آرشیف

2018-1-3

سرمولف عبدالغیاث غوری

سه داستان کوتاه

داستان کوتاه
گنج پنهان

                                                                           
در زمانه های بسیار قدیم پیر مرد فقیروباتدبیری بود. از قضای روزگار مریض شد وبه حالت نزع قرار گرفت.دختران وپسرانش به دورش حلقه زدند ومنتظر وصیت پدر بودند، زبان پدر یارای سخن گفتن نداشت اما با دست به طرف زمینی که زیر خانه اش بود اشارت کرد.
بعد از مراسم تجهیز وتکفین پسرانش به گمان این که پدر در زمین گنجی را پنهان کرده به کندن وکاویدن زمین شروع کردند، اما هرقدر که زمین را زیر ورو کردند چیزی نکردند، مایوسانه از کار دست کشیدند. از این که دیگر چیزی در بساط نداشتند. در بهار سال زمین را مشترکاً کاشتند ودر آبیاری اش خوب توجه کردند و نسبت به سال های قبل سه چند حاصل برداشتند.
 با خود فکر کنید وبگویید،پیام این داستان چیست؟
عبدالغیاث غوری
 
—————————————————————————–

داستان کوتاه
گنجشک بی پروا
                                                                                   
    در نیمۀ یکی از روزهای تابستانی که هوا بسیار گرم بود، گنجشکی کـــــه از تشنگی و گرمی به تنگ آمده بود، به لب آب روانی  نشست، بانولش قطـــره آبی نوشید، اماگرمی وجودش رفع نشد، درمیـــان آب غوطه ورشد، سپس بالهایش را تکان داد و بال بالک زد . از سردی وجودش لذت برد وبار بار این عمل را تکرار کرد.
   ازقضای روزگار باشه یی در فضا به طمع شکار به پرواز بود، نا گاه بــــــــه گنجشک غافل وبی پروا ، متوجه شد.بیدرنگ به گنجشک حمله ور گردید ، بـــا چنگالهای تیز وقوی اش اورا بیک چشمک زدن گرفت ودر شاخچۀ بلــند درخت چناری نشست وبه خوردن شکارش پرداخت.
    کبوتری   که در قلۀ کوه برنوک سنگ بلندی نشسته بود، از ابتــداء تا انتــــها گنجشک وباشه را تمشا می کرد با خود گفت:

در هر حالت باید متوجۀ جان خود باشیم؛
– بی تفاوتی و غفلت نتیجۀ بدی دارد؛
                     
 
عبدالغیاث غوری
                      

 —————————————————————————–

داستان کوتاه
مُفت خور

دهقان پیری بر روی زمینش بذر می کرد، ثروتمندی با غرور به طرفش آمد وبا تکبر به او گفت: کشت کن، که وظیفه ات کاشتن است واز ما خوردن. دهقان با نگاه های معنی دار به اودید وگفت: مه تلخک می کارم.
عبدالغیاث غوری