آرشیف

2016-8-17

محمد دین محبت انوری

کلکینچه شیشه ای

هرروز متوجه بچه ها میبودم که چگونه به مکتب میروند.لباس ها ودریشی های اکثر بچه ها مرتب ونو بودند. تفاوت خاصی بین فقیر وغنی در لباس دیده نمیشد بلکه در داشتن موتر وسیکل احساس میشد. بچه های پولدار درشهر وبازار بهتر می خرامیدن و کم حوصله ومتکبر بودند ودرجاده ها وکوچه گشت وگذار بی باکانه ومطمئن داشتند واز هرلحظه زنده گی شان راضی بوده ولذت میبردند.چون میدانستند که هیچ وقت صاحب یک جوره کفش ولباس خوب وموتروسکیل لکس نبوده اند. حالا که همه چیزهای خوب نصیب شان شده بود میخواستند باید هرچه از لذت وناز است به کام مابی افتد. به همین نیت درصدد خوش گذرانی در شهر وکوچه بر آمده  بودند و ازصبح تاشام به چشم چرانی ومزاهمت به زنان ودختراها مکتب مصروف میبودند. چون فهمیده بودند که چشم چرانی وعیاشی هم چه طعمی شیرینی دارد آنها خودرا ازمکتب ودرس دور میکردند و درخیال دخترخانم های زیبا غرق میشدند اما قصد کرده بودند تا مشکل عشق را یکطرفه نکرده به دیگر چیزها فکر نکنند. دراین مرحله بچه های فقیر وجگرسوخته هم خودرا کم نه آورده کم وبیش ازقصه های دخترها ودوست دخترها بین خود زمزمه میکردند.لیک کمی نا امید بودن چون میگفتند تا که بچه های پولدار وموتر دار باشد، دخترها به سوی ماه نگاه هم نخواهد کرد اما دیری نکشید که تعقیب دخترها آزاروازیت واظهارعشق ودوستی بین همه بچه ها به عادت همگانی مبدل شد چون دیگر راهی را برای انتخاب همسر وعاشق شدن سراغ نداشتند. برتری بچه های پولدار دراین بود که وقتی از موترشان پیاده میشدند چهارسمت خودرا نگاه میکردند وغرور شان هر روز بیشتر میشد زیادتر عابرین ودکانداران هم  متوجه آنها بوده ونگاهای حسرب باری به آنها می افگندن هر نگاهی از مردم برای شان معناهای بیشتر میداد وبا خود میگفتند که براستی احترام وعزت در مال ومنال بوده است.
 روزی از روز ها باخود گفتم بیا برو درمکتب لیسه واحوال بچه ات را بگیر که آیا به مکتب میرود یا غیرحاضری میکند.
بی خبر وبی صدا سیکل کهنه ام را سوار شده به لیسه علاوالدین رفتم وقتی داخل تعمیر لیسه شدم ازبچه هایکه بی باک داخل دهلیز های مکتب گشت وگذار میکردند پرسیدم که صنف بچه من کدام است. یکی دوبچه اظهار بی خبری کردند و رو بسوی بچه سومی که به عجله میخواست از دروازه دهلیز بیرون شود کردم و پرسیدم که صنف فلانی به کجاست به تیزی جواب داد که منزل اول دروازه اول میباشد وخودش مانند یک فراری خارج شد ورفت.
چهار سمت خودرا دیدم که کسی از معلمین مرا ندیده باشد تا که معلم وبچه ام را غافلگیر کنم.برابر دروازه صنف رسیدم دیدم دریچه گک کوچک وچارکنجه شیشه دار به قسمت بالای دروازه ساخته شده ،با دیدن این دریچه دلهره دلم کم شد ودریچه را به خیر خود پنداشتم وازشکل وشمایلش خوشم آمد.درین اثنا به فکرافتادم طراح این دروازه ابتکاری خوبی کرده ونجارهم ازخود ظرافت ولیاقت بخرچ داده است.چون برای دیدن داخل صنف احتیاج به اجازه معلم نبود وبچه ام نمیدانست که برای ارزیابی به صنف اش آمده بودم زیرا رفتن من به مکتب برایش مایه ننگ بود، گوی او هم از بی پروای وغفلت معلمین نسبت به درس خجالت میکشید ونمیخواست من ازین درد پنهانی اش آگاه شوم.
خدا پرده کرد ودریچه پرده پوش بود که مرا کسی نمیدید دمی از گوشه چشمم دیدم که معلم درکنج سمت دروازه بالای چوکی نشسته وسرش پایین است ومصروف چیزی به گمانم مبایل بوده باشد به آهستگی واحتیاط کنج وکنار صنف را می پالیدم تا پسرم را پیدا کنم.همان ساعت رفت وآمد بچه ها مانند ساعت تفریح بود فکرکردم که شاید تفریح باشد لیکن ازبچه لاغر اندام وسیاه پوست که بغل دروازه نزدیک صنف بچه ام تکیه زده بود سوال کردم.
  تفریح هنوز خلاص نشده؟ او گفت کاکا تفریح نیست درس جریان دارد.اما وقتی  دیدم از بچه های داخل صنف ها بچه های بیرون صنف ها زیادتر بودند حیران ماندم واز خودم سوال کردم چطور تمام روز تفریح است؟ باردیگر خودرا به کناره دروازه چسپاندم ودقیق کنج وکنار صنف را با چشمانم پالیدم یکبار نظرم به سمت چپ صنف افتاد که پسرم درکنار دیوار همرای پسری  نشسته وهردو باهم سرگرم قصه وبازی روی میزهستند.آنها پهلو به پهلو  نشسته بودند وروی میزرا با انگشتان خود خط خط میکردن وبچه های دیگر نیز بیکار وبی غم به صندلی های خود تکیه زده وتمام صنف بحال خودش بود هرکس هرچه میخواست میکرد ولی معلم به شاگردان درس نمیداد.
فضای عجیبی بود خاموش وآرامشی نسبی حکم فرما بود.معلم به شاگردان کاری نداشت وشاگردان هم به معلم توجه نمیکردند معلم درصنف بی صدا وبی مسولیت نشسته بود.معلوم میشد که شاگردان به احترام معلم ازصنف خارج نمیشوند. تعداد شاگردان داخل صنف شاید به پنج تا شش نفرمیرسید.
دمی دم دروازه منتظر ماندم که شاید معلم برای شاگردان چیزی بگوید اما هرچند منتظر ماندم  نه معلم چیزی به شاگردان گفت ونه شاگردان از معلم چیزی پرسیدند.دزدیده پشتم را دیده دیده برگشتم ومنزل دوم رفتم تا ببینم که در همه صنف ها همین حال است یا تنها صنف بچه ای من، درمنزل بالا دروازه های صنف همه باز بود وفرق معلم وشاگرد نمیشد چند دقیقه داخل دهلیز دورک زدم چند نفرمرد مسن وجوان های را دیدم که باهم درد دل میکردند.وناگهان پسری تیزهوش وبا ادبی ازمن پرسید شما به کی کاردارید؟
ناچار گفتم معلم ها کجا هستند؟
او گفت نمیبینی که بین شاگردان هستند وبعضی شان در اداره نشسته اند.
گفتم: پسرم چرا درس نیست؟
 گفت:هرروز همین قسم است. از آمدن وبالا شدن منزل دوم پشیمان بودم  ومایه مایوسی ام بیشترگردیده ومیزان تشویش وپریشانی که از قبل داشتم گرانتز شده بود.
بازهم به وضیعت صنف پسرم شکر کردم گفتم حد اقل بعضی از بچه هارا از رفتن به بیرون منع کرده بود.اما واما وصد امای دیگر به ذهنم پیچ خورد دلم پر درد وپربهانه بود ومکتب را خالی از درس و معلم یافتم ودانستم که درد مکتب ازهردردی بد تر است بازهم گیله ازمعلم داشتم که آیا نمیشد معلم اگر حوصله درس را نداشت یکی از بچه هارا بلند میکرد ودرس را به نوبت تکرارمیکردند.حد اقل بچه ها نوشتن وخواندن را فراموش نمیکردند وخودرا ملامت کردم از آمدن نه آمدن بهتر بود چون قبلا نامی از مکتب ومعلم درذهنم بود ولی با دیدن مکتب همان نام هم بی نام گشت. قدم زده سمت پایین منزل میرفتم وزینه ها را میشماردم حالم دیگر گون میشد مثل اینکه ضعف یا درحال خواب باشم ازانسان ها واین دنیا دلسرد میشدم خیال میکردم به این دنیای پرمحنت وپر فتنه دیگر شکوه وناله هیچ فایده ای ندارم درهمین حالت روحانی وروانی میدانستم که ازهرجا  گیله وناله بلند است. ومن فقط به دردهای نسل نو بیشتر ارزش میدادم و درحالت خیال بافی راه خودرا گم کرده بودم، در ذهنم خطور کرد در دنیا کسی دادخواه وگوش شنوا ندارد ولی فراموش نکنم وقتی به  دنیا ابدی رفتم نزد خدا ازین همه نابسامانی ها یکی هم مشکل معلم وشاگردان را حتمی میگویم.  آه چی حسرت خوردم که ای کاش درین دنیا همه بد بختی ها ازبین میرفت.

پایان
فیروزکوه
سرطان 1395
 محمددین محبت انور