آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

گل گــــــــــــردن صلح

 

تفاوت بین مناطق امن ونا امن درین است که :
درمحلات وقریه جات رفتم که دلها ازترس و وحشت ،جنگ وهیبت تفنگ آرام نمی گرفت.
وحادثات ورویداد ها قبل ازینکه به ثمر برسند به یقین مبدل میشدند. وجب وجب خاک وآب آنجا در توام با کوه پایه های در دل خانه ها از شر جنگ آرام نبود. مردان وزنان ازترس وکودکان ازوحشت مادران وپدران ازتشویش وتزلزل نان درکام شان تلخ شده بود.وهرلحظه به عواقب یک حادثه پیشبینی میکردند.مانند یک جسم زخمی به مرگ می اندیشیدند وهرفامیل انتظار از دست دادن مرد وجوان خودرا درحادثه داشت. جوانان جگرسوخته ازمادران دل شکسته خود فاصله عاطفی میگرفتندو کودکان وزنان طفل دار به حرف ملاامام گوش میدادند که ازتصمیم وهدف شان خبرمیدادند اما همه چیز واگرمیشد مصیبت را درکلام بزرگ قوم وآخند محله پیوند داده بودند ومیدانستند که سرنوشت ما وحرف عمل به دست پادشاهان زمینی خواهد بود وآن مردان ودلاوران کوهساران سرد وسخت حرف خوب وملایم را به نوک بینی وپیشانی ترشی میگفتند.
و از سرکوه غرور وزور جواب سوال مردمان عام وکم زور را کسی به خوبی وآسانی نمیداد وصلاحیت استخدام به مرگ بدست پیشروان سنگرولشکر بسته بود. آنها که همواره با صدای بلند وحکم ننگ ترس را بزور سلام به زبان بدیگران میرساندندودرهرسخن سنجیده کلمه کشت وبست نهفته بود.
کار اول وآخرکندن وبردن وزدن وکشتن بود وآنچه کس نمیکرد آنها میکردند. تاهنوز بوی خون ازسرگردنه وسردره باد به مشام می آورد ورنگ سنگ سر سرک که ازخون وخاک تغییرکرده بود، خشک نشده که بار دیگر درتنگی ودره زنگ تلیفون هوشدار آماده شدن وحرکت نمودن بسوی درگیری را میداد. جوانان قریه برای شندین خبرهای حمله وتربه تلفیونهای شانرا دوباره چارچ مینمودند ومصمم بودند که قهرمان قریه ما عمل بالمثل میکند وازدهنش سخن آتشین میبارد.
آشیان پرنده گان خالی ازآواز وپرواز شده بود کودکان درمقدم خطررفت وبرگشت بی اختیار درآغوش مادران گریان داشتند ومادران درخاموشی شان ازهیچ توهین وتهدید دریغ نمیکردند.
مردها فکرمیکردند ما بامرگ دریک بسترتنگ وتاریک شب خفته ایم.
گوسفندان وگاوها صدای فیر وپخش آواز هیبت ناک توپ وراکت را مشیناختند ودزدان چابک مسلح بررمه ها وگله گاوها حمله ور می شدند، گوسفندان صاحبان اصلی خودرا از دست داده بودند. آن وقت وقتی بود که غم انسان وحیوان یکی شده بود. این را هرکس میدانست که قوت مردهای گرسنه بیشترمیشود اگر درتلاطم وغوغای خود شوند؛دیگران را فراموش میکنند. لحظه های شب وروز یکسان شده بودو گاه گاهی شب بهترازروزمسکینان میشد.
سیکل وپتک سیقل مرمی ودود وخاک مین وتفنگ نشان آشنا بود. گلون معلم وشاگرد مکتب با شنیدن آمدن ها وگفتن چرا؟چرا؟ خفه وگرفته میشد وجود ماموران لاغراندام وریش رنگ کرده حکومتی که با تنخای کم ودایمی نان وکالا بدست می آوردند ودرنهاد های مختلف کارمیکردند، نهیف ولاغرترشده بود. ولی آوازه آمدن شیران ودلاوران بی باک که باخود خبرمرگ را می آوردند جان وجسم سیل بینان معاش خور ضیف وضیف ترمیشد وافسرده گی ،نا امیدی ،خوف وسرخمی اعمال آنها را زیر آزمون زمان گرفته بود.
بعضی از تفرقه وتبرحه آه و واویلا میکردند که: اینها چه کردند؟
برای خود ودیگران تخم کینه وعداوت آوردند وپاشیدند ودرخورجین پشمی برسر راه مسافران پتک زرد دوغ سرد زیرخاک نمودند. این کشت شان مانند کشت مزرعه نبود که دیگرجمع آوری شود اما حاصلش خون میگرفت وخشم می آفرید. بینوایان می گفتند که آنهایکه به ذریعه تحفه خورجین کشته شده بودند، شهیدان بی گناه ناخود آگاه شمرده میشدند که درجه مرگ شان بر تر ازشهیدان دیگرپنداشته میشد ودرین مبارزه باید هم برخی مرگ را تجربه میکردند تا دیگران برای جنگیدن آماده میگردیدند. وهرجان عزیز را بی هراس فدای فکر نواندیشانه میکردند.
اندیشه ها بکار روزگار نمی آمد وباب سخن پیرمرد زمانه وملای کهن بر بسته شده بود. دستور وتوصیه آخند ما سالهاست که در دل کودکان این فرشته های زمینی نقش بسته بود اما سخن ها ناشنیده میماند زیرا ملای ما کتب ازبیرون با خود آورده بود و فتوای حال واحوال کتاب راسخت گیرانه ازنوک میله دود آلود تفنگ مروج میکرد.
این مسله محراق توجه مبلغان بوده وکم سوادترین وساده ترین افراد دهکده های کوچک مشتاق آن بودند.
آنچه که خدا نگفته بود بچه های بی بند وبار ونا خوانده میگفتند وقهرمان سلاح بدوش میدان بی معرفت پشت کوها شده بودند.
این تازه نفسان خواب را برچشم دیگران حرام کرده وبی ادبانه برکلام مستمند ومستضعف رشخند می زدند وسلاح کهنه ورنگ رفته وپوسیده را هرلحظه از یک شانه به شانه دیگر می انداختند ودربین خیل دستمال وچادر برصورت وموهای ژولیده وچرکین می انداختند وحرمت بزرگان قریه را زیر پای مینمودند. تا دم دیگر بخانه ای دیگر رفته با افتخار نان وچای سر دستی را با حقارت نوش جان میکردند ودمی هم که نه آسوده، درفکر خیل دیگرمیشدند تا شب را بی زحمت کنار دسترخوان سپری کنند وچند حرف ولاف بیغم از سپر وشهکار وشب زنده داری بزنند وداغ بی ننگی به پیشانی خود جای ندهند.اگر تقدیر قرب حال شان شده باشد؛ درنبرد حق وباطل طبل جنگ را باردیگر به صدا درآورند تا اگرطالع وبخت سیاست بررخ شان بخندد روزی اززمره نام آوران صحنه جهاد بشمار آیند آنچنان همه دیده اند که " این نماندوآن هم نخواهد ماند". چیزیکه مهم است آن است که : داستان بچه ودخترش ما دیوان گشت وآیا گل گردن صلح روزی به گردن جنگ جویان انداخته خواهدشد؟ 
پایان
چغچران
سرطان 1392