آرشیف

2014-12-12

محمد نصير توكلي

خزان آمد بهار دلستان رفت

خزان آمد بهار دلستان رفت
بهار از دست طوفان خزان رفت
تبر ، چون بردو دست خویش برداشت
ز ترس او چمن رفت و چمان رفت
چلیپا را به برگ ارغوان زد
به ناکامی ز جورش ارغوان رفت
کند محکوم ، هردم شاخ و برگی
چنین غارت چرا بر خاکیان رفت؟
مرا یک شاخه و یک دسته گل بود
ز بعض او همین رفت و همان رفت
به خاک چغچرانم آخر آمد
اول از خاک پاک چغچران رفت
چوپان و گله و قیماق مسکه
پنیر و شیر همراه چوپان رفت
صدای نعرة پاییز بشنو
که چون بُمبٍی به تاراج و زیان رفت
بنازم تفریح و سیر بهاران
که جشنی بود و چون آب روان رفت
چرا نرگس کنار چشمی بنشست
چرا برگ شقایق بی گمان رفت؟

ندارد این جهان پیر ، عشقی
کنون دیدی ز چنگال جوان رفت؟

توکلی/2 عقرب/1391