آرشیف

2017-9-13

سرمولف عبدالغیاث غوری

تحفۀ تولد

مردی کتابخانۀ کوچکی داشت، در غرفۀ الماری کتاب هایش یک ورق کـــلان کاغــذ زرورق را پنهان کرده بود. روزی مرد به خانه آمد ودید که دختر سه ساله اش ، کاغذ را به جعبه کاغذی پوش کرده است. مرد عصبانی شد ودخترش را تنبیه کرد. دخترک همان روز را با گریه شام کرد وبدون خوردن نان به بستر رفت وخوابید.
چند روز بعد، هنگامی که مرد از خواب بیدار شد، دید که دخترش با جعبۀ زرورقی بالای سرش نشسته است. دخترجعبه را با احترام به سوی او دراز کرده است. مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولدش است ودخترش زرورق را برای تحفۀ تولدش مصرف کرده بود. او شرمنده شد و دخترش را به آغوش کشید و بوسید وتحفه را گرفت وجعبه را باز کرد ودید که خالی است.
باتبسم به دخترش گفت: جعبۀ خالی تحفه نیست. دختر با تعجب به طرف پدر دید وگفت: بیش از هزار بوسه را داخل آن کردم، هرگاه خفه شدی یکی را بردار، آن گاه پدر فهمید که دخترش چقدر دوستش دارد.

 سرمولف عبدالغیاث غوری