آرشیف

2014-12-26

لعل میر دانشور مرادی

تحـــــفه مادرم

 

مادر من یک چشم داشت، من از مادرم بسیار نفرت داشتم؛ چون آن همیشه باعث خجالت من میشد. او در یک مکتب متوسطه آشپز بود و برای استادان و شاگردان غذا پخته میکرد.
یک روز من درمکتب متوسط درس میخواندم آمد، که من را با خود به خانه ببرد؛ چون به لیلیه از صنف دوم آمده بودم وقتیکه با دوستان فوتبال میکردم، مادرم را دیدند و سرش خنده کردند وگفتند:"مادر فلانی یک چشم دارد و من هم بالایش قهر شدم و چیغ زدم؛ چرا آمدید؟ من را پیش دوستانم خجالت دادی. بالایش خنده کردم وهمرایش بخانه گِلی که داشتیم نرفتم، مادرم نا امید شد و تنها به خانه رفت. من با صدای نفرت آمیز از پیش اش به اتاق لیلیه که همراه دوستان داشتم رفتم و تا از صنف دوازدهم فارغ شدم؛ هیچ وقت خانه غریبانه مادرم را ندیدم تا اینکه بعد از سپری کردن امتحان کانکورشامل دانشکده حقوق شدم و مدت چهارسال را هم دور از دیار و یاد مادر تیر کردم. چون اول نمره بودم از طریق بورسیه به خارج از کشور دوره ماستری را به پایان راسانیدم و با دختری بنام لیلی که فارغ التحصل لیسانس بود ازدواج کردم و به کشور خودم برگشتم. بزودی هردوی مان در دانشگاه دولتی صاحب وظیفه شدیم با خود یک اپارتمان خریدیم. من و خانمم با فرزندان مان یک زنده گی آرام و خوشی داشتیم؛ ولی از مادرم هیچ خبری نبود، فقط از زبان های مردم شنیده بودم که بسیار پیرشده حتی موهای سرش کاملاًسفید شده است، روزانه گدایی میکند و روزگار خوده با یک، دو لقمه نان خشکه که از خانه ها جمع می نماید تیر می کند، در بین مردم قریه به زن کوریک چشم حرف زبان های خورد و کلان ها شده است. تمام اطفال قریه آن را مادرک یک چشم می گویند و مسخره اش میکنند؛ اما من در آن زمان همراه خانم و فرزندانم از زنده گی لذت می بردم و خوشحال زنده گی میکردم. روزی از روزها مادر پای پیاده از قریه به شهر برای دیدنم به خانه من آمد. آنکه سالها من و اولادهایم را ندیده بود با صد ها امید وآرزو در وازه خانه را تکتک زد بامجرد که اولاد هایم دروازه را بازکردند باصدای بلند گفتند آقاجان، زن پیر و کور یک چشمی آمده میگوید پسر من این جا زنده گی می کند و سرش رشخند زدند. شام همان روز خانمم لیلی از دانشگاه آمد و با لحن زشت و رشخندی گفت:" ایی زنکه ای پیره ببین که یک چم داره با صدای ترش روبه من کرد و گفت:" مره ببین، من با این پیرزال تیرکرده نمیتوانم، از هرجای که آوردیش، پس ببریش آنجا؛ چون اگر دوستانم به ملاقات من بیایند مره مسخره می کنند؛ چون ای زنکه یک چشم دارد". در آن لحظ دلم میخواست ای زن پیره به زمین گور کنم و با خود گفتم اَیکاش زمین چاک شدی به زمین گورش کردی و با قهر و عصبانی برایش گفتم اَی پیر یک چشم اگر از بدنامی و ننگ زمانه نبودی امشب از خانه بیرون ات میکردم باز به همان جهنم خودت می بردمت و باعصبانی از دست چپ الاشه اش را بالا کردم و گفتم:" اگرخوش بختی من رامیخواهی؛ پس چرا نمی میری؟ آخ تو چی بلا بودی که از مکتب تا حال از جانم گـُم نمی شوی"؛ اما مادرم یک آه عمیق از دل کشید و هیچ چیزی نگفت و بطرفم نگاه کرد و به حرف هایم خوب گوش کرد؛ چون من در آن لحظ بسیار عصبانی بودم و احساسات آن برای من اهمیت نداشت. خانمم لیلی در آن شب با من غذا نخورد و رفت به اتاق اش استراحت کرد. بلاخره مدتی را به خانه همراه مان سپری کرد؛ اما هر روز اطفال و خانمم آزارش می دادند و می گفتند ای زنکه پیر و کور یک چشم؛ چرا یلمه مان نمی کند؟ تا اینکه یک روز از خانه بیرونش کردند، کنار دروازه بیرونی استاد و گفت:" فرزندانم، من را بسیار ببخشید؛ چون آدرس خانه تان را اشتبا گرفتم و این خانه آن کسیکه دنیا را برایش روشن و دنیای خودم را تاریک کردم نیست. اینرا گفت و راه خوده گرفت و از چشم مان گم شد. هرصبح وقتی که پسرم را مکتب می بردم، آنرا در کوچه ها و سرک ها می دیدم که اطفال سرش خنده میکنند و من هم هر وقت که می دیدم از زنده گی ام مایوس می شدم و با خود میگفتم:" چرا ای پیرزال نمی میرد"؟ بلاخره روزها و ماه ها سپری شد؛ ولی از چشمم گم شد و هرکجا رفتم آنرا نیافتم تا اینکه یک روز به خانم و اولادهایم درغ گفتم که برای چند روزی به بیرون از شهر سفر دارم. به قریه مان رفتم و دیدم که خانه مان یک ویرانه ای بیش نیست، از همسایه قدیمی مان پرسان کردم که درین جا یک زن پیر زنده گی میکرد، میدانید که فعلاً کجا رفته است؟ آن مرد پیر، نزدیک آمد و گفت:" ها ها ها ترا شناختم، پسرش هستی. با عصبانیت گفتم:" بلی، تو هم مرا بچه زن یک چشم می گویید." گفت:" نی بچیم خداوند جایش را بهشت برین داشته باشد چند وقت میشود که فوت کرده و این نامه را برای تو نوشته و ماهم نگه داشتیم، تا به تو دهیم؛ با وجود اینکه آن پیرمرد گریه میکرد؛ ولی من حتی یک قطره اشک نرختم. نامه را باز کردم که نوشته بود:" اَی عزیزترین پسر و نواسه هایم، من در طول عمر با تو و آینده فرزندانت فکر میکردم ولی من را ببخش که به خانه تو آمدم، خانم و فرزندان ات را ترساندم. هر وقت که می شنیدم به درس هایت کامیابی و خصوصا زمانیکه از خارج برگشتی بسیار خوشحال بودم و همیشه برایت دعای خیر میکردم، حالا من نمی توانم از جایم بلند شوم تا روی و پیشانی ات را ببوسم و خوشحالی کنم. از دوران مکتب تا حال هر جا مرا دیدی پیش دوستان ات شرمنده شدی، مرا ببخش. آخ جانم، فرزندم، عزیزدلم… بشنو:" هنگامیکه تو یک ساله بودی با یک حادثه یک چشمت را از دست داده بودی و کور شده بودی، به صفت یک مادر خوب تحمل کرده نتوانستم؛ چون وقتی کلان شوی و مردم تو را کور یک چشم بگویند؛ بناً نزد داکتر رفتم و چشم خود را به تو پیوند دادم، آن لحظ برای من افتخار بود که پسر ناز دانه ام با دوچشم بجای من میتواند دنیا را رنگاه رنگ ببیند؛ چون با همه عشق و علاقه که من با تو داشتم. حالا تو شاد و خرم زنده گی کن و به حق مادرت و تمام مادران دنیا دعا کن…".

والسلام

مادرت
ترجمه از انگلیسی به فارسی:

لعل میر دانشور مرادی، دانشجو سال دوم دانشکده زبان و ادبیات انگلیسی، دانشگاه تعلیم وتربیه شهید استاد ربانی/کابل.
29 اسد 1392
غور، چغچران