آرشیف

2014-10-23

قاضی مستمند غوری

ساغر لاله

دلـم تـا عشق آن دلـبر گــرفته
چــولالــه داغ را در برگرفته

زیــاد بــوی جـعد مشکبیزش
سـراسر کلـــبه ام عنبر گرفته

زبس پـرپیچ وخم افتاده زلفش
بـــه گرداگـــردمن چنبر گرفته

دو چشمش درپناه تیـر مژگان
بـه رویاروی من سنگر گرفته

بقصد جـان من از تیغ ابــرو
بهر دودست خود خنجر گرفته

به شوق روی او گلهای لاله
به صحراهریکی ساغر گرفته

بــه شــیرنی لب شــاخ نباتش
رواج و رونــــق شـــکّر گرفته

لباس سرخش اندرجسم سیمین
تـــو گــــویی آب را آذر گرفته

نشسته بر سریر هفت اورنگ
به خوبی حسن هفت اختر گرفته

شده مجنون صحرا مستمندش
هوایش را چو اندر سر گرفته

مستمندغوری