آرشیف

2015-1-7

قاضی مستمند غوری

اشـــک غــمَّـــــــــــــاز

هرکه بالا می نشیند می فروشد ناز را
چرخ تا کی برکشد هر آسمان پرواز را

در زمان ما لیاقت نیست یک ذرَّه به کار
بی  سوادی عام باشد مردم ممتاز را

صوت بلبل را نباشد هیچ تأثیر ای عجب
تا فلک بر روی کار آورده بد آواز را

بی تمیزی های گردون کرده خون دل مرا
سوی بالا می برد خبَّاز و کفترباز را

با فرومایه نگویم هیچگه اسرار دل
کز تنگ ظرفی کند افشاء به یک دم راز را

گر بپوشم سوز جان را از نگاه سفله گان
پس چه سازم اشک خون آغشتة غمَّاز را

مطربا دانم جنون خویش سوی من میا
بـــرکــنم تار ربابت بشکنم این ساز را

دل چو از غوغای عالم غرقه در خون میشود
یـــاد مــــــــــــی آرم رخ آن لالة طــنَّـــــاز را

یاد او در سینه باشد چون فروزان مشعلی
زان گلستان میکنم این طبع غم پرداز را

برگزیدم خضر راه خویشتن از جان و دل
در طریق عشق ورزی حافظ شیراز را

مستمند بینوا را عشق افسون کرده است
تا فدا گردیده این نیروی افسون ساز را