آرشیف

2015-12-31

محمد نصير توكلي

خــامــه‌ چَــلَــــــو

ساعت یک بعد از چاشت بود و گرمی هوای تموز، مغز و وجود را به شدت می‌فشرد. کاکا فرهاد با فلانکوچ کهنه‎‌ی الله داد که در مسیر سرک خامه، سر و پلهوهایش را به دیواره های بادی کوفته بود، به شهر رسید. همین که در استادگاه موترها پیاده شد، پتوی نخی خود را که بالای چوکی فلانکوچ زیر پایش گذاشته بود، برداشت و تکان داد. او پتو را سر شانه‌ی چپ خود انداخت و بازوی چپ را نیمه قطع، روی سینه‌ی خود و بالای گوشه‌ی پاتو قرار داد. فرهاد که کمی سراسیمه به نظر می‌رسید، با انگشتان دست راست خود، مرتب ریش خود را خلال می‌کرد و می‌رفت تا که وارد هوتل عبدالعلی شد. دید هیچکسی در مهمان‌خانه‌ی هوتل نیست. پتوی خود را از شانه برداشت، جمع کرد و در زمین قرار داد و سر خود را روی آن گذاشت و خود را دراز کشید. او بدون درنگ، دو باره روی هردو بازوی خود تکیه داد و سر خود را نیمه‌بلند کرد و « عبدالعلی» صدا زد. عبدالعلی که پای راست او از قسمت زانو به اثر انفجار ماین معیوب گردیده بود، به سختی می‌توانست راه برود. او که در آشپزخانه مشغول شستن دیگ و کاسه بود، تابی به کمر داد و پای چپش را جلو گذاشت و از روزنه‌ی کوچکی که از آشپزخانه به مهمان‌خانه راه داشت، کله کشید و گفت:

–    بلی، کاکا فرهاد، از کجا میایی؟ امر و خدمتی باشه!
–    بعداً برایت تعریف می‌کنم. اگر زهر و مرضی داری بیار تا بخوریم که بیخی تکه تکه شدم.
–    عبدالعلی یک‌بار دیگر لنگید و خودرا کمی راست تر کرد و با لبخند مسخره آمیز گفت:
–    ساعت یک بجه شده. در این وقت چه پیدا می‌شود؟ می بینی که دیگ و کاسه‌ها را می‌شویم!
–    باور کن اگر کاری نکنی از گرسنگی و تشنگی، می میرم.

عبدالعلی، چیزی نگفت و به عقب برگشت. دقیقه‌یی نگذشت که سر و کله‌ی عبدالعلی از درِ مهمان‌خانه پیدا شد. او یک قرص نان، یک‌دانه خامه با کاسه و یک عدد قاشق را روی تشتی قرار داده و لنگان لنگان به طرف فرهاد رفت. تشت را پیش روی فرهاد گذاشت و گفت:

–   بگیر کاکا فرهاد بگیر، گوشت و برنج خو نداریم اما همین مانده!
–   خیر ببینی لالا!

عبدالعلی تشت را گذاشت و به سرعت طرف آشپزخانه روان شد. او یک چاینک چای سبز را همراه یک‌دانه پیاله و یک بشقاب دشلمه‌ی کجک، داخل پتنوس نیکلی گذاشت و دوباره برگشت تا تحویل کاکا فرهاد دهد. همین که درِ مهمان‌خانه را باز کرد، دید که فرهاد خامه را داخل کاسه ریخته و با قاشق، آن‌را مانند سنگ دستاس تاب می‌دهد و به هم می‌زند. کاکا فرهاد، تا چشمش به عبدالعلی افتاد، گفت: خوب شد آمدی، از خیر سرت کمی آب هم بده که می‌خواهم « چَلَو» کنم!