آرشیف

2019-2-22

محمد دین محبت انوری

برگ باغ گل حرم

بود نبود پادشاهی بود پادشاهما وشما خدای بود. پادشاه دوزن داشت وازیک زنش دوپسر واززن دیگرش یک پسرداشت.
ازقضای کردگار روزی چشمان پادشاه به درد آمد وهرچند طبیبان برمداوایش کوشیدن نتیجه نداد وبالاخره پادشاه نا بینا شد یکی از طبیبان گفت: دوای کوری او برگ گل باغ حرم است اگر آورده شود وبه چشم او کشیده شود خوب میشود.
پادشاه فرزندانش را حاضرکرد وگفت: اگرمرا دوست دارید بروید وبرگ باغ گل حرم را برای من بیاورید.
دوپسرش ماستنی بود ویکی نا ماستنی هردو پسرماستنی حاضرشدن که بروند به دنبال برگ باغ گل حرم.
پادشاه اسب وخزانه برای شان داد. پسر ناماستنی پادشاه آمد گفت: اگر اجازه دهید من هم میروم پادشاه گفت: تودیگه چه میکنی ازدست تو چیزی ساخته نمیشود. 
پسر گفت: خیراست اگر دیگرکاری کرده نتوانم اسب های برادرانم را نگهداری میکنم برادارانش هم بر او تمسخرکردند. بعداز التماس زیاد پادشاه اجازه داد تا او هم برود وبرایش یک اسب لاغر وضعیف را دادند فرزندان پادشاه بخاطرآوردن برگ باغ گل حرم حرکت کردند. 
آمدند سر یک دوراهی رسیدن دیدن که سریک راه نوشته است ازین راه اگر روی پس نیای ودرراه دیگر نوشته شده که ازین راه بروی دوباره برگردی.
پسران ماستنی پادشاه گفتند ما از راه که دوباره برگشت دارد میرویم.
پسرناماستنی گفت: من از راهیکه برگشت ندارد میروم.
پسرناماستنی گفت: بیاید هرسه ما چاقوهای خودرا اینجا زیرخا میکنیم هرکس جلوترآمد چاقوهارا نگاه کند ازاحوال همدیگر خبرمیشویم.
هرکس براه خودش رفتتند. پسرناماستنی پادشاه جوسر پهلوان نام داشت. او به سفرش ادامه داد آمد وآمد جای رسید که تمام کوه وپل وچوب وسنگش سرخ است. خسته شده بود به نزدیک قلعه ی رسید ورفت داخل قلعه شد دید کسی درین قلعه زندگی نمیکند ولی صدای نالش میاید داخل اطاقی رفت دید دخت پری زادی از موهای سر آویزان است. شادخت که اورا دید برایش گفت: ای آدمی زاد تو اینجا چه میکنی؟ اگر دیو سرخ بیاید هردوی مارا میخورد.جوسر پهلوان گفت: مسافرهستم گرسنه شده ام کمی نان برایم بدهید دوباره میروم. شادخت گفت: در اطاق دیگر یک دیگ غذا برای دیو پخته کرده ام  برو ازکنج وکنار دیگ کم کم بخور که دیو نداند کسی ازغذایش خورده است. جوسر پهلوان تمام دیگ غذای دیو را خورد واز دختر پرسید که دیو ازکدام راه میاید؟. شادخت گفت: ازهمان راه سمت دره میآید جوسر پهلوان رفت سر راه دیو برایش خزه ساخت وآنرا خس پوش کرد ومخفی شد وقتی دیونزدیک آن محل شد اسبش رم میکرد و نمیرفت دیو قهرشد وچند قمچین اسب را زد وگفت : از جوسرپهلوان میترسی جوسرپهلوان یکدم ازجایش پرید وگفت بلی که میترسد.
دیو وجوسرپهلوان باهم در زورازمای شدند تا عصرزور زدند ودرآخر جوسرپهلوان دیو را غلتاند وکشت.دوباره رفت نزد شاه دخت،شب را همانجا سپری کرد. زمانی حرکت ازشاه دخت پرسید که برگ باغ گل حرم درکجا است؟ شاه دخت گفت: نمیدانم یک خواهردیگر دارم وزن دیو دگری است وچند منزل جلوتراست شاید او خبرباشد.
جوسرپهلوان اسب خودرا سوارشد ورفت تا اینکه به محلی رسید که همه خاکش سفیداست نزدیک قلعه ای رسید ورفت داخل قلعه شد داخل قلعه هیچ کسی نبود درجستجوشد داخل یک اطاق رفت دید شاه دخت دخترپری زادی از موهای سرآویزان است. شاه دخت که اورا دید گفت: ای آدمی زاد اینجا چه میکنی؟ اگر دیو بیاید هردوی مارا خام میخورد. جوسرپهلوان گفت: مسافرهستم  وگرسنه شدم کمی نان برایم بدهید دوباره میروم شاه دخت گفت: برو در اطاق دیگر یک ونیم دیگ غذا برای دیو پخته کردم کمی از کناره های دیگ بخور که دیو نداند کسی از غذایش خورده است. جوسرپهلوان رفت وتمام غذای دیو را خورد وازشاه دخت پرسان کرد دیو از کدام راه میآید؟. شاه دخت گفت: از سمت شرق همین جنگل میآید. جوسرپهلوان رفت وسرراه دیو خزه کند وخس پوش کرد وآنجا نشست، دید دیوی می آید که اسبش سفید کره اسبش سفید است دیو وقتی نزدیک محل رسید اسبش رم کرد وجلو نرفت چند قمچین اسب خودرا زد وگفت: جوسرپهلوان خو نیست که نمیروی جوسرپهلوان ازبین خزه خیززد وگفت البته که هست. هردو بهم افتادند تا نزدیک عصرزور زدند وآخر جوسرپهلوان دیو را چپه کرد واورا کشت ویک تسمه از پوست پشت او برای خود گرفت. دوباره رفت شب را نزد شاه دخت گذشتاند وقتی حرکت میکرد پرسان کرد که برگ باغ گل حرم برایت معلوم نیست؟ شاه دخت گفت: خبرندارم اما کمی جلوتر که بروی یک خواهرکلان من نزد دیو سیاه است شاید برای او معلوم باشد.
 جوسرپهلوان اسب خودرا سوار شد وحرکت کرد آمد آمد به منطقه ی رسید که تمام چوب وسنگ اش سیاه است. درهمان جا قلعه رادید ورفت داخل قلعه شد داخل یک اطاق رفت دید یک دخت پری زاد از موی سر آویزان است. دخت پری زاد وقتی اورا دید گفت: ای آدمی زاد بیچاره دلم برایت میسوزد حالا اگر دیو سیاه بیاید من وتورا میخورد جوسرپهلوان گفت: من مسافرهستم خسته وگرسنه شدم نانی برای بدهید واپس میروم دختر پری زاد گفت: برو دراطاق زیرسه دیگ نان از دیو است کمی ازآنها بخورکه دیو نفهمد کسی ازغذایش  خورده است او رفت به خوردن شروع کرد تمام غذای سه دیگ را خورد ولی یک لقمه آنرا نتوانست بخورد به دخت پری زاد گفت: دیو از کدام راه میآید دخترپری زاد گفت: دیو ازهمین راه مستقیم میآید جوسرپهلوان گفت: من میروم با دیو جنگ میکنم ولی نمیتوانم اورا بکشم وقتی خیلی خسته شدم تو بیا ویک تشت ارزن را زیر پای دیو بریز او می لخشد وزمین میخورد وآن وقت اورا میکشم. جوسرپهلوان آمد سرراه دیو خزه خس پوش ساخت ومنتظر دیو بود که دیوی آمد. اسب و کره اسبش سرخ بود دیو نزدیک خزه  که رسید اسب رم کرد پیش نرفت چند قمچین زد .گفت: جوسرپهلوان که نیست نمیروی؟ جوسرپهلوان ازجایش بلند شد وگفت: البته که هست. او با دیوبغل وبغل شد وزور زدند تا نزدیک عصرزور زد اما نتوانست دیو را به زمین بزند که دخترآمد وتشت ارزن را زیر پای دیو انداخت دیو غلتید وجوسرپهلوان اورا کشت و دوباره رفت شب را نزد شادخت گذشتاند جوسرپهلوان شاه دخت را به نکاح خود درآورد وچند شب را درهمانجا با وی سپری کرد.روزآخربه شاه دخت گفت: که من بخاطر پیداکردن برگ باغ گل حرم آمده ام وباید بروم واگر تو از آن خبرداری برایم بگو شاه دخت گفت: ازهمین راه مستقیم  برو جای میرسی که یک درخت بزرگ درمیان دشت است ودور آن درخت یک اژدهارکلان خودرا پیچ داده وقتی تو معلوم شوی درخت فریاد میکشد که آدمی زاد می آید وتو تلاش کن تا اژدهار خودرا از درخت باز میکند سردرخت بالا شو وبرگ های آنرا بکن واز درخت پایین شو ودوباره برگرد اما نباید دوباره به عقب نگاه کنی.
جوسرپهلوان رفت وبه همان درخت رسید.وقتی اورا دید، فریاد میکشید که آدمی زاد آمد اوبه درخت نزدیک شد واژدهارهم خودرا از درخت خلاص میکرد. جوسرپهلوان با چاکالای خودرا به درخت رساند وبالا شد وازبرگ های درخت مقداری کند وجیب هایش را پرکرده ازدرخت پایین شد ودوباره برگشت وبراهش ادامه داد قسمتی از راه که رسید با خود گفت: نامردی است که عقب خودرا نگاه نکنم یکبار به عقب نگاه کرد دید دربلندی آسمان ستاره درخشان میسوزد که زمین را روشن کرده است.
او با خود گفت: اگر ازآن ستاره معلومات نگیرم نمیروم رفت رفت ونزدیک همان جا رسید دید که دربلندی محلی چهل زینه گذاشته شده وسر هر زینه یک دختر نگهبان خواب است. او ازهر چهل زینه بالا شد ورسید جایکه دید یک شاه دخت زیبای درخواب است. وبه چهارسمت او چراغ روشن است. نزدیک اوشد دید بالایش چهل لحاف انداخته شده است تمام لحاف هارا برداشت ویک لحاف را بالایش گذاشت چهل پیراهن پوشیده بود تمام یخن های پیراهن اش را باز کرد ویکی را گذاشت وچهل تنبان پوشیده بود تمام بند های تنبان را بازکرد ویکی را بازنکرد. انگشتر خودرابه  دست او کرد وانگشتراورا بدست خود کرد ویک بوسه از رویش گرفت روی دختر چنان نازک وسفید بود که داغ بوسه بررخسارش ماند. جوسرپهلوان دوباره برگشت.آمد شب نزد خانم خود بود وصبح تمام کنیز ودارای اورا برداشت ورفت دو دختر دیگر را با کنیز ها ودارای شان با خود برداشت وحرکت کرد رفت تا سر دوراهی رسید آنجا خیمه برپاکرد ورفت چاقوهارا دید که برادرانش هنوز نه آمده اند. جوسر پهلوان را همین جا  بگذار واز دوپسرماستنی پادشاه بگو که رفتند درشهرهای بیگانه گشتند وسرگردان شدند ولی برگ باغ گل حرم  را پیدا نکردند وتمام پول وطلا شانرا مصرف کرده بودند وآخربنا چار یکی نزد کله پز شاگرد شد ودیگری نزدآشپز شاگرد شد. وهمانجا کارمیکردند.
جوسرپهلوان وقتی دانست که برادرانش برنگشته اند، به زن خود گفت: که کنیزها ودارای نزد شما باشد من میروم جای کار دارم تامن نه آمده ام جای نروید.
او حرکت کرد وسراغ برادران خودرا گرفته میرفت اما کسی ازآنها اطلاع نداشت به شهری رسید دید که یک برادرش نزد کله پزشاگرد است ودیگری نزد آشپز شاگرد شده است. اما برادران اش اورا نمی شناختند او برادرهای خودرا ازنزد کله پزوآشپز خرید وآنهارا با خود آوردبه آنها گفت: من تجارهستم وکار من زیاد است با من کارکنید. برادران خودرا به سردوراهی رساند وشب را درآنجا سپری کردند فردای آنروزچاقو هارا برای شان نشان داد وبه آنها گفت: من برادرشماهستم ورفتم برگ باغ گل حرم را آوردم. حالا میخواهم برای تان زن بدهم اما شمارا به دارای وکنیزها وغلام ها شریک سازم ولی یک شرط دارم که مهرخودرا به پاهای شما میزنم. برادرانش راضی شدند واو هردو برادر را مهر زد دو دختریکه با خود آورده بود برای شان نکاح کرد وچند شب روزرا درهمانجا بخوشی سپری کردند. برادرانش باهم مصحلت کردند وگفتند که برگ باغ گل حرم را او پیدا کرده واین قدرمال ودنیا وکنیزراهم آورده اگراو نزد پادشاه برود اعتبار ما کم میشود وما نزد پدر شرمنده میشویم بیایم اورا درهمین جا بکشیم. آنها مخفیانه باخود نقشه کشیدن وشب رفتند ودروازه خیمه اش را با شمشیربسته کردن ونیم شب صدا زدند که در قافله دزد آمده جوسرپهلوان وارخطار از خواب بیدارشد ومیخوست بیرون شود به درخیمه که رسید هردوپایش به شمشیرها خورد و شدیدآ زخمی شد. برادرانش اورا درهمانجا رها کرده وتمام برگ باغ گل حرم را ازنزدش گرفته وبسوی خانه وپادشاهی پدر حرکت کردند وقتی نزدیک شهررسیدن آوازه به پادشاه رفت که پسرانش می آیند وبرگ باغ گل حرم را نیز با خود آورده اند پادشاه از شنیدن این خبرخوشحال شد وبا استقابل آنها سپاه ولشکر فرستاد پسرانش رسیدند ونزد پدر رفتند وبرگ گل باغ حرم را به او دادند او آنرا به چشمانش گرفت وجورشد.
پادشاه تا چند روز وشب جشن وخوشحالی برپا کرد. اما پادشاه از پسرناماستنی خود هیچ پرسان نکرد. مادر جوسرپهلوان نزد پادشاه رفت وگریه وناله کرد که پسرمن چه شد وچرا اورا با خود نه آورده اند؟ پادشاه به گریه وناله زنش اعتنای نکرد. همنیگونه زن پادشاه هر روزبه دربار پادشاه میرفت وبه ناله وگریه میپرداخت.قصه پادشاه وبچه هایش را بجایش بگذار، واز جوسرپهلوان بگویم که از اثرزخم خیلی ناتوان ولاغرشد وروزی نزدیک یک چشمه خودرا کشاند تاکمی آب بنوشد کنارچشمه یک درخت بود وهمان لحظه دوطوطی سردرخت نشسته بودند وبا خود میگفتند اگرجوسرپهلوان ازهمان برگ های گل باغ حرم داشته باشد وبالای زخمش بگذارد پاهایش دوباره خوب میشود.طوطی ها این سخن را گفته پریدن ورفتند. 
جوسرپهلوان حرفه های طوطی هارا شنید وجیب هایش را پالید کمی برگ پیدا کرد آنهارا میده کرد وبالای زخم پاهایش گرفته وبخواب رفت وقتی از خواب بیدارشد دید پاهایش مانند اول جور شده است.
جوسر پهلوان خوشحال شده بلند شد و وبراه افتاد آمد آمد که به شهر پدرش رسید درنیمه شب رفت بخانه اش وقتی مادرش اورا دید خودرا به دست وپایش انداخت وگریه وخوشحال نمود پسرش گفت: هوش کن بکسی نگوی که من آمده ام مادرش همچنان مانند گذشته به دربار پادشاه میرفت وگریه وناله میکرد وجویای احوال پسرمیشد.
این موضوع درین جا باشد که شاه دخت پری ها ازخواب بیدار میشود ومی بیند که کسی آمده وانگشتراورا بدستش کرده وانگشتر خودرا به دست اوکرده وچراغ های چهارطرف اورا تبدیل نموده ولحاف هایش را از سرش دورکرده وهمچنان یخن های پیراهنش را باز کرده وازرویش بوسه گرفته ورفته است.
شادخت امر میکند که سپاه وکنیزوغلام ها همه آمده شوند که به دنبال دشمن خود میرود.
شادخت با سپاه وغلامان وکنیزان  پرسان کرده آمد وبه پادشاهی پدرجوسرپهلوان رسید چارطرف شهراورا معاصره کرد وبرایش پیغام فرستاد: که دشمن من اینجاست اورا به من تسلیم کنید. پادشاه ازین موضوع خبرشد وهراسان شد. دید لشکرشاه دخت خیلی زیاد است ومقابله باآنها هیچ امکان ندارد نزد پسرانش رفت وگفت: بروید جواب اورا بدهید برگ باغ گل حرم را شما آورده اید پسران پادشاه نزد شادخت رفتند وشادخت از آنها سوال های کرد ولی پسران پادشاه نتوانستند جواب بدهند. دوباره شادخت برای پادشاه اخطار داد که تا یک هفته وقت داری اگر دشمن مرا برایم تسلیم نکنی پادشاهی ات رابخاک یکسان میکنم. پادشاه خیلی وارخطاشد ودر جستجوی چاره کار برآمد او وزیران را جمع کرد وبا آنها مصلحت کرد که چگونه میتوانیم ازین مشکل خودرا خلاص کنیم. پادشاه وزیری داشت زیرک وهوشیار او گفت: همین روزها خانم شما که به دربار می آید وگریه میکند مانند سابق اشک درچشمانش دیده نمیشود شاید همان پسرشما آمده باشد ودرخانه خود باشد من فکرمکینم کاراوهست.
پادشاه نزد جوسرپهلوان رفت اورا درخانه یافت ازاوتقاضای کمک کرد. جوسرپهلوان به پدرش گفت: که من به شرطی میایم وجواب شاه دخت را میدهم که برادرانم تناب سیاه به گردن کرده نزد من بیایند وتوبه کنند پادشاه پسران پادشاه نزد جوسرپهلوان آمدند وتوبه کردند. جوسرپهلوان گفت: بروید اسب هارا سرفرش شادخت بتازید تا تمام فرش او تکه تکه شود. پادشاه ترسید گفت: این کار مناسب نباشد جوسرپهلوان گفت: هراس نداشته باشید جوابش را من میدهم.
پادشاه به سپاه امرکرد. سپاه اسب هارا بالای فرش شاه دخت چنان تاختند که فرش تکه وپارچه شد. ودرآخر جوسر پهلوان سواربراسب رفت وداخل خیمه شاه دخت شد. گفت: برگ باغ گل حرم را من آورده ام شاه دخت گفت: بگو چگونه آورده ای اوتمام قصه رابرایش بیان کرد وانگشتراورا از دست خود کشید وبرایش نشان داد شاه دخت قبول کرد وگفت: کسیکه دنبالش میگشتم توهستی. ازآنروز به بعد شاه دخت وجوسرپهلوان باهم عروسی کردند وهفت شبانه روزسرود وساز نمودند ومردم شهررا نان دادند. پادشاه تاج وتخت خودرا برای پسر ناماستنی اش(جوسرپهلوان) تسلیم داد وبرایش دعای نیکی نمود وخودش رفت کنج مسجد به عبادت مشغول شد وبرادرانش هم خدمت اسب های اورا میکردند.

راوی : محمدی ازفیروزکوه
پایان
فیروز کوه
حوت 1397