آرشیف

2021-2-9

محمد دین محبت انوری

دختر پادشاه چین

بود نبود پادشاهی بود او یک زن ویک بچه داشت وزیر پادشاه هم یک دختر داشت. پادشاه به وزیرخود گفت: بیا بچه ودختر خودرا نزد ملا بشانیم تادرس بخوانند پادشاه ووزیر بچه ودخترخودرا نزد ملا بردند وگفتند برای شان درس بدهد ملا دختروبچه را به یک اطاق داخل کرد که هیچ روشنای نداشت. دوسال گذشت پادشاه به وزیرگفت: بیا برویم احوال اولاد های خودرا بگیریم که چه حال دارند.رفتند دیدن اولاد های شان نیست وازملا پرسان کردند که اولاد های ما کجا هستند؟ ملا گفت: به وضو کردن رفته اند. پادشاه گفت: بیا آنهارا امتحان کنیم که هوشیار شده اند یا نی پادشاه قرآن شریف را برداشت زیر تخت آنها گذاشت وقتی پسرودختر آمدن بچه پادشاه بجای خود نشست پادشاه گفت: بچه مه خو هوشیارنشده است اما دختر وزیر هوشیار بود قبل ازینکه بجایش بنشیند زیرتخت خودرا نگاه کرد دید قرآن شریف گذاشته است،اورا برداشت وزیارت کرد. بچه پادشاه زیاد شرمید که چرا او این کار را نکرده است. پادشاه و وزیردمی با ملا نشستن وصحبت کردند ورفتن. یک هفته نگذشته بود که پادشاه نفرفرستاد که بچه خودرا ازمدرسه بیرون کند ودیگه درس نمیخواند وبخانه برگردد وزیرهم دخترخودرا ازمدرسه بیرون کرد پادشاه به همین مناسبت برای پسرخود محفل گرفت ومردم را نان داد.
دوهفته نگذشته بود که پسرپادشاه آمد نزد پدرش گفت: میخواهم زن کنم. پادشاه گفت: خیلی خوب کسی را خوش داری بگو برایت بگیرم پسرگفت: میخواهم با دختروزیر عروسی کنم. پادشاه فکرکرد که پسرمن با دختر وزیر درمدرسه بوده وباهم خوی گرفته اند شاید بتواند پسرمرا هوشیار کند. پادشاه از دختروزیر خواستگاری کرد وزیر هرچند راضی نبود ولی جواب رد نداد مراسم عروسی برپاشد وهردو باهم عروسی کردند چند روزی گذشته بود که پسرپادشاه نزد پدرش آمد وگفت: میخواهم برای خودم خانه جدید بسازم وبازنم داخل آن زندگی کنم. پادشاه هم برایش گفت: هرچه خودت بخواهی برایت آماده میکنم پادشاه به غلامان وکنیزها امر کرد که برای پسرش یک خانه ی مانند قصربسازند مدتی گذشت که خانه پسرپادشاه ساخته شد پسرش فرمایش داد که داخل یک اطاق یک چاه کنده شود چاه را کندند.پادشاه بخاطر خانه جدید خیرات کرد وپسروزنش را بخانه روان کرد پسرپادشاه زنش را هرشب بداخل چاه با موهایش آویزان میکرد. دختروزیر به شوهرش گفت: گناه من چیست؟ که هرشب مرا داخل چاه میکنی پسرپادشاه گفت: این جزا بخاطری است که تو مرا  درموقع درس خواندن نزد پدرم شرماندی. مدتی گذشت زن وزیر به دیدن دختر خود آمد ودید دخترش خیلی بدرنگ ولاغرشده است گفت: چرا دخترم حالت بد است؟. دخترگفت: هیچ مشکل نیست. پسرپادشاه وقتی بخانه آمد دید خشوی او آمده است رفت دریک اطاق خواب شد. دخترشب برای مادرش گفت: که شوهرم بخاطرهمان کاریکه درمدرسه کرده بودم مرا هرشب باموهایم داخل چاه آویزان میکند مادرش با خود گفت پسرپادشاه بی عقل است بیا کاری بکنم که دخترم نجات پیداکند. مادرش گفت: من میروم خانه وقتی پسرپادشاه آمد ومیخواست ترا داخل چاه بی اندازد برایش بگو من چه گناه دارم آن موقع اشتباه خودت بود که متوجه قرآن نشدی. همینقدربرایش بگو ودیگه حرف نزن. وقتی پسرپادشاه خانه آمد شب که نان خوردند دختروزیررا برد سرچاه زنش گفت: که خیراست که بچه پادشاه هستی سرمن ظلم نکن هروقتی دختر پادشاه چین را گرفتی وهماق من کردی باز مرا به چاه بی انداز.
 این حرف زنش سر بچه پادشاه بد میخورد وفردا صبح نزد پدرش می آید ومیگوید میخواهم بروم چین ودختر پادشاه چین را بیآورم برای من لشکر وسپاه بدهید .پدرش هرچند نصیحت کردکه ازین کارش منصرف شود ولی پسر قناعت نکرد بالاخره پدرش سپاه ولشکر رابرایش آماده کرد پسرش بطرف چین حرکت کرد چند شبانه روزمنزل کردند تا به شهر چین رسیدن یک گوشه ای از شهرجای گزین شدند پسرپادشاه با یک پیرزال روبرو شد از پیرزال پرسید درشهرشما چه خبرهاست؟ پیرزال گفت: گپ تازه فعلا دختر پادشاه است که سه شرط مانده است هرکس شرط های اورا بجا آورد اورا شوی میکند اگر نتوانست اورا میکشد ویا درجای بندی مینماید ویا نزد شترهای دیوانه می اندازد. پسرپادشاه گفت: که من هم به خواستگاری دختر پادشاه چین آمده ام پیرزال گفت: ازهمین گپ تیرشو پس برو به ملک خود پسرپادشاه قبول نکرد گفت: امکان ندارد.او فردا رفت به دربار پادشاه چین بخاطرخواستگاری دخترش سپاهیان ودربانان اورا نزد پادشاه بردند او موضوع خواستگاری خودرا به پادشاه بیان کرد پادشاه چین گفت: ازهمین گپ صرف نظرکن دخترمن نیت شوهرکردن هم ندارد دلم به جوانی ات میسوزد. پسرپادشاه گفت: خدا یکی است که بخاطرهمین کار آمده ام ومنصرف نمیشوم.
پادشاه گفت: وقتی سرقول خود استاد هستی، فردا وزیران ووکیلان را میخواهم ودخترمن هم می آید وبخت خودرا امتحان کن فردا وقتی دختر پادشاه آمد پادشاه گفت: دختر من سه شرط دارد شرط اول او این است که اورا به سرگپ زدن بیاوری.شرط دوم این است که ماده گاو دیوانه داریم اورا بدوشی وشیرآنرا مایه کنی وبیاوری وشرط سوم این است که شب ترابه یک اطاق داغ می اندازیم وتاصبح آتش میکنیم اگر فردا سوختی ویا مردی هیچ میشود واگر زنده ماندی ویا نسوختی شرط را برده ای پسرپادشاه گفت: شرط اول را بجایش باشد شرط دوم را بجا می آورم. کاسه بدست او دادند تا ماده گاو را بدوشد وقتی بچه پادشاه نزدیک ماده گاو شد ماده گاوسرش حمله کرد واو فرارکرد تا نزدیک پادشاه آمد پادشاه گفت: این شرط را باختی دیگه شرط هارا بجا کن اوگفت: هیچ شرطی را بجا کرده نمیتوانم دختر پادشاه گفت: اورا ببرید داخل کوکنه غال بی اندازید. لشکر وسپاه پسرپادشاه چند روزی انتظارکشیدن دیدن از پسرپادشاه خبری نشد پس برگشتن ورفتن به ملک اصلی خود.
دختروزیر وقتی دید شوهرش برنگشته پریشان شد وبا خود گفت: کاشکی حرف مادرم را به شوهرم نمی گفتم دختروزیر تصمیم گرفت که برود دنبال شوهرش رفت یک اسب خوب از طویله بیرون کرد ویک خورجین پراز زر کرد وپشت اسپ خود بسته نمود وموهای خودرا کوتاه کرد، لباس مردانه را پوشید وحرکت کرد. آمد آمد کنار یک چشمه رسید واز اسب پایان شد ودمی نشست نان وآبی خورد وکمی استراحت کرد وقتی از خواب بیدارشد شنید که سردرخت سروصدا است. دید سه پری سردرخت نشسته اند وسر تقسیم لعل ها جنجال دارند سه پری چهار تا لعل دارند وسرتقسیم باهم جور نمی آیند وپری ها به دختر وزیر گفتند که لعل هارا بین ما تقسیم کن دختروزیر یک لعل را بخود گرفت وبرای هرپری یک لعل داد پری ها قناعت کردند ودمی با آنها از موضوع خود وشوهرش قصه کرد. پری ها گفتند ما میدانیم که شوهر تو کجاست همین لحظه شوهر تو درکوکنه غال است که همه وجودش را کنه ها میخورند وبسیار به عذاب است. اگر تا بیست روز دیگه به آنجا نرسی  شوهرت میمیرد اونتوانسته شرط های دختر پادشاه چین را بجا کند اورا بندی کرده اند دختر وزیرگفت: من چه کار کنم؟ پری ها گفتند که تو برای ما نیکی کردی ولعل هارا بین ما تقسیم کردی ما به تو کمک میکنیم. پری ها با دختر وزیر باهم حرکت کردند آمدند به یک جای رسیدن که کسی آب دریا را ازیک سمت خشک میکند وبه سمت دیگر میبرد از او پرسان کردند که چرا این کار را میکنی؟ او گفت: کار من همین است. پری ها فکرکردند که همین کس هم به درد ما میخورد باید اورا با خود ببریم اورا همراه خود گرفته به سفرخود ادامه دادند ومنزل زدند ورسیدن به شهر پادشاه چین. به دروازه خانه یک پیرزال رسیدن وختر وزیر که مردانه پوش بود گفت:یک کنیز دارم شب مارا جای بتی پیرزال قبول کرد وآنهارا به خانه خود برد. پیرزال پرسان کرد  ای بره مه بخاطرچه آمده ای؟ دختروزیر گفت: بخاطر بجا کردن شرط های دختر پادشاه چین آمده ام پیرزال گفت: ای کاش نمی آمدی شرط های او مشکل است کسی نمیتواند بجا آورد قبلا هم بچه پادشاهی با لشکر خود آمده بود شرط های اورا بجا آورده نتوانست وحالا نزد آنها بندی است. دختروزیر اسب خودرا سوار شد وحرکت کرد. فردا آنروز به دربار پادشاه آمد وگفت: من بخاطر خواستگاری دختر شما آمده ام پادشاه گفت: ازهمین گپ تیرشو دختروزیر گفت: من هم میخواهم بخت خودرا آزمایش کنم.پری ها هم گفتند ما میرویم ویکی ما نزدیک دروازه ویکی ما کنارتخت دختراستاد میشویم چون پری ها دیده نمیشوند وقتی تو قصه میکنی ازما پرسان کن ما گپ های ترا تایید میکنیم. همچنان درجریان قصه طوری بحث میکنیم که برعکس آن باشد ودخترپادشاه کم حوصله میشود حرف میزند..وقتی موقع بجا آوردن شرط ها رسید گفتند از کدام شرط شروع میکنی دختر وزیر گفت: از شرط اول شروع میکنم. به گپ آوردن دختر پاشاه بود او قصه اش را چنین شروع کرد: سه نفر رفیق بودند یکی شان تاسی(جام) داشت یکی شان اسبی داشت ویکی شان چپن داشت وهرسه نفرشان سفرکردند وآمدند به نزدیک دریای نان وآب خوردند. دختروزیر درهرقسمت قصه که میرسید رو خودرا به سمت دروازه میکرد ومیگفت: من راست میگویم از دروازه صدا بلند میشد و میگفت: بلی راست میگوی دختر پادشاه وپادشاه هرچه سمت دروازه نگاه کردند کسی را ندیدن یکی ازسه رفیق پرسان کرد که ای لالا این چپن تو چه هنر دارد؟ گفت: این چپن من این هنررا دارد که به کله خود بی اندازم هرچه گذشته باشد برایم نشان میدهد. از تاس دار پرسان کردند که تاس تو چه هنردارد؟ گفت: اگر کسی تازه مرده باشد دروقت غسل دادن یک تاس آب یخ را سرش بریزم دوباره زنده میشود. از اسب دار پرسان کردند که اسب تو چه هنر دارد؟ او گفت: اسب من این هنر را دارد که اگر کدام خبری بشنوم واورا سوار شوم وچشم های خودرا بسته کنم ویک قمچین بزنم همان لحظه مرا به خانه میرساند. چون قصه درین جا رسید دختروزیر رو سوی تخت نموده پرسان کردکه راست میگویم؟ ازتخت صدا بلندشد گفت: بلی راست میگوی. پادشاه ودخترش هرچه اطراف تخت را دیدند هیچ چیزی نیافتن وحیران بودند که چطوراز تخت و دروازه صدا می آید.
یک رفیق شان گفت: بیا چپن  ترا برسرخود بی اندازیم وببینم چه گپ است وقتی چپن را برسرخود انداختن دیدن که دختر فلان پادشاه مرده است ومراسم عزاداری او است. یکی گفت بیایید برویم درمراسم عزاداری دختر پادشاه شرکت کنیم به اسب دار گفتند که این کارتو است باید مارا برسانی آنها اسب را سوار شدند ویک لحظه به آنجا رسیدن به تاس دار گفتند که بیا دختر پادشاه را زنده کن. تاس را بدست زن های دادند که دختر پادشاه را غسل میداد وگفتند که یک تاس آب یخ بالای مرده دختر پادشاه بریزند وقتی زنها تاس آب یخ را برسر مرده ریختند مرده عطسه زد وزنده شد. وقتی قصه به اینجا رسید دختر وزیر روی خودرا به سوی دروازه کرد گفت: ای دروازه راست میگویم یا دروغ از دروازه صدا بلند شد که راست میگوی پادشاه وقتی دختر مرده اش را زنده یافت خوشحال شد وامر کرد هرچه از زرومال که میخواهند برایشان بدهند.
چون قصه به این جا رسید دختروزیرگفت: حالا دخترپادشاه به کدام یکی داده شود درازه گفت: باید دختر پادشاه را چپن دار بگیرد تخت صدا زد دختر را باید اسب داربگیرد. درین موقع دخترپادشاه چین بی حوصله شد صداکرد که چرا صاحب تاس نگیرد چون خترپادشاه را او زنده کرده است. این بود که همه چک چک کردن که شرط اول را بجا کرد. همان روز مجلس بهم خورد وگفتن که دیگه شرط هارا فردا میگویم.
شب آمدن بخانه پیرزال وپری ها دختر وزیر را پند دادند که ماده گاو دیوانه دختر پادشاه به دستمال عاشق است. وآن دستمال پشت کوه قاف است وما میرویم آن دستمال را می آوریم پری ها پریدن ورفتن ساعتی نگذشته بود دستمال را با خود آوردن وبرای دختر وزیر گفتن وقتی به دروازه گاو خانه را بازکردی دستمال را به گاو نشان بتی وبه سروکله اش بمال مادگاو آرام میشود اورا بدوش وقتی دوشیدی گوشه ی دستمال را به شیرش قوطه بتی شیرمایه میشود. فردا دختر وزیر می آید وپادشاه ودختر پادشاه ومردم همراه او میروند نزدیک کوله مادگاو دختروزیر دستمال را که به مادگاو نشان میدهند وبه سروکله اش میمالد ماده گاو آرام میشود واورا میدوشد وگوشه ای دستمال را به شیرقوطه میدهد شیرمایه میشود وهمه چک چک میکنند که شرط دوم را هم برد.
ونوبت به شرط سوم رسید. پادشاه به دختر وزیر گفت: بعداز شام بیا شرط را برایت میگویم شام که شددختروزیرآمد پادشاه دختر وزیر را داخل اطاق کرد واطاق را گرم کردند ورفتن دختر وزیر به کسیکه آب را برمیگردان گفت: برو آب بیار او رفت ازدریا آب را آورد واطراف اطاق انداخت اطاق یخ شد. فردای آنروز پادشاه به غلامان وکینزها گفت: بروید او سوخته و مرده است مرده اورا زیرخاک کنید وقتی کنیزها وغلامان آمدند دیدند که دختر وزیر سروصدا دارد که ما شب ازخنک مردیم وآنها حیران مانده بودند غلام ها وکنیزها رفتن به پادشاه گفتند که او زنده است پادشاه گفت: اورا بیاورید اورا به دربار بردند مردم همه چک چک کردند که شرط سوم را هم برد. پادشاه دختر خودرا به او داد وهفت شبانه روز توی گرفت. پادشاه نمیدانست  که داماد او یک دختر است. شب که شد اورا نزد عروس بردند دختر وزیر هنگام خواب شمشیر را بین خود ودخترپادشاه گذاشت وگفت: ما رواج داریم تا زمانیکه عروس را به خانه وجای خود نبریم همرایش خواب نمیشویم. ویک هفته به این گونه گذشت دختر وزیر آمد نزد پادشاه گفت: من هم از خود ملک وجای دارم به من اجازه بتی تا بروم به ملک وجای خویش پادشاه قبول کرد وبرای دختر خود دنیا ودولت فراوان داد وسپاه ولشکر آماده کرد تا دختراورا تا پادشاهی دختروزیرهمرای کنند. تمام بندی های شان که قبلا همراه بچه پادشاه بندی شده بود آزاد کرد. بچه پادشاه که به کوکنه غال بندی بود آزاد شد سروکله اورا کنه ها خورده بودن اوماس کرده بود وحالش خراب بود شناخته نمیشد دختروزیر گفت: من این غلام را میخرم پادشاه گفت: خوب است دختروزیر اورا خرید واورا به حمام روان کرد سروصورتش را پاک کردند وبرایش یک اسب هم داد بچه پادشاه خوشحال شد که دیگه غلام ها وکنیزها  پیاده می روند وبرای من اسب داده اند. دختر وزیرحرکت کرد طرف شهرخود جای رسیدن دختروزیر امرکرد که شب را همین جا تیرمیکنیم وفردا میرویم. شب که نان خوردند دختروزیرغلام هارا نزد خود خواست وگفت: امشب یک نفرباید پیره کند دختروزیر به بچه پادشاه گفت: تو باید امشب پیره کنی بچه پادشاه قبول کرد دروقت پیره دختروزیر به بچه پادشاه گفت: من میدانم تو بچه پادشاه هستی،من این دختر پادشاه را به تو میدهم ویک شرط دارم او اینکه امشب تاصبح پیره کنی ومن هم مهر خودرا داغ میکنم وبه پای تو میزنم بچه پادشاه قبول کرد او مهرخودرا به پای اوزد. دختر پادشاه چین به دختروزیر گفت: چگونه دیگرشب ها بین ما شمشیرمیگذاشتی اما امشب هیچ کاری نکردی دختر وزیر روی خودرا نمایان میکند ومیگوید من هم مثل تویک زن هستم آن کسیکه دور لشکر میگردد وپیره داری میکند شوهر من وتو است. دختر پادشاه وقتی ازموضوع آگاه شد گفت: حالا که تو غیرت کردی این نیکی را حق شوهرت کرده ای من هم اورا قبول دارم. هردو خواب شدن ودختر وزیر صبح وقت حرکت کرد ورفت به دخترپادشاه گفت: من میروم شما از دنبال من بیاید. بچه پادشاه هم حرکت کرد وبه شهر خود رسید،آوازه افتاد که بچه پادشاه دخترپادشاه چین را آورده است. پادشاه گاو گردن زد وشادی براه انداخت. بچه پادشاه خوشحال بود و شب بخانه آمد دختروزیر هم آماده گی مهمانی را گرفته بود. موقع خواب که شد بچه پادشاه دختروزیر را کش کرد وطرف چاه برد این شب زن او داخل چاه بود فردای آن شب وقتی میخواست دختروزیر را ببرد به سرچاه دخترپادشاه چین پرسان کرد که چرا این کار را به حق او میکنی؟ بچه پادشاه گفت: او مرا تهنه داده که هروقتی دخترپادشاه چین را آوردی مرا به چاه بی انداز دخترپادشاه چین گفت: همین زن تو بود که شرط های دخترپادشاه چین را بجاکرد وترا از بند خلاص کرد و ومرا برای تو گرفت ومهرخودرا درپای تو زده است اینجا بود که بچه پادشاه آگاه شد ومشکل دختروزیر هم حل شد وهمه باهم زندگی خوشی را آغاز کردند ومن هم آنجا بودم آمدم.

پایان
فیروزکوه
دلو 1399