عبدالواحید رفیعی
»تازار علف« را انداخت روى شانهاش، داسى را كه از نوك تيغه به سوراخ ديوار آويزان شده بود؛ برداشت و از »كادو« برآمده به طرف گاو بند رفت. گاو را از ميخ باز كرد. خودش پيش و گاو از پشت سرش روان شدند. از گاوبند كه بيرون مىآمدند، صداى زنش را از تنورخانه شنيد كه پرسيد: »
امروز ساتِ چند رخصت مىشين؟«
همانطور كه مىرفت جواب داد:
– دوازده.
صداى زنش دوباره آمد:
– سَى كو كه خداى نكرده گاو چمپه نكنه.
همراه گاو به راهش ادامه داد طرف رشقهزار كه دور از قلعه بود و رشقهها تازه گل انداخته دروی شده بودند. در فاصله بين رشقهزار و قلعه، مكتب منطقه قرارداشت. از پيش روى مكتب كه تير شد؛ زنگ اول شروع شده بود و در صحن مكتب تنها چپراسى اين طرف و آن طرف مىگشت. سر پتى كه رسيد گاو را در قسمت كوتاهتر ميخ كرده و به ساعتش نگاه كرد. فكر كرد اگر رشقه را درو كند، ممكن است تا چاشت درگير با رشقه شود. رفت در سايه درخت كنار پتى دراز كشيد.
چشم كه باز كرد و به ساعتش كه ديد، خطوط چهرهاش تغيير كرد. از جا برجست و داس را گرفت، تيزتيز شروع كرد به درو، به اندازه يك بار گاو بايد درو مىكرد. به آن اندازه كه درو كرد، ميخ گاو را از زمين كند. بار را روى گاو گذاشت. ساعتش را نگاه كرد. ده دقيقه مانده بود. اگر گاو و بارش را به خانه مىرساند و برمىگشت مكتب، ممكن بود غيرحاضرى بخورد. اگر غيرحاضرىاش به هفده مىرسيد، از معاش محروم مىشد. يادش آمد كه پیش روی نامش تاكنون پانزدهتا ضربدر خورده است. اگر گاو و بارش را سر پتى مىگذاشت و مىرفت مكتب، اعتبار نبود.پتى سر راه مردم بود، ممكن بود كدام كس گاو را بدزدد.
كمى كه فكر كرد راهحل را پيدا كرد. گاو را از پشتش كشيد و روان شد طرف مكتب. گاو را زور مىزد و مىكشيد تا زودزود بيايد. مبادا غيرحاضرى بخورد. وقتى دم دروازه مكتب رسيد چپراسى را ديد كه به او سلام كرد و احوالپرسى كردند. وارد صحن مكتب شد. هرچه اين طرف و آنطرف صحن را گشت ميخى پيدا نكرد تا گاو را به آن بند كند. ترسيد گاو از صحن مكتب برآيد. ناچار بار آن را گرفت و در كمر ديوار زير سايه گذاشت و خودش همراه گاو وارد دراز دهليز مكتب شد.
سروصداى شاگرداندراز دهليز را پركرده بود. پشت دروازه صنف كه رسيد، آوازِ كِفتان را شنيد كه به ديگر شاگردها مىگفت:
– معلم صايب آمد، معلم صايب….
احساس خوشى به او دست داد و همراه با گاو وارد صنف شد. شاگردها از جاى بلند شدند. سلامى دادند و شوكشوك كرده دوباره نشستند. شكمهايشان از خنده باد مىكرد و خالى مىشد. مگر از ترس كسى چوق نمىزد.
معلم صاحب مثل هر روز داس را در گوشه تخته روى ميخى كه به همين منظور زده بود، آويزان كرد و گاو را در گوشه ديگر صنف پشت کیلکین ايستاد كرد و زنجير آن را به پايه يكى از ميزها بست. شاگردها پرسشگرانه طرف گاو نگاه مىكردند و گاو با بىتفاوتى پايههاى ميز را بو مىكشيد.
معلم صاحب رو به يكى از شاگردها كرد و پرسيد:
– كتابچه حاضرى را آوردين؟
كِفتان از بين ميز، كتابچه كلان حاضرى را بيرون کشید و به معلم داد. معلم صاحب در حالى كه كتابچه حاضرى را ورقورق مىكرد، گفت:
– يك قلم به مَه بيتين!
همگى بچهها يكىيكى قلمهايشان را بلند كردند براى معلم. مگر معلم صاحب قلم يكى از بچهها را گرفت و در قسمت »امضاء معلم« امضاء كرد. بعد به طرف گاو نگاه كرد. گاو بعد از لحضاتى كه بوىبوى كرد، حوصلهاش سر رفت و آرام در گوشه صنف خوابيد.
معلم صاحب بعد از لحظاتى كه چهار ديوارى صنف را با نگاه اندازه گرفت، از شاگردان پرسيد:
– تباشير آوردين؟
كِفتان بدون جواب بلند شد و از صنف بيرون رفت. معلم صاحب و بچهها براى مدتى ساكت ماندند و بچهها همانطور پرسشگرانه به طرف گاو نگاه مىكردند. همگى منتظر بودند تا كِفتان برگردد. بعد از مدتى كه كِفتان برگشت، خيال كُلگى راحت شد. او با هيجان خبر داد:
– معلم صايب تباشير نمانده، مدير صايبام نيس الماری قلف اس .
معلم صاحب سر تكان داد و گفت:
– خراب شوه اِى رقم مكتب.
در همان موقع گاو رو به بچهها صدا كرد: »بوو…بوووع…«
معلم صاحب گفت:
– خير اس، امروز از روى كتاب مىخوانيم.
بعد رو كرد به يكى از شاگردها و پرسيد:
– دو – دوتا چند تا ميشه؟
او جواب داد:
– چارتا صايب
از نفر بغلى او پرسيد:
– پنج – شش تا چندتا؟
شاگر بعد از لحظهاى منگمنگ كرد و جواب داد:
– سىوشش تا صايب.
معلم صايب بدون انکه بفهمد شاگرد چه گفت ، با سر آفرين كرد و گفت:
– يك كتاب به مه بتين.
همه شاگردها يكىيك كتاب بلند كردند براى معلم. مگر معلم صايب كتاب يكى از شاگردها را گرفت و پرسيد:
– به كجا رسيده بوديم؟
يكى از شاگردها گفت:
– صفحه بيست.
ديگرى گفت:
– روى هفت.
ديگرى چيزى گفت و… غالومغال شروع شد. معلم صاحب در ميان سروصدا و جنجال آنان كتاب را بىهدف ورقورق مىكرد. در همان حال چند دفعه دهانش باز شد و او هردفعه كف دستش را روى دهانش مىگرفت و دوباره بسته مىشد. در اين گيروكش بودند كه زنگ رخصتى به صدا درآمد، گاو چُست از جا بلند شد. تا شاگردها كتابهاى خود را بين بكسكهايشان بگذارند. گاو به همراه معلم صاحب صنف را ترك كرده بودند
پتی : کرت .
رشقه : سبس
تازار :چادر شو.
پر بیننده ترین مقالات
-
سلطان رضیه غوری
-
آب و هوای ولایت غور
-
سرگذشت سیاه موی و جلالی
-
اصطـــلاحــــات و واژه های شیرین لهجـهً غوری
-
شهر فیروز کوه مشهور ترین پایتخت سلاطین بزرگ غوری
-
بیوگرافی شهید محمد رفیق علم
-
ولسوالی های ولایت غور
-
زندگی نامه مختصر مرحوم سید محمد رفیق نادم رئیس بنیاد فرهنگی جهانداران غوری حوزه غرب
-
نثار احمد حبیبی غـوری کیست؟
-
Muhammad of Ghor
مجلات و کتب
جام غور در شبکه های اجتماعی
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور
معلم صـــاحــــب