آرشیف

2017-11-6

سرمولف عبدالغیاث غوری

دوستی با نا جنس

 بقه و باشه باهم رفیق و دوست بودند روزها بقه از آب به خشکه می آمد و باشه نیز از بالایی نوک کوهی بلند که در آن آشیانه داشت به زیرمیپرید و به ملاقات دوستش می آمد. وقتی که هر دوباهم میرسیدند چون دو دلداده یکدیگر را به آغوش می کشیدند،و از حال و احوال یکدیگر جویامی شدند. روز ی از روزهـــــا بقــه به باشــه پیشنهادکرد، وگفت :عزیزم اگر روزی من بخواهم تورا ببینم چطور تورا آگاه سازم، باشه گفت دوست عزیزم  فکر خوبی کردی،بیایک تار درازپیدامیکنیم یک سر آن رابه پای تو و سر دیگرش رامن به پای خود بستــــــه میکنم هر زمانی که به یکدیگر ضرورت داشتیم ویاپشت همدیگر خفه شدیم تار را کش  می کنیم وهر دوی ما به همین جای معین می آئیم.از قضای روزگاربقه را کاری پیش آمد و خواست تا با رفیقش مصلحت نماید تار را کش کرد و به جای معین رهسپار گردید و باشه هم به پروازآمد . در این اثنا عقابی که به امید طعمـــــه این طرف و آن طرف پرواز می کرد بقه رادیدوبه طرف صیدش چون تیر پکشید وبقـــه را با چنـــگال هـــــای  تیزش گرفت و باشه نیز اسیرش گشت.باشه که در بند افتاده بود با خود می گفت:دوستی با ناجنــــس عاقبــتش چنین است.
  – ما چگونه دوست انتخاب کنیم؟

سرمولف عبدالغیاث غوری