آرشیف

2014-12-3

قاضی مستمند غوری

کشور خورشید

یک عمر داغ فرقت دلدار می برم
این هدیه را چو گوهر شهوار می برم
 
دل همچو غنچه نشگفد هرگز درین چمن
چون لاله اش به دامن کهسار می برم
 
فریاد من به گوش سبکسار کی رسد
دیری است رنج و حسرت هشیار می برم
 
آسودگی کجاست درین تیره خاکدان
هرجا روم شکنجه و آزار می برم
 
از ملک دهر صبر و قناعت مرا بس است
چون ناقه خار میخورم و بار می برم
 
عقد گهر به گردن ایام بسته ام
ساز سخن به محفل اعصار می برم
 
آزادگان کشور خورشید را سلام
صد مرحبا به همت احرار می برم
 
آزادگی متاع بهاگیر زندگی است
افسوس ها به مرغ گرفتار می برم
 
آمد بهار و موسم عشق و گه طرب
خجلت ز طبع خستۀ افگار می برم
 
گل نیست در جریدۀ گفتار (مستمند)
این دسته خار جانب گلزار می برم
 
کابل بهار