آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

ببر یـــــــا بانو ؟

نوشته : فرانک آراستاکتون (frank R.Stockton1834-1902)

 

داستان ترجمه

 

 

من ادعای مترجمی ندارم ولی بعضی ازداستان ها ی را که خوشم میایه به زعم خودم ترجمه میکنم

کمی وکاستی اگر هست ضمن پوزش استدعا دارم مرا راهنمایی کنند .

 

خیلی وقت پیش ، درزمان های بسیارقدیم ، یک پادشاه بسیارقدرتمند زندگی میکرد . بسیاری ازفکرهای او مترقی وپیشرفته بود ، ولی بعضی ازعقاید او باعث درد سرورنج مردم میشدند .

یکی ازقوانین پادشاه روش عجیب وغیرمعمول محاکمه ومجازات مجرمین بود . دراین روش  ازیک مکان عمومی به عنوان یک محکمه کارگرفته میشد . هنگامی که یک شخص به یک جرمی متهم میشد ، سرنوشت او درمیدان عمومی شهرتعیین میشد . مجرمین دراین مکان بسته  به شانس واقبالی که داشتند ، یا مجازات میشدند یا بی گناه شمرده میشدند .

درروزهایی که قرار بود کسی محاکمه شود ، همه مردم دراین ساختمان عمومی درمیدان شهرجمع میشدند و پادشاه بالاترازهمه روی چوکی رسمی ومجللی مینشست . وقتی که اوعلامت میداد ، یک دروزاه اززیرپایش بازمیشد . شخص متهم ازآن دروازه به داخل محوطه قدم میگذاشت . درست روبه روی شاه دوتا دروازه وجود داشت ، که دقیقا شبیه هم ودر کنارهم ساخته شده بود. شخص متهم که قرار بود محاکمه شود ، باید مستقیم به طرف این دوتا دروازه میرفت ویکی ازآن دروازه ها را به صورت اتفاقی بازمیکرد . او میتوانست هردروازه ی را که دلش میخواست انتخاب کرده بازکند . درحالیکه درپشت یکی ازاین دروازه ها ببری درنده ایستاده بود ودرپشت دروازه دیگربانویی زیبا منتظربود . ولی شخص متهم وهیچ کسی نمیدانست درپشت کدام دروازه ببراست ودرپشت کدام دروازه یک زن.

اگرمرد متهم دروازه ی را بازمیکرد که ببرگرسنه ی، که درنده ترین حیوان روی زمین است ازآن بیرون میامد ، دریک چشم به هم زدن ببر روی متهم میپرید واورا به قطعه های کوچک وریز،تکه تکه میکرد ،  وشخص متهم به عنوان مجازات برای جرمی که مرتکب شده بود به این صورت محکوم میشد .

دراین حال زنگ ها به صورت حزن انگیزومغموم به صدا میامد  سوگوران ووابستگان محکوم زارزار گریه سرمیدادند . ومردم با سرهای خمیده ، چهره های اندوهگین وبا قلب های غمگین ، به آهستگی راه خانه های شان را به پیش میگرفتند . آنها با افسوس واندوه فقط میتوانستند بگویند :" بیچاره ، چقدرزیبا وجوان بود" ویا: " چقدرپیرمرد محترمی بود ، اونباید به این صورت میمرد .

اما ، اگرشخص متهم دروازه دیگری را بازمیکرد که  ازدرون آن زنی بیرون میامد که مخصوصا برای شخص متهم درنظرگرفته شده بود مرد بی گناه شناخته میشد وبه پاس وافتخاربی گناهی اش باید فورا با این زن عروسی میکرد . به فرض اگرشخص قبلا زن وخانواده  میداشت ویا شخص متهم ممکن کسی دیگری را برای عروسی درنظرداشته باشد هیچ کدام مسئله ی مهمی نبود ، این عروسی باید صورت میگرفت . شاه هیچ مسئله ی را برای زیرپاگذاشتن این قانون مجازات وپاداش نمی پذیرفت .

دراین صورت دروازه دیگری اززیرپای پادشاه بازمیشد ویک روحانی ، یک آوازخوان ، یک رقاص ویک سازنده به مرد متهم که حالا بیگناه برآمده بود وزن باد آورده اش  ملحق میشد ند . مراسم عروسی ازهمان لحظه بی درنگ برگزارمیشد . سپس زنگ ها با صدای شاد به صدا درمیامدند، ومردم شادی کنان فریاد میزدند .وداماد عروس جدید را درحالیکه اطفال درمسیرراه آنها گل میپاشیدند ، به سوی خانه اش راهنمایی میکرد.

این یک روش خاص شاه برای اجرای عدالت بود . بی طرفی این روش به صورت کامل مراعات میشد . شخص متهم نمیتوانست بداند که پشت کدام دروازه زنی منتظراست وپشت کدام دروازه ببردرنده وگرسنه ی ایستاده است . او به صورت شانسی یکی ازآن دروازه هارا بازمیکرد . بدون اینکه بداند درطول یک دقیقه بعد سرنوشت او مرگ است یا عروسی با یک خانم زیبا ؟

بعضی وقت ها حیوان درنده ازیک دروازه بیرون میامد ، بعضی روزا ازدروازه دیگری بیرون میامد .

این روش یک روش پرطرفداربود . موقعی که مردم دریک روز محاکمه مهم جمع میشدند ، هرگزنمیدانستند که آیا آنها امروزصحنه خونین یک قتل را خواهند دید یا شاهد یک روزخوش عروسی خواهند بود ؟ بنا براین مردم همیشه به این روزعلاقه مند بودند تا ببینند چه میشود . وافکارعامه مردم هیچ گونه مسئولیتی برای خودشان درقبال ظالمانه بودن این نوع مجازات احساس نمی کردند . آیا شخص متهم همه مسئولیت را به دوش نداشت ؟ آیا همه چیز دراختیارشخص متهم نبود؟

ازقضا پادشاه دختری داشت بسیارزیبا که ازخیلی جهات شبیه پدرش بود . پادشاه دخترش را به اندازه همه دنیا دوست میداشت . دخترشاه به صورت مخفیانه عاشق مرد جوانی شده بود که زیبا ترین وشجاع ترین مرد روی زمین بود . اما این مرد ازطبقه مردم عادی ورعیت بود نه ازیک فامیل مهم وبا اعتبار .

بلاخره مثل همه رازها که همیشه پنهان نمیماند ، یک روزی شاه ازروابط عاشقانه دخترش با این مرد با خبرشد وازاین خبرچنان قهرش آمد که مرد بیچاره را فورا به زندان انداخت . یکی از روزها برای محاکمه مرد درمیدان عمومی تعیین شد . این محاکمه  برخلاف دیگرمحاکمه ها یک روی داد خاص ومهم بود . قبلا هیچ مرد رعیتی جرئت نکرده بود عاشق دختریک شاه گردد .

شاه میدانست که این مردتنبیه خواهد شد ، ولو اینکه او دروازه ی خوشبختی را بازکند . وشاه ازتماشای جدی بودن این قضاوت  لذت خواهد برد. مهم نبود که مرد جوان درعاشقی اش با دخترشاه اشتباه کرده بود یا نه .

روزمحاکمه ازراه رسید ، مردم ازدورونزدیک درمیدان محاکمه جمع شده بودند . جمعیت حتی دربیرون محوطه اصلی ازدحام کرده بودند . شاه به همراه مشاورین اش درجایگاه مخصوص شان درست روبه روی دو دروازه ی سرنوشت سازنشسته بودند . همه آماده بودند.  با ا شاره ی شاه ، دروازه ی درزیرپای شاه بازشد ومردجوانی که عاشق دخترشاه بود درمیدان محاکمه ظاهرشد . جوانی بلند قد ، زیبا وخوش اندام . حضوراو با شادی و ابرازاحساسات حاضرین مواجه شد . نیمی ازجمعیت هرگزنمیدانستند چنین جوان برازنده ای درمیان آنها زندگی میکند . جای تعجب نبود که دخترشاه عاشق او شده باشد . چه یک سرنوشت وحشتناکی برای او رقم میخورد .

مرد جوان همینکه به میدان پا گذاشت ، برای اینکه به شاه تعظیم کند برگشت . اما او به هیچ صورت به حکمران بزرگ فکرنمیکرد . چشمان مرد جوان به جای شاه ، روی شاه دخت دوخته شده بود که درکنارپدرش نشسته بود .

ازروزی که تصمیم گرفته شد تا عاشق  جوان را درمیدان بزرگ محاکمه کنند ، شاه دخت به هیچ چیزی فکرنکرده بود مگربه این حادثه .

شاه دخت ازقدرت ، تاثیرونفوذ بیشتری ازهرکسی برخورداربود که درچنین قضیه ی شریک بود . او کاری کرده بود که قبلا کسی انجام نداده بود . او توانسته بود خودش را ازراز پشت دروازه ها باخبرسازد . شاه دخت میدانست که پشت کدام دروازه ببردرنده ایستاده است وپشت کدام دروازه بانوی سرنوشت سازمنتظراست . ثروت وقدرت اراده ونفوذ زنانه ی او ، رازپشت دروازه را برای شاه دخت آشکارکرده بود .

او همچنین میدانست زنی که پشت دروازه ایستاده است ، کی است .او زنی بسیارزیبا ودوست داشتنی درقلمرو پادشاهی پدرش بود . شاه دخت درگذشته چندین بار این خانم را درحال گفتگو با مرد جوان دیده بود، ویا زمانیکه با اشتیاق به او نگاه میکرد . درواقع این زنی بود رقیب سرسخت عشقی برای شاه دخت .  

شاه دخت اززنی که ساکت پشت دروازه بود نفرت داشت ، او با تمام وجود ازخونی که دررگ های او جریان داشت ونشان ازنیاکان او میداد نفرت داشت .

مردجوان لحظه ی برگشت وبه شاه دخت نگاه کرد . چشمان او با چشمان دخترتلاقی کرد، درحالیکه اوبیشترازهرکسی رنگ پریده تروسفید دردریایی ازهیجان غرق بود . مرد جوان میدانست که شاه دخت میداند پشت کدام دروازه ببرایستاده است وپشت کدام دروازه بانویی درانتظاراو است . او انتظارداشت که شاه دخت به او نشان دهد .

تنها امید مرد جوان این بود که شاه دخت موفق شود این راز را به دست  آورد . موقعی که او به شاه دخت نگاه کرده ، فهمید که او موفق شده است سرازرازپشت دروازه ها درآورد ، درحالیکه او میدانست که شاه دخت موفق خواهد شد .

سپس نگاه سریع وهیجان زده ی مرد این سوال را پرسید :" کدام ؟" این نگاه به همان اندازه ی برای شاه دخت روشن بود که مرد ازمکانی که ایستاده بود با فریاد این سوال را مطرح کند  . فرصتی برای ازدست دادن نبود .

شاه دخت دستش را بلند کرد ، وبایک تکان سریع وکوتاه به طرف راست  اشاره کرد . طوریکه هیچ کسی جزدلداده اش آن را ندید . همه چشم ها مگرچشمان او روی مرد محکوم دوخته شده بود که درمیدان منتظربود .  او برگشت وبا گام های محکم وسریع به طرف فضای خالی میدان راه افتاد . همه قلب ها ازتپش افتاده بودند ، نفس ها درسینه ها حبس شده بود ، همه چشم ها روی مرد نشانه رفته بود . او به سوی دروازه ی سمت راست که شاه دخت اشاره کرده بود رفت وآنرا بازکرد …….

نقطه هیجان داستان اینجا است : به نظرشما ازپشت دروازه کدام یک  برآمد ؛ ببردرنده یا یک زن  ؟

ما هرچه بیشتردرباره این سوال فکرکردیم جواب آن سخت ترشد وکمتربه جواب رسیدیم . این مربوط میشود به مطالعه روی قلب انسان ها  . فکرکردن روی آن وتصمیم درمورد جواب آن بستگی به شخص شما دارد. اما مانند اینکه بستگی داشت به قلب خونین شاه دوخت ، روح سفید وسوزان او زیرفشار اندوه عشق وحسادت  . او مرد را ازدست داده بود ، اما چه کسی باید آنرا تصاحب میشد ؟

چقدرزیاد ، بارها وبارها ،  درساعات بیداری ودررویا های خویش ، شاه دخت ازاین فکربه وحشت افتاده بود ودراین حال صورتش را با دستانش میپوشاند . او به دلداده اش  فکرمیکرد درحالیکه دروازه ی را بازمیکرد که درپشت آن ببری با دندان های تیزمنتظربود  .

اما بارها بارها درذهنش جوان دلباخته اش را دیده بود که دروازه دیگری را بازمی کند ؟ چه مقداراو دندان ساییده بود وموهایش را کنده بود ، موقعی که صورت خوشحال عاشقش را دیده بود که دروازه ی مربوط به زن را بازکرده بود . چگونه روح او درمیان درد میسوخت موقعی که دیده بود  مرد عاشق او، با نگاه پیروزمندانه اش به طرف زن میدود . موقعی که تصورمی کرد  هردونفرعروسی می کند . وزمانیکه آنها را میدید که دست دردست هم دورمیشوند ازمسیرپوشیده ازگل . درحالیکه با جمعیت خوشحال وهلهله ی شاد جمعیت خوشحال بدرقه میشوند ، دراین حال تنها او بود که با گریه ازدست داده بود .

آیا برای مردجوان بهترنخواهد بود که به سرعت بمیرد ؟ وبرود دردنیای دیگربرای شاه دخت انتظاربکشد؟ وهنوزآن ببروآن فریاد وآن خون درذهن اش بود  ….

تصمیم او به زودی آشکار شد ، اما این تصمیم بعد از روزها و شب ها فکرکردن به دست گرفته شده بود  ، او فهمیده بود که ازاوسوال خواهد شد ، واو تصمیم گرفته بود که چه جوابی خواهد داد . به همین دلیل او دست اش را به طرف راست تکان داده بود .

سوال برای تصمیم او به این سادگی نیست که جواب داده شود . واین وظیفه ی ما نیست که خود را جای کسی بگذاریم که قادر است  به این سوال جواب گوید .بنا براین من جواب این سوال را برای شما میگذارم . کدام یک ازدروازه ی که بازشده بیرون میاید ؛ بانوی زیبا یا ببری درنده ؟