آرشیف

2017-11-18

سرمولف عبدالغیاث غوری

شاهین

روزی از روزها مردی از کوهی می گذشت ، نا آگاه تخم شاهینی یافت و آن را به خانه آورد ودر زیر مرغ خانه گیش که به چوچه کشیدن نشسته بود، گذاشت. شاهین با بقیه چوچه ها از تخم بیرون آمد وبا آن ها بزرگ شد. در طول زنده گیش،  او همان کارهایی می کرد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها وحشرات زمین را با نول وپاهایش می کند کُد کُد میکرد وگاهی مانند مرغ ها با دست وپازدن کمی در هوا پرواز می کرد.
شاهین خود را مرغ فکر می کرد وکسی نبودکه به او بگوید:
تو شاهینی قفس بشکن به پرواز آی ومستی کن             که بر آزادگان داغ اسارت سخت ننگین است
سال ها گذشت وشاهین پیر وپا افتاده شد، روزی پرندۀ باشکوه تمام، با یک حرکت جزئی با بال هایش بر خلاف جریان باد تُند، تیز پرواز می کرد.
 چشمان شاهین پیر بهت زده به او دوخته شد وفریاد زد وپرسید: «این کیست؟»
همسایه اش پاسخ داد: «این یک شاهین است، در شکار شبیه عقاب (سلطان پرنده گان). اومتعلق به آسمان است وما زمینی هستیم.»
قصه کوتاه، شاهین مثل یک مرغ زنده گی کرد ومثل یک مرغ مُرد.

عبدالغیاث غوری