان شايد لذت بخش تراززندگي درسايه نگهبان باشد . …بگذريم .

اطفال قريه دور تا دور والي واطرافيانش را گرفته اند وبا دقت وولع وطمع غذا خوردن آنها را تماشا ميكنند كه كباب است وميوه وآشاميدني و…..اطفال قريه دورتا دور والي صاحب وهمراهانش را گرفته وچشم به دهن والي وهمراهانش دوخته بودند ، وقتي بوتل پيپسي يا آب معدني ازدهن يكي ازمقامات خلاص شده دور انداخته ميشد ، اطفال مي ريختند براي گرفتن بوتل خالي پپسي وآب معدني ،كش كش شروع ميشد مثل مسابقه بزكشي برسربوتل آدم را ياد  مسابقه فوتبال امريكايي كه همان بسبال باشد ميانداخت .  بدتراينكه وقتي هندوانه اي ويا خربوزه اي براي والي وهمراهانش بين بشقاب ها تيارميشد ، پوست هاي آنرا ميريختند داخل آب هري رود ، واطفال محل براي گرفتن اين پوست ها واستفاده ازبقيه آن كارسختي را داشتند ، مجبوربودند آنرا ازروي آب چنگ بزنند وبعضي مجبوربودند بپرند بين  آب دريا وپوستي ازخربزه ويا تربوزرا ميگرفتند ، وبا ولع تمام دندان ميزدند ، ….

درچخچران هيچ درخت ميوه اي ديده نميشود ، وشايد اكثراهالي اين منطقه سالها ميوه اي نخورده باشد ، وشايد اكثرگونه هاي ميوه هارا نشناسند ، ميوه اي كه ازهرات يا كابل درشهرچخچران مي رسد ، چهاربرابرقيمت تر ازميوه اي است كه درهرات ميتوان خريد .  خربزه خوب ازهمان كه خوراك والي صاحب بود ، درهرات كيلوي 5 افغاني تا ده افغاني است،  ولي درچخچران درهمان روزها كيلوي 30 افغاني بود، هندوانه هم كيلوي 20 افغاني درحالي كه درهرات كيلوي 4 تا 8 افغاني ميتوان يافت  . درچنين شرايطي طبيعي است كه براي تعدادي زيادي ازاهالي ولايت غور ميوه درحكم نوشدارو باشد ….

مانيز درحوزه ي استحفاظي وامنيتي والي صاحب وهمراهانش وارد شده درگوشه اي درميان درختان فرش انداخته ونشستيم …. درگوشه اي ديگريتعدادي ازجوانان با تبله وسازو سورنا درحال زدن ورقصيدن بودند كه هيچ كدام اهل چخچران نبودند ، اهالي چخچران ازتفريح واين حرفا هنوز زياد استفاده نميكنند ، زندگي براي آنها سراسر …. درجايي مثل چخچران ديدن چنين صحنه هايي كاملا غريب وشگفت انگيز است …. بعدازمدتي با صرف نان وميوه وشرب و غيره ، والي وهمراهانش رفع زحمت كردند . با ترك جنگل توسط سربازان واسلحه،  جنگل دوباره نفس ميكشد ، سايه تفنگ وعسكردرفضا وقتي كم ميشود فضا دوباره حالت طبيعي خودرا ميگيرد وما نيز نفسي كشيده فرصت ميابيم پاي خودرا دراز كرده راحت تروآسوده تر بنشينيم ……تا ساعت 6 نمازديگردركنارهريرود بازي ميكنم ، دمي ميخنديم ، دمي آب بازي ميكنيم ودمي ورق ….. همكاران زن زود خسته شده برميگردند ولي ما مدتي را ميمانيم وبادشديدي درجريان است وهوا سردميشود ، دروسط تابستان هواسردي ميكند ، دربرگشت به شدت مريض ميشوم ، سرماي آب تاثيركرد ومن سرما خوردم و….. واين سرماخوردگي تا هرات با من ماند ومرا به دوا وداكتركشاند ……

 

    شنبه 21/07/2007.

امروز درچخچران بوديم ، با تعدادي ازكارمندان واراكين دولتي ديدن كرديم ، با رئيس صحت عامه ولايت غورديدن كردم ودرباره وضعيت صحي ولايت گفتگو كردم ، ازتبعيض وعدم توجه دولت هاي گذشته وهم چنين دولت كنوني شكايت ميكند . تنها يك شفاخانه دركل ولايت وجود دارد ، براي هشت صد هزارنفوس ، شفاخانه داكترزن ندارد . اين بسيارجاي شگفتي است كه ولايتي با هشت هزارنفوس يك داكترزن نداشته باشد … دركل ولايت به تعداد 28 باب كلينيك وجود دارد كه دراكثرآنها داكتران غيرمسلكي كه ازكورسهاي چند ماهه فارغ شده اند درحال خدمت اند وتداوي اند ….

 با آقاي (….) يك نفرازمسئولين  امنيتي ولايت ديدن ميكنم ، درمورد وضع امنيتي ولايت گفتگو ميكنم ، ازوضع موجود شكايت ميكند وميگويد ؛ " درولايت غورپوليس ملي نيست، پوليس قومي وخانوادگي است ، هرقومانداني تعدادي ازافراد تفنگي خودرا به عنوان پوليس معرفي كرده است ، لذا اكثردزدي وخلاف توسط پوليس صورت ميگيرد ، ولي اينگونه نيست كه پوليس دزد است ، درچخچران دزد آمده پوليس شده است ، وي درادامه ميگويد ؛ با اطمنان گفته ميتوانم كه به تعداد 30 تا 40 هزار ميل اسلحه وفرد مسلح غير مسئول درولايت غوروجود دارد …. به صورت نمونه ازموردي قصه ميكندبا اشاره به يك آنتن تلفن موبايل دركنار گنج وبازار خريد وفروش گوسفند وگاو ميگويد : " درهمين نطقه يك نفربعدا ازاينكه تعدادي ازگوسفندان خودرا فروخته وطرف خانه روان بود توسط دزدان كشته شد وپولهايش به غارت رفت ، بعد ما تعدادي مرمي وپوچك مرمي را يافتيم ، تمام اين پوچك ها ازتفنگچه اي فيرشده بود كه فقط وفقط دراختيارپوليس است ومردم عادي دسترسي به اين تفنگچه ها ندارد ، اين تفنگچه هارا امريكاييها به پوليس ما داده است ، " وي درادامه اي موضوع ميگويد : وجالب تراينكه بعداز مدتي اين پوچك ها درداخل جنايي با پوچگ هاي عادي وزنگ زده كهنه عوض ميشود وپوچگ هاي اصلي گم ميشود …..